پدر شهاب حسینی: فكر نميكردم شهـاب به اينجا برسد
واقعا فكر نميكردم شهاب به اين جايگاه برسد چون در جواني شيطان و شلوغ بود اما در مجموع از او راضيام چون اعتقاداتش خوب است و خيلي به مسائل عامالمنفعه به خصوص كه براي ايتام باشد، علاقهمندي نشان ميدهد و فعاليت ميكند.
مختصري از زندگي، تحصيلات و زمينه مطالعاتيتان بگوييد. متولد چه سالي هستيد آقاي حسيني؟
من متولد شهريور ۱۳۲۸ هستم؛ ۶۳ سال پيش. شهاب فرزند اول من است و مهدي فرزند دوم. شهاب كه به كار بازيگري مشغول است و مهدي هم علاقهمند موسيقي. آلبومي هم به نام «هفت» همراه با آقاي امين زندگاني و حميد گودرزي منتشر كردند و مشكلاتي پيش آمد كه متأسفانه كار ادامه پيدا نكرد و در حال حاضر به كار ديگري مشغول است. غير از شهاب و مهدي، دو دختر هم دارم. مختصر زندگي من هم به اين ترتيب است كه وقتي ديپلم گرفتم، براي ادامه تحصيل به دانشكده خلباني رفتم ولي چون دو تا از برادرانم در آن زمان (زمان شاه) سياسي بودند، اخراجم كردند.
همان ابتداي كار اخراجتان كردند؟
نخير. لباس گرفتيم و حتی قرار بود با هواپيماي «سِسنا» پرواز كنيم كه خب، اجازه ندادند و اخراجم كردند. بعد از آن رفتم رشته زبان و ادبيات انگليسي و سرنوشت طوري رقم خورد كه دبير بشوم. ۳۰سال كارمند آموزش پرورش بودم. البته فعاليتهاي ديگري هم داشتم؛ مثل فعاليتهاي تجاري. مدتي در «هيلتون» بودم و مدير داخلي آنجا هم شدم. بعدازظهر ميرفتم «هيلتون» و صبحها، درس ميدادم. بعد رفتم بازار و مسئول مكاتبات خارجي شركت بازرگاني مشهوري شدم به نام «حاجآقا علي كاشاني» (فريد). ايشان از جمله كساني بودند كه وقتي امام به ايران آمدند، هواپيماي «چارترِ» ورودِ امام را ايشان گرفته بودند. بعد مرا به خاطر آشنايي با زبان انگليسي فرستادند مدرسه رفاه و علوي كه مترجم باشم. مدتي هم آنجا بودم ولي بعد از رفتنِ امام به قم، چون اهل سياست نبودم، من هم رفتم دنبال كار خودم.
در كنار اين فعاليتهايي كه گفتم، شعر هم ميگفتم و داستان هم مينوشتم. حتي يادم هست چند فيلمنامه هم نوشتم اما مهمتر از همه، ترجمههايي بود كه در آن زمان انجام دادم. دو سه كار، از آثار ژول ورن را ترجمه كردم؛ مثل «بيست هزار فرسنگ زير دريا» و «دور دنيا در هشتاد روز» و.... بعد از آن، حدود سال ۶۴ (زماني كه دبير بودم)، همراه با آقاي سيفي قمي شروع كرديم به ترجمه كتاب «نگاهي به ايران». اين كتاب را مهندس هوشنگ سيحون در خارج از كشور منتشر كرده بود و شرح ديدههاي او(طراحيها و كروكيها) در سفر به روستاهاي اطراف تهران، شهرستانها، اماكن تاريخي و.... است.
همانطور كه گفتم من و آقاي سيفي قمي اين كتاب را ترجمه كرديم كه هنوز هم در بازار موجود است و به چاپهاي متعدد رسيده. بعد از آن، شروع كردم به ترجمه آيات سورههاي كوچك قرآن و ارائه آنها به شعر. در آن زمان، آقاي علياكبر پرورش وزير آموزش و پرورش بودند و ايشان ما را تشويق كردند و قرار شد اين اشعار را در كتابهاي درسي چاپ كنند كه بعضي از آقايان وزارتخانه ايراداتي گرفتند و من هم پيگير نشدم و اين مسئله هم منتفي شد.
