با بابک کریمی درباره بازیگری و زندگی در ایران و ایتالیا
بابک کریمی: بازیگر نخواهم مُرد!
شش سال از اولین باری که بابک کریمی را روی پرده سینما دیده ایم می گذرد. او در فیلم «جدایی نادر از سیمین» نقش آن قاضی نه چندان خوش برخورد را بازی می کرد و برای خیلی ها سوال برانگیز بود که فرهادی این بازیگر ناشناخته را از کجا آورده است.
بابک کریمی حالا بعد از بازی در فیلم های «من از سپیده صبح بیزارم»، «هیچ کجا، هیچ کس»، «گذشته»، «ماهی و گربه»، «مرگ ماهی»، «خانه دختر» و «فروشنده» به یکی از بازیگرهای شناخته شده سینمای ایران تبدیل شده است. مرد ۵۶ ساله ای که عطای چهل سال کار و زندگی در ایتالیا را به لقایش بخشید و راهی ایران شد تا در آستانه ششمین دهه زندگی اش تجربه های دیگری را از سر بگذراند؛ تجربه هایی که هیچ قرار نبود از پرده عریض و طویل سینما سر در بیاورد.
هر کسی به دنبال ندای درونی خودش است. ندایی که به بعضی ها می گوید هر چه سنت بالاتر می رود محتاط تر رفتار کن و به بعضی ها مانند بابک کریمی می گوید بی خیال سن و سالت شو. تی شرت و شلوار جین بپوش، موتورسواری کن و تا جایی که می توانی هوای کودک درونت را داشته باش. شاید به دلیل همین ندای درونی است که بابک کریمی را در تعطیلات عید شش سال پیش با پیش بند نیم تنه مشکی در حال سفارش گرفتن از مشتریان در کافه ای در میدان بهارستان دیدیم.
بابک کریمی می گوید خودش را ساعت هفت و نیم صبح به کافه مسعودیه می رسانده و تا هشت شب در آنجا سفارش می گرفته و فقط بعضی روزها کمردرد باعث می شده تا کمتر در کافه بچرخد و سفارش بگیرد. از نظر او کارهایی از این دست بخشی از حرفه بازیگری اش است، چون «من در فیلم ها خودم نیستم و نقش یک نفر دیگر را بازی می کنم.
کریمی می خواهد بازیگری باشد که به جای ماندن در خانه، رفت و آمد با ماشین شخصی اش و معاشرت با آدم های محدود، بتواند به راحتی در خیابان ها راه برود، سوار مترو و بی آر تی شود و به جای این که دیگران او را نگاه کنند، بدون هیچ دغدغه ای مردم عادی و زندگی روزمره شان را تماشا کند. برای همین درست بعد از فیلم جدایی «نادر از سیمین» و اولین مواجهه اش با مردم در خیابان تصمیم می گیرد خط قرمزهایی برای خودش مشخص کند.
«اولین باری که من را در خیابان شناختند، بعد از فیلم «جدایی» بود. یادم است در باغ فردوس بودم. خیلی محترمانه و اندازه بود. به هر حال ما این کار را برای مخاطب انجام می دهیم. در همان روزها یک خانمی به من گفت که من شبیه قاضی بودم که او در دادگاه طلاقش با او روبرو شده بود.
کریمی در تابستان ۱۳۵۰ به هوای زندگی با مادرش به ایتالیا رفت. او که از نه ماهگی تا پنج سالگی در ایتالیا زندگی کرده بود، به ایتالیا برگشت. کریمی ایده بازگشت به ایتالیا و رفتن به مدرسه سینمایی را در سر داشت، اما او و پدرش فکر می کردند این اتفاق در سال های نوجوانی و جوانی خواهد افتاد اما دلتنگی برای مادر، پدر را مجاب می کند تا پسرک دلتنگ را زودتر راهی رم کند.
«سال ورودم به ایتالیا به یک مدرسه شبانه روزی رفتم و این باعث شد خیلی سریع زبان یاد بگیرم و وارد دنیای آنها شوم. خیلی راحت با بچه ها معاشرت می کردم و به خانه های شان می رفتم. این معاشرت های اجتماعی بعدا در ساخت مستند و رپرتاژها به من خیلی کمک کرد.»
بابک کریمی برای رسیدن به رویاهایش باید به مدرسه ای سینمایی می رفت. مدرسه ای که در نهایت نیمه کاره رها شد. «از همان سال های اول مدرسه سینمایی در تلویزیون خصوصی کار می کردم. کار در تلویزیون به من فهماند که بیشتر اهل عمل هستم تا این که بخواهم تئوری سینما را یاد بگیرم.
