اَملی نوتومب: نیچه ناجی زندگیام بود
اَملي نوتومب (نوتوم) با «خرابکاری عاشقانه»اش در سال ۱۹۹۳، جایزه ادبی ژاک شاردون و با «ترس و لرز»اش در سال ۱۹۹۹، جايزه بزرگ رمان آکادمی زبان و ادبيات فرانسه و جايزه كتابفروشيهاي ايالت كبك كانادا را دریافت کرد و در سال ۲۰۰۷ نیز برای رمان «نه آدم، نه حوا» نامزد جایزه گنکور و رنودو شد.
چطور نویسنده شدید؟
با خواندن. سه ساله که بودم بهطور همزمان «تنتن در آمریکا» و «انجیل» میخواندم. انجیل در خانهمان مورد بیمهری قرار گرفته بود. وقتی به دنیا آمدم، خانوادهام کاتولیک و بسیار معتقد بودند اما بعدها ایمانشان را از دست دادند. همیشه میشنیدم که درباره انجیل حرف میزدند اما نمیدانستم محتوای آن واقعا چیست. ناگهان آن را پنهانی خواندم. خیلی جالب بود!
در سه سالگی... چطور خواندن را یاد گرفتید؟
کاملا تنهایی. با «تنتن در آمریکا». لحظهای که قدرت کلمات را احساس کردم، یادم میآید.
کی شروع به نوشتن کردید؟
در هفده سالگی. بعد از آن دیگر نوشتن را متوقف نکردم. قبل از آن هم خیلی خوب مینوشتم. درواقع از شش سالگی مجبور بودم با پدربزرگ مادریام که او را نمیشناختم نامهنگاری کنم. در رمان «یک جور زندگی»، ماجرای او را تعریف کردهام. همهچیز آن کتاب واقعیت دارد، بهجز شخصیت ملوین مَپل. چون تاجاییکه میدانم چنین شخصیتی وجود ندارد و متاسفانه من هرگز با یک سرباز آمریکایی که در عراق میجنگد، نامهنگاری نکردهام...
کی تصمیم گرفتید این طور نظاممند به خوانندگانتان جواب بدهید؟
این چیزی است که اصلا انتظارش را نداشتم. وقتی سال ۱۹۹۲، اولین رمانم، «بهداشت آدمکش» را منتشر کردم نمیدانستم که نامههایی دریافت میکنم. رمان «دختران جوان» آنری دو مونترلان را خوانده بودم ولی فکر میکردم داستان است. و بعد با نامه بمباران شدم. جز اینکه به آنها جواب بدهم کار دیگری نمیتوانستم بکنم. این پدیده هم من را مبهوت کرده بود هم مورد تملق قرار میگرفتم.
به نظر میرسد داستان از واقعیت برای شما جذابتر است.
چون داستان در عین تناقض به شما اجازه میدهد چیزی فراتر از واقعیت را بگویید. این یک جور پنهانشدن است. وقتی یک اثر اتوبیوگرافیک مینویسم، کاری که بیشتر اوقات انجام میدهم، همیشه حس میکنم میترسم چیزی را بگویم که دلم نمیخواهد بگویم. به محض اینکه اتوبیوگرافی مینویسم این نگرانی ظاهر میشود و به محض اینکه داستان مینویسم، ناپدید میشود.
ادبیات ژاپن روی آثار شما تاثیری گذاشته؟
وضعیت من نسبت به ژاپن بسیار خاص است: در پنجسالگی ژاپن را ترک کردم و در ۲۱ سالگی برگشتم و این باعث شد سالهایی را که صرف یادگیری نوشتن میشود از دست بدهم. وقتی آنجا بودم مثل یک بیسواد بودم. تنها رویارویی من با متنهای مهم ادبی ژاپنی به زبان ژاپنی در ۲۰ سالگی بود وقتی نامزدم من را مجبور به خواندن کرد. او به من گفت، یوکیو میشیما، به زبان ژاپنی هزار برابر زیباتر است و برای ثابتکردن حرفش، آن را برایم خواند. و از آن به بعد ادبیات ژاپنی همیشه در زندگیام حضور داشت. پدرم روزها دیپلمات بود و شبها خواننده نو [تئاتر سنتی ژاپن].
درواقع، تمام نویسندگانی که آثارشان را خواندهام رویم تاثیر گذاشتهاند. گفتنش سخت است. حس میکنم هر یک از کتابهایم از یک نویسنده تاثیر گرفته و البته به این معنا نیست که دیگران بیتاثیر بودهاند. شاید ادعای بزرگی باشد اما «یک جور زندگی» وامدار ترومن کاپوتی است. در کتاب اسمش هم آمده. اثرش همان ترکیب واقعیت محض و داستان است. ولی خب، نویسندگانی هستند که تاثیرشان همیشگی است. مانند نیچه که زندگیام را نجات داد؛ دُنی دیدرو که الگوی همه نویسندگان است؛ انجیل که همیشه هست؛ «تصویر دوریان گری» اثر اسکار وایلد؛ «شاهزاده خانم کلو» مادم دولافایت. زبانهای لاتین و یونانی تاثیر بسیار زیاد و یکسانی روی شکلگیری زبان و ایجاز من دارند.
در پاسخ منتقدانی که میگویند کتابهای شما غالبا بسیار کوتاه است، چه جوابی دارید؟
خیلی راحت با آن کنار میآیم. نمیدانم چطور باید باشد، اما اثر من به این شکل است. فکر میکنم یک رمان بسیار قطور و بزرگ انتظارم را میکشد. میدانم چطور خواهد بود، اما هرگز هیچ اجباری برای میزان اطناب و ایجاز ندارم. وقتی یک رمان، خوب است، همیشه کوتاه است. وقتی یک رمان، بد است همیشه زیادی بلند است. تنها قاعده همین است.
چطور مینویسید؟
با دست. روی دفترمشقهای خیلی معمولی. بدون خطخوردگی. قبل از نوشتن، خطزدنها را توی ذهنم انجام میدهم. اگر میتوانستید نگاهی به ذهن من بیندازید، چیزی نمیدیدید جز خطخوردگی. ولی به محض اینکه آهنگ، فکر میکنم معیار اصلی آهنگ است، با خودکار بیکام روی دفتر نوشته شد، دیگر هیچ چیز را تغییر نمیدهم. قبلا توی ذهنم همه کارها انجام شده. همه این کارها را توی ذهنم انجام میدهم، چون صدایم همهچیز را خراب میکند.
واقعا هر روز مینویسید؟
از سال ۱۹۸۹ هر روز ساعت چهار صبح از خواب بیدار میشوم. حتی اگر مریض باشم یا یک مشکل خیلی بزرگ پیش آمده باشد. وقتی در آن ساعت روز یعنی صبح خیلی زود از خواب بیدار میشویم، موقعیت روحی ما بسیار منحصربهفرد است. در تمام این بیست سال فقط یک روز تصمیم گرفتم از آن بگذرم. روزی که میخواستم یکشنبه صبح را مثل یک آدم معمولی بگذرانم. با یک کتاب خوب و نان کروسان و باقی چیزها. جهنم بود! قطعا من هم مثل بقیه ترجیح میدهم به جای اینکه ساعت چهار صبح بیدار شوم توی رختخوابم بمانم، اما وقتی بیدار میشوم میتوانم به شرایط روحی دلخواهی که میخواهم برسم. بعد به کسی تبدیل میشوم که خیلی راحت میشود با او معاشرت کرد.
یادداشت هم برمیدارید؟
نه. هرگز. در زندگی هرگز یادداشت برنمیدارم. از خواب بیدار میشوم و مینویسم.
پیش میآید که نتوانید بنویسید؟
نه. هرگز. طبیعتا چیزی که مینویسم فوقالعاده نیست. گواهش هم اینکه من یکچهارم چیزهایی را که مینویسم به زحمت چاپ میکنم. ولی همیشه مینویسم. مثل یک شیر هستم که چکه میکند. از بیرون این شاید خستهکننده به نظر برسد، اما از درون بیاندازه جالب است.
در این رنجکشیدن یکجور رضایت وجود ندارد؟
درک میکنم که اینطور فکر میکنید. ولی رنجکشیدن برای من فقط تا زمانی ادامه مییابد که نمینویسم. از ساعت چهار و ربع زندگی من واقعا رشکبرانگیز است و چیزی که تجربه میکنم واقعا جذاب است. زمان ناخودآگاهی... همه دلایل وجود دارد برای اینکه احساس قدرقدرتی کنی. هرسال تمام چیزهایی را که نوشتهام دوباره میخوانم.
با دستنوشتههای ناموفق چه میکنید؟
هرگز آنها را چاپ نمیکنم. نمیگویم همه آنها بد هستند، به بعضیشان واقعا افتخار میکنم اما برای مخاطب نوشته نشدهاند.
یک رمان املی نوتومب چطور متولد میشود؟
دو تولد نیست که شبیه هم باشد. نقطه مشترک