تا اين اواخر كه آقا شهاب به ما گفت: «پدر جان، شما چرا نمينويسي؟» چون مدتي بود رها كرده بودم. ايشان مكرر به ما گفت و تشويقمان كرد كه دوباره قلم به دست بگيريم و خلاصه، اولين رمانم را چاپ كردم. البته اين اولي بود؛ دو رمان ديگر هم هست كه يكي را به ناشر سپردهام و ديگري را هم تمام كردهام؛ اولي به اسم «نااميديهاي اميد» و ديگري با نام «هشتمين روز هفته». تصميم داشتم تا وقتي زندهام، پنج يادگاري از خودم در دنيا بگذارم كه فعلا اولين كار را نوشتهام و تا بعد كه ببينيم خدا چه ميخواهد...
البته همه اينها كه گفتيد آثار تأليفي هستند. ديگر سراغ ترجمه نرفتيد؟
نخير. ديگر چشمم براي ترجمه ياري نميكند. چون كارِ ترجمه، كارِ ظريف و حساسي است و حقيقت اين است كه به اصطلاح جزو كارهاي دلي به شمار ميآيد. ميدانيد. ماجرا اين است كه متأسفانه شكاف قلم باريك است و به لحاظ مالي، درآمدي ندارد. واقعاً نميشود انسان فرصت كند هم مشكلات زندگياش را برطرف كند و هم بتواند به نگارش برسد. باور كنيد همان كتاب «نگاهي در ايران» كه چند دفعه تجديد چاپ شد، چيزي براي من نداشت و من اصلاً بابت آن كتاب قراردادي امضا نكردم.
با اين حساب «فقط آنجا بود كه خود را شناختم»، اولين كار تأليفي شماست؟
بله.
اولين نكتهاي كه درباره اين رمان به ذهنم ميرسد، وجوه اشتراك ماجراها و فضاي رمان باتجربه زيستي شماست. ماجراي رمان به اين ترتيب است كه چند خانواده(از طبقه مرفه) به ويلاي يكي از آنها در شمال سفر ميكنند و اتفاقاتي را از سر ميگذرانند و اين اتفاقات و ماجراها، بستري فراهم ميكند براي ورود نويسنده به ابعاد مختلف شخصيتي اين خانوادههاي مرفه. سوالم اين است كه ماجراهاي رمان شما، چقدر بر اساس واقعيتهاي زندگي و تجربه زيستي شما بوده؟
شكلگيري اين خانوادهها، ذهني بود و ماجراهاي رمان، بر اساس تخيل پايهريزي شد اما مبناي فكري اين رمان اين است كه انسانها وقتي به جايي ميرسند، ديگران را از موضع بالا نگاه ميكنند. شخصيت دكتر مهرآوين در اين رمان، نمادي است از اينگونه انسانها؛ كساني كه وقتي به موفقيتهاي پيدرپي ميرسند، احساس ميكنند بالا رفتهاند و بايد از بالا به ديگران نگاه كنند. اينطور آدمها در آن غرور و نخوت خودساختهشان، به جايي ميرسند كه حتي به نزديكانشان هم به ديده تحقير نگاه ميكنند. شخصيتهاي ديگر رمان هم همينطور هستند. واقعيت اين است، آن زماني كه در بازار بودم، اين مسئله را بارها ديدهام؛ كساني كه همه چيز را به خاطر مقاصد و منافعشان زير پا ميگذارند. البته كليت ماجراي رمان، بر اساس تخيل است و تجربه زيستي خودم چندان در ماجراي داستان دخيل نبوده اما يكي از محورهاي اصلي رمان، همانطور كه عرض كردم، مسئلهاي است كه با آن برخورد داشتهام. همه ما آدمها وقتي در تنگنا ميافتيم و به بنبست ميرسيم، احساس ميكنيم ديگر كاري از دستمان برنميآيد و دستمان كوتاه است. يك رانش كوچك زمين، ميتواند موضع انسان را تغيير بدهد. ميتواند كاري كند كه انسان از جايگاه قبلي كه براي خود متصور بوده، پايين كشانده شود و لايههاي واقعي شخصيتش را نشان بدهد و همچنين بشناسد.
راستش همه شخصيتهاي اصلي رمان شما(غير از كوكب)، متعلق به طبقه مرفه هستند و من فكر كردم احتمالا خودتان هم بايد جزو همين طبقه باشيد...
(خنده) نخير. من دبير بودم. خودتان ميدانيد كه زندگي يك دبير با آن چيزي كه در رمان آمده، قطعا متفاوت است ولي خب، با اين طبقه برخورد داشتم. همانطور كه گفتم بهواسطه مدتي كه در «هيلتون» بودم، با افراد اين طبقه برخورد داشتم. كساني بودند كه با آنها آشنايي داشتم و دوست بودم و فوقالعاده مرفه بودند. به هر حال، كار من آنجا طوري بود كه اين افراد را ميديدم و كارشان به من محول ميشد. مثلا براي مهمانان خارجي اتاق ميخواستند و دنبال كار آنها بودند و خلاصه از اين قبيل كارها پيش ميآمد و به آشنايي ميكشيد...