کریمی در کنار تولیدات مستند و خبری در استودیو زیرنویس و دوبله فیلم های ایرانی به ایتالیایی را با فیلم «زیر درختان زیتون» عباس کیارستمی شروع کرد اما در نهایت دوران آزمون و خطا برای هر کسی به سر می رسد و باید وارد دنیای جدی تر و حرفه ای تر شود. «وقتی وارد کار حرفه ای و سطح بالا می شوید، باید یک کار را خوب انجام دهید.
یکی از لذت های زندگی زنده نگه داشتن کودک درون است. کودکی که معمولا در سال های میانسالی و در تصمیم های حسابگرانه زندگی روزمره دیگر جایی ندارد. بابک کریمی از مردهای ۵۶ ساله ای است که حسابی حواسش به کودک درونش است.
«موتورسواری را از هفده سالگی در ایتالیا با یک موتور گازی شروع کردم. در رم فقط یک مدرسه سینمایی بود و از خانه ما خیلی دور بود. باید دو ساعت زودتر از خانه بیرون می آمدم و سه تا اتوبوس عوض می کردم تا به مدرسه برسم. یکی از مسیرها هم خیلی پرترافیک بود و اتوبوس همیشه خیلی دیر می رسید.»
همین باعث می شود تا او هم مانند همه جوان های رم موتور بخرد اما موتورسواری همیشه حاشیه هایی هم دارد. «جوان که بودم چندتا تصادف جانانه با موتور کردم که اولین شان، احمقانه ترین شان هم بود. تابستان بود و شهر خیلی خلوت بود. یک روز با موتور رفتم سراغ یکی از دوستانم تا در شهر دور بزنیم. تند نمی رفتم اما چون حرف می زدیم، مدام پشت سرم را نگاه می کردم. در یک خیابان طولانی می رفتیم و همین طور که سرم رو به عقب بود یک صدای وحشتناک بوق شنیدم.
اما حالا او یک موتورسوار کاربلد است. «در این چهار پنج سالی که در تهران زندگی می کنم، هیچ وقت فکر خرید ماشین نبوده ام. سال اول با مترو و بی آر تی این طرف و آن طرف می رفتم. الان هم یک موتور بزرگ خریده ام که بتوانم با آن سفر بروم. ایران را کم می شناسم و می خواهم با همین موتور سفر بروم. جاده های ایران را هنوز خوب نمی شناسم. فعلا تا دیزین رفته ام و چند روز دیگر هم یک سفر یکروزه به قزوین می روم. بعد که جاده ها را بیشتر بشناسم، سفرهای طولانی تری خواهم رفت.»
حالا بابک کریمی با موتور بزرگ آبی اش تا الموت و ساحل دریای خزر هم رفته است. این طور که پیداست جاده ها خیلی زود با کریمی اخت شده اند.
مغیر از عکس های سفر، می شود کار، دلخوشی ها و ناخوشی های زندگی روزمره بابک کریمی را در صفحه شخصی اش دید. بابک کریمی با فضای مجازی رابطه خوبی دارد. «خبرهای عجیب و غریب را خیلی دوست دارم و یک مدت خیلی طولانی دنبال این طور خبرها می گشتم. خبرهایی را که مرز تفکرم را کمی جابجا می کنند با دیگران به اشتراک می گذارم. بعدها فهمیدم که صفحه ام خیلی طرفدار پیدا کرده است. قبلا فکر می کردم اینها فقط برای خودم جالب است.»
و گوشش برای شنیدن هر موسیقی باز است. موسیقی ها را می شنود و در پوشه هایی با اسم های خاص برای روز مبادا ذخیره می کند. «همه سبک های موسیقی را گوش می دهم؛ از موسیقی های روز مصرفی تا جاز. در کامپیوتر خانه ام هم فقط موسیقی دارم.
هر ترک موسیقی می تواند بابک کریمی را وارد دنیای دیگری کند، دنیایی که ممکن است مسیر تازه ای برایش باز کند و او را به سمت تجربه های دیگری در زندگی ببرد. تجربه هایی که گاهی برای رسیدن به آنها لازم است زیر میز بزند و دوباره همه چیز را از اول بچیند. درست مانند روزی که به این نتیجه رسید که تجربه زندگی در ایتالیا تمام شده و زندگی اش را زیر بغلش زد و بعد از چهل سال به ایران بازگشت.
