نگاهی به زندگی خواب زدههایِ «کوچه اوراقچیها»
بنفشه سامگيس در روزنامه اعتماد نوشت: اميرعلي، كفشهايش را ساعت ١٢ و نيم شب فروخت ٥ هزار تومان. ٥ هزار تومان يعني ربع گرم هرويين. از سطل زباله، كفشي پيدا كرده بود كه كفِ هر دو لنگه سوراخ بود. همان را پوشيد و دور پاهايش كيسه پلاستيكي پيچيد. ساعت ١ بامداد، سيم كارتش را هم حراج كرد ٦ هزار تومان.
زباله جمع ميكني اميرعلي؟
دستهايش را انگار داخل گوني زغال فرو كرده بود. چرك زباله جمع كني، به خورد تمام خطوط پشت و روي دستها رفته بود و همان دستها هم اوضاع را لو ميداد اگر شلوارش را نميديدي كه از شدت كثيفي، آهار گرفته بود و اگر پاهاي پلاستيك پيچش را نميديدي كه چطور از سرما، روي برفهاي كوبيده و گل آب منتشر در تمام سطح پياده رو، جابهجا ميكرد كه يخ نزند. كاسه عدسي داغ را كه از دست بچههاي «طلوع» گرفت مجال نداد بخار غذا در هوا بماسد.
آخرين غذايي كه خوردي كي بود اميرعلي؟
از ورودي كوچه «كثيري» كه نگاه ميكردي، هيچ خبري نبود. سه مرد، كنار كركرههاي فرو كشيده مغازه دو نبش كوچه باريك ايستاده بودند و دست در جيب، منقبض و ساكت، سرِ كوچه را ميپاييدند. از آتش هم خبري نبود. هر سه، لباسهاي تيره به تن داشتند و كلاههاي بافتني را تا روي گوش پايين كشيده بودند. باران و برف درآميخته، ريز و تيز، انگار سوزنهايي بود كه پوست صورت را ميگزيد.
سردتون نيست؟
سردشان نبود. نه، سرما را حس نميكردند. «قرصي» بودند و بپاي فروشندهاي كه از زير نگاه پاسگاه پليس ٢٠٠ متر دورتر، سُر خورده بود سمت «اوراقچيها» براي آخرين دشت امشب. چند قدم دورتر، در گودرفتگي يك گاراژ، يك روسپي روي پله نشسته بود و كيسههاي پلاستيك را آتش ميزد كه از نور شعلهاش، محتواي ظرف يكبار مصرف را ببيند؛ دو گوجه كبابي و برنج سفيد. صاحب كارش، وقتي تكههاي جوجه را ميبلعيد، گفته بود «بوي پياز، مشتري رو ميپرونه» پايين پاي گودرفتگي، پايين پاي بپاها، كوچه «كثيري» تمام ميشد و به «اوراقچيها» ميرسيد، هفته قبل، ديوار شمالي اوراقچيها، يك سر، آدم چمباتمه زده بود و آدم ايستاده بود.
«حدود... ١٥٠ نفريم اينجا»
همه در كار كشيدن و همه در حال خماري و همه در حال نشئگي. زنها، هم خرجهايشان، مردها، هم خرجهايشان، وقتي ماشين پليس، از ورودي نبش ميدان، وارد «اوراقچيها» شد و در همان ١٠٠ متر اول، گرد كرد و پدال ترمز فشرد و نهيب زد كه «بروند و خجالت بكشند و كوچه را خلوت كنند»، همه ١٥٠ نفر، مثل فيلمي روي دور كُند، چند قدمي حركت كردند و ماشين پليس كه مسير آمده را برگشت، همه آن ١٥٠ نفر برگشتند سرجايشان. سرجاي خودشان؛ انگار جاها، نشان شده بود كه هر آدمي را سرجاي خودش ميديدي. اسماعيل و سعيد كه حوصله نشستن نداشتند و پايپ را از سرِ مرام، دست به دست ميدادند، مرا بردند بالاي سر رضا؛ كنار دريچه هواي قنادي پايينتر از ميدان. ميگفتند آفتاب نزده بود كه رضا يك دود عميق گرفت، يك نفس عميق كشيد و افتاد. ميگفتند از صبح به اورژانس و نيروي انتظامي تلفن زده بودند و آنها گفته بودند «به ما مربوط نيست.» ميگفتند رضا اوردوز كرده. وقتي بالاي سر رضا رسيديم، قنادي تعطيل شده بود و فقط تتمه بوي آميخته وانيل و روغن سوخته از دريچه هوا بيرون ميزد. رضا كنار دريچه هوا افتاده بود. روي پهلوي چپ و گونه چپش مماس بود با سردي آسفالت پياده رو. دو زانو را به
هم چسبانده و هر دو دست را بين دو زانو پنهان كرده بود. كف سفيدي كه از دهان نيمه بازش بيرون زده بود، خشكيده بود و يك خط منقطع از گوشه لب تا زمين ساخته بود. صورت تكيده رضا، پر بود از آرامش، پر بود از آرامش مرگ... اسماعيل دست كشيد به پيشاني و گونه استخواني رضا. «اينكه از يخم يخ تره كه.»
رضا، يك كاپشن نازك به تن داشت. كاپشني كه تار و پودش، رساناي امتحان پس دادهاي بود براي تردد سرماي زمستان. اسماعيل، زيپ كاپشنش را باز كرد و سرش را چسباند به سينه رضا. «اينكه مُرد بابا. مُرد...» اسماعيل سرش را رو به من بالا ميگيرد و گوشه چشمش را با پشت دست پاك ميكند. شماره اورژانس را روي گوشي تلفن ميگيرد و به اپراتور نشاني قنادي را ميدهد كه بيايند و يك آدم «بدحال» را ببرند. آدم بدحالي كه ضربان قلبش نامنظم است و كف بالا آورده. «اگه غير اين ميگفتم، نمياومدن. مث از صبح كه تلفن زديم و نيومدن»...
يك هفته بعد، نيمهشب يكشنبه هم تمام شده بود و اسماعيل، دورتر از دهها مرد و زن خمار و نشئه، كنار گاراژهاي تعطيل كوچه اوراقچيها چمباتمه زده بود.
اسماعيل منو يادته؟
يادش بود. اسمم را كه نميدانست ولي يادش بود كه با هم رفتيم سراغ رضا؛ «رضا ديلم»، لقبش ديلم بود چون وقتي ميرفت دزدي خانهها، با ديلم ميافتاد به جان قفلهاي كتابي. مواد فروش كه آمد، اسماعيل از جايش بلند شد و دستي داد و دوباره نشست و در احوال خودش غرق شد. موادفروش، نگاهي به من كرد و سري به نشانه پرسش تكان داد.
نميدونم. شايد به خاطر رفيقشه. هفته پيش مرد.
نظر کاربران
بامدیریت دانا کشور در رفاه وامنیت است
یعنی لعنت خدا بر باعث و بانی فقر مردم ایران
تاکی این وضعیت اصف بار میخواهد ادامه داشته باشه . این وضعیت اجتماعی هم خودش یک فاجعه هست که از همه مشکلات دیگه عمیق تر وخطر ناک تره.
خدایا کجای که ببینی دستی دستی جوانا مردم معتاد کردن بعدا خانوادهای یاازخودشون دور میکنن یا میرن درخیابان دنبال کشیدن مواد یا میرن دختر مردم اذیت میکنن همش مواد وارد میکنن بعدا میگن اینقدر معتاد داریم کسی هم نمیخواد جلوی مواد وقاچاق بگیره تعیطلش کنه دیگه کی اباد بشه خدادانذ