به هر حال در آن زمان تعداد كساني كه به زبان خارجي مسلط بودند، خيلي كمتر از حالا بود و وجهه بسيار بهتري هم داشتند.
بله. كمتر بودند و اين بود كه من با آنها برخورد داشتم ولي خب، همانطور كه گفتم خودم جزو اين طبقه نبودم.
شايد براي همين است كه در اين رمان نسبت به طبقه مرفه، گارد گرفتهايد. شخصيتهاي مرفه رمانتان، همگي ظالم هستند؛ مثل دُرمَنش و مهرآوين و... هر كدام، ستمهايي كردهاند و ماجراي رمان شما هم حول محور اين ظلم ميگردد.
تصور من اين است كه آدميزاد وقتي از منافعي برخوردار ميشود، به خاطر حفظ اين منافع، حاضر ميشود حتي به حقوق ديگران تعدي ميكند. واقعا تعداد كساني كه از مكنت مالي برخوردار باشند و در عين حال، به حق ديگران پايبند باشند، كم است.
يعني افراد طبقات سطح پايين جامعه، هميشه بيگناه و مظلوماند؟
نه. اتفاقا فكر ميكنم بعضي افراد اين طبقه وقتي به فرصت ميرسند، گاهي فوقالعاده خطرناك ميشوند. مقصودم اين است كه انسان در موقعيتهاي مختلف، واكنشهاي مختلفي نشان ميدهد كه گاهي خطرناك است. به قول شاعر: «خوش بُوَد گر محك تجربه آيد به ميان...»*
دقيقا مثل مش اكبر(پدر كوكب)، كه حاضر ميشود عشق دخترش را به پاي ثروت مرد ديگري قرباني كند...
دقيقا. مش اكبر براي اينكه به موقعيتي برسد و خودش را به منبع قدرت آن منطقه نزديك كند، عشق دخترش را بهنوعي فدا ميكند و او را مجبور ميكند در راهي كه پيش پايش گذاشته، حركت كند و كاري ميكند كه دخترش نااميد ميشود. من نهايتاً هدفم از نوشتن اين رمان و آثار بعدي اين است كه در حد خودم به مخاطبان نشان بدهم كه نهايتا انسان بايد برگردد به اصل خويش. همان كه مولانا گفته: «هر كسي كو دور ماند از اصل خويش / باز جويد روزگار وصل خويش». انسان بايد خودش را پيدا كند. همه ما انقدر در برخي مسائل پيرامونمان غرق ميشويم كه خودمان را فراموش ميكنيم. مثلا در همين رمان، فردي كه مظلوم واقع شده، ميآيد و «دكتر مهرآوين» را نجات ميدهد و «دكتر مهرآوين» هم عهد ميكند كه خسارت آن فرد مظلوم را بدهد. حالا اينكه بدهد يا نه، مشخص نيست. يا عهدهايي كه شخصيتهاي ديگر ميكنند و قولهايي كه ميدهند، معلوم نيست به آنها پايبند بمانند. خيلي از ما اين سخن مولانا را شنيدهايم كه «از مكافات عمل غافل مشو/ گندم از گندم برويد جو ز جو»، ولي در عمل اعتقادي به آن نداريم و همه چيز را فراموش ميكنيم.
نظر شهاب راجع به رمانتان چه بود؟ قطعا رمان را خوانده و نظر داده.
بله. بهشكل سَرسَري البته (خنده).
چطور؟
پرسشهايي داشت كه من گفتم رمان را خوب نخواندهاي و بهتر است يك بار ديگر، با دقتِ بيشتري بخواني و قبول كرد كه بايد دقيقتر بخواند. البته بين شخصيتها، از شخصيت سوفي محمد خيلي خوشش آمده بود.
مقصودتان همان شخصيتي است كه بچهها را از آن ورطه نجات ميدهد و مدتي در خانهاش مهمان ميكند و بعد به خانوادهشان ميرساند؟
بله. دقيقا همان شخصيت.
در مقاطعِ مختلفِ رمانتان به اين مضمون نظر داريد كه انسانها را در موقعيتهاي مختلف قرار بدهيد و سعي كنيد واكنشهاي متفاوتشان را نمايش بدهيد. اين مضمون و صحبتي كه از شهاب حسيني شد، مخاطب را ناخودآگاه ياد «جدايي نادر از سيمين» مياندازد؛ دو شخصيت از دو طبقه مختلف كه در يك تنگنا قرار ميگيرند و اين وضعيت بغرنج، هر كدام را به واكنشي متفاوت وا ميدارد...
اين فيلم را دوست داشتم؛ حتی بيشتر از «درباره الي». كلا كارهايش را دنبال ميكنم. ميدانيد چرا؟ جداي رابطه پدرفرزندي ما، ميدانم كه در انتخاب نقشها هميشه دقت به خرج ميدهد و انتخاب ميكند. واقعيت آن است كه شهاب صرفاً به خاطر پول و سود مالي كار نميكند و در كارش خيلي وسواس دارد و اين در حاليست كه اتفاقا وضع مالي خوبي (آنطور كه ممكن است بعضي فكر كنند) ندارد.
كلا دوست داشتيد شهاب راه به سينما پيدا كند؟
(خنده) راستش از يك زماني به بعد، ديگر اين آقا شهاب به حرف ما گوش نكرد و كار خودش را كرد و ديگر كاري به حرف ما نداشت. يعني به زبان خودماني يك زماني كودتا كرد و خلاصه حرفش را به كُرسي نشاند و راهش را ادامه داد.
ولي خب، حالا كه قطعاً از راهي كه پيش گرفته راضي هستيد؟
بله. خدا را شكر راضي هستم اما ببينيد؛ اين راه هم مشكلات خودش را دارد. يادم هست يك بار با هم سفري داشتيم به شمال. هر جايي كه پياده ميشديم و ميخواستيم غذايي بخوريم و استراحتي بكنيم، جمعيتي دور ما را ميگرفت، براي عكس گرفتن و امضا خواستن و اين مسائل. من واقعا از يك جايي به بعد ديگر خسته شدم و به اصطلاح خودمان بُريدم. يعني به خاطر حضور جمعيت در كل اين سفر اصلا نتوانستيم يك غذاي راحت بخوريم و اينجا بود كه من خيلي ناراحت شدم، چون از نزديك موقعيتش را حس كردم. حالا شما به عنوان يك بازيگر سرشناس، اگر جمعيت را دفع بدهيد، ناراحت ميشوند و اگر هم چيزي نگوييد كه كلا زندگي از شما سلب ميشود. مقصودم مشكلاتِ كسيست كه در اين راه قدم گذاشته.
راهي كه شما انتخاب كرده بوديد، راه بهتري بود؟
نه. من راهي انتخاب نكرده بودم. من حتی درباره ازدواج فرزندانم هم اجباري در كار نداشتهام و انتخاب را به عهده خودشان گذاشتم. من فقط در مقام يك مشاور و راهنما عمل كردم و هميشه سعي كردهام در كنارشان باشم تا اگر مشورت يا راهنمايي خواستند، دريغ نكنم كه معمولاً شما بچهها گوش نميكنيد (خنده).
از بين آثاري كه شهاب حسيني در آنها نقش ايفا كرده، كدام يكي را بيشتر دوست داريد؟
من «مدار صفر درجه» را خيلي دوست داشتم. واقعاً كار تأثيرگذار و خوبي بود و بعد از آن، «جدايي نادر از سيمين». در مجموع اغلب آثاري كه در آنها بازي كرده را دوست دارم، به جز معدودي كار كه فكر ميكنم فشار كار و سناريو و مسائلي از اين دست، اجازه نداده آنطور كه بايد و شايد كار كند چون همانطور كه گفتم خودش هم وسواس بسيار زيادي دارد براي انتخاب كار و همينطور خودِ كار.
اين آينده را براي فرزند اولتان تصور ميكرديد؟ به هر حال شهاب حسيني در حال حاضر جزو سوپراستارهاي سينماي ايران است. فكر ميكرديد روزي به اينجا برسد؟
واقعيتش را اگر بخواهيد اصلا(خنده). واقعا فكر نميكردم به اين جايگاه برسد چون در جواني شيطان و شلوغ بود اما در مجموع از او راضيام چون اعتقاداتش خوب است و خيلي به مسائل عامالمنفعه به خصوص كه براي ايتام باشد، علاقهمندي نشان ميدهد و فعاليت ميكند. اين مسائل براي من ارزشمند است و به نظرم اين چيزهاست كه براي انسان ميماند. درباره رمان خودم هم همينطور فكر ميكردم. از خدا خواستم كه اين فرصت را به من بدهد تا بتوانم مؤثر باشم. نيتم اين بود كه اگر در تمام خوانندههاي اين رمان يك نفر را وادار كنم به فكر كردن راجع به اعمال و رفتارش، مُزدم را گرفتهام. مثل كلاس درس كه اگر معلم موضوعي را توضيح بدهد و پنج نفر هم آن را بفهمند، خستگي از تن آدم در ميرود. اين رمان هم اگر باعث شود دو، سه نفري چند دقيقهاي به فكر فرو بروند، از صميم قلب راضي خواهم بود؛ حتي اگر قرار باشد هيچ بهره مالي از آن نبرم.
در پايانِ رمانتان، شخصيتهاي منفي را به ورطه هلاكت ميكشيد اما در نهايت نجاتشان ميدهيد. حالا كه با شما صحبت ميكنم احساس ميكنم كه اين مسئله هم از شخصيت مهربان خودتان نشات گرفته. احتمالا دوست نداشتيد ماجراي ناگواري براي شخصيتتان پيش بياوريد و آنها را نابود كنيد.
راستش من هميشه فكر كردهام كه خداوند مژده پذيرش توبه را به انسان داده. شايد اين بشر اگر يك روزي فرصتي پيدا كند، بيدار شود و خودش را بشناسد، آدم خوبي بشود. هيچكدام از ما مطلقا سياه يا سفيد نيستيم. خاكستري هستيم؛ حالا يا خاكستري روشن يا خاكستري تيره. شايد آن دكتر مهرآوين بعد از آن واقعه ناگواري كه برايش پيش آمد، خوب بشود. شايد آن كارخانهدار ديگر به خاطر منافع خودش، حق كسي را لگدمال نكند. همينطور شخصيتهاي ديگر و انسانهاي ديگر...
در كل ماجراي رمانتان طوري بود كه ميتوانستيد آن را ادامه دهيد ولي احساس كردم نخواستهايد بيشتر بنويسيد. درست است؟
من فكر ميكردم با وجود ماهواره و ويدئو و اين پديدههاي جديد، مردم ديگر حوصله ندارند بنشينند به خواندنِ يك رمانِ طويلِ «جنگ و صلح»ي. ولي بعداً ناشر به من گفت كه اتفاقا ماجرا برعكس است و اين كتاب، خيلي كمحجم است و بين كتابهاي ديگر گم ميشود. ولي من گفتم دوست دارم اگر كسي اين كتاب را ديد و گرفت، ظرف دو، سه ساعت آن را بخواند و تمام كند. البته داستانهاي بعدي قطورتر خواهند بود. مثلا «نااميديهاي اميد» داستان فرديست از طبقه مرفه كه ماجراهايي را ميگذراند و بعد سرخورده ميشود و در ادامه، در پي آشنايي با شخصيتي به وادي معرفت قدم ميگذارد. يا در «هشتمين روز هفته»، ماجراي افرداي را مد نظر دارم كه دختران را فريب ميدهند و آنها را به فساد ميكشانند و در كل، مضمون رمان، سرنوشت چنين آدمهايي هست و كلا انسانهايي كه در زندگي ظلم ميكنند و سزاي اين ظلم را ميبينند. فضاي اين رمان هم از نوعي سياهي شروع ميشود و با سپيدي خاتمه مييابد.
---------------------- -------------------
* خوش بُوَد گر محك تجربه آيد به ميان / تا سيه روي شود هر كه در او غَش باشد (حافظ)
نظر کاربران
شهاب حسینی
شهاب پرسپولیسی
شهاب ستاره این روزهای سینماست
پاسخ ها
+++++++++++++++++++++++
مجله جون چون جايه ديگه اي نبود كه انتقاد كنم تو آخرين پست چهره ها مينويسم: چرا خبر فوت خانم ناديا دلدار گلچينو نذاشتين!!! آنلاين تر باشين خواهشن ما تمام خبراي روز از بهترين ها ميخوايم!
پاسخ ها
شما مطالب مورد نظر خود را می توانید در سمت چپ صفحه نخست در قسمت اخبار روز بیابید
با توجه به علاقه شما به این بانو هنرمند مطالبی که توسط سایت منتشر شده است را در زیر می توانید مشاهده کنید
http://www.bartarinha.ir/fa/news/30530
http://www.bartarinha.ir/fa/news/30421
http://www.bartarinha.ir/fa/news/30507
ای ول هردو هنرمند آقا شهاب عاشقققققتم از مدیرت سایت هم متشکرم