بابک کریمی یک سال قبل از بازی در فیلم «جدایی» تصمیم گرفت به ایران برگردد. مدت ها بود که از کار تدوین لذت نمی برد و مدام به یک مرخصی طولانی فکر می کرد. کریمی هر وقت به بازگشت به ایران فکر می کرد، خودش را تنها در کویر می دید و برای همین هم در حال رسیدگی به کارهایش در ایتالیا و تدارک سفر به ایران و کویرنوردی بود که اصغر فرهادی به او زنگ می زند. «فرهادی به من زنگ زد و گفت که دوست دارم با هم کار کنیم.
از آنجایی که ما معمولا فقط می توانیم تصمیم گیرنده تغییر در زندگی مان باشیم و اتفاق ها و جزییات این تغییر تا حد زیادی از دست ما مخارج است، کریمی تنهایی را که در کویر دنبالش می گشت، در پشت صحنه شلوغ و پر بازیگر «جدایی» و در روزهای تمرین برای صحنه های دادگاه پیدا کرد. «وقتی به تهران آمدم کار با فرهادی چندان قطعی نبود.
حالا بابک کریمی شش سالی است که در تهران ماندگار شده است. شهری با یک قلب تپنده که او را وادار می کند ریسک های دیگری را هم در زندگی اش تجربه کند. «من قلب تپنده ای در این شهر پیدا کردم که نسل جوان است. جوان ها کم کم اصول تفکر نسل قبل را تحت تاثیر خودشان قرار می دهند. آنها زبان می دانند و فیلم های تولید شده در همه دنیا را می بینند و جهان بینی وسیع تری دارند.»
بابک کریمی اهل ریسک های بزرگ و کوچک است. شاید سینما و جادویش نقش پررنگی در ریسک پذیری او داشته باشد. او می خواهد حامی فیلمسازان جوان باشد اما نگرانی هایی هم برای سینماگران جوان دارد. «نگران روندی هستم که سینمای ایران در پیش گرفته است. نسل قبل فیلمسازان زندگی را می دیدند و فیلم می ساختند اما این نسل فقط فیلم می بیند و فیلم می سازد.
او چندان دل خوشی از شخصیت ها و داستان های فیلم هایی که می بیند ندارد و در انتخاب نقش هایش همیشه یک نکته را بیشتر از بقیه لحاظ می کند. «من باید نقشی را بازی کنم که وقتی در خیابان راه می روم او را ببینم. قرار نیست در یک فیلم فانتزی و مریخی بازی کنم که متاسفانه این روزها نمونه هایش را زیاد می بینیم. فیلم هایی که به ظاهر واقعیت را تعریف می کنند اما واقعیتی که اصلا وجود ندارد.»
برای بابک کریمی کسل کننده ترین نقش ها، نقش های مثبت است. آدم هایی که از اول تا آخر فیلم یک شخصیت را دارند و اصلا ذهن تماشاچی را نسبت به خودشان و رفتارهای گاه و بی گاه ضد و نقیض شان کنجکاو نمی کنند. «یکی از بی مزه ترین نقش ها، نقش های مثبت است. به نظرم بازی کردن در این نقش ها مزه ندارد. در حالی که نقش های منفی خوبی شان این است که آدم های منفور از همان ابتدا خودشان را منفور نشان نمی دهند.
واکنش هایی که مانند بابک «فروشنده» و «ماهی و گریه»، پسر ارشد خانواده در «مرگ ماهی» و پدر «خانه دختر» غیرقابل تصور است. او در همه این فیلم، آدم آرام و کم حرفی است که کم کم راز درونش را آشکار می کند. رازی که مانند دنیای واقعی هر کسی درونش دارد و در زمانی بالاخره لو می دهد.
راز بابک کریمی نه خیلی عجیب و غریب است و نه چندان دست نیافتنی. راز او گوش دادن به نصیحت یک جمله ای پدرش است. «کاری را انجام بده که به انجامش اشتیاق داری.»
کسی چه می داند، شاید چند سال دیگر در یکی از نصفه شب های خنک پاییز که از یک سفر نه چندان طولانی بر می گردیم، در فرودگاه سوار ماشین بابک کریمی شویم. آن روز بهتر است با مرد فقط سلام و علیک کنیم و بگذاریم در سکوت رانندگی کند چون احتمالا به دنبال تنهایی از جنس دیگری است.
نظر کاربران
بابا تو خیلی از ما جلوتری!
مصاحبه عالی بود...خودت رو به کائنات بسپا.ر.. مسافر کشی در مسیر فرودگاه با سکوت جاده ساوه و یک دنیا خاطره..
این جور شخصیت ها کم اند اما ناب بند.. ممنونم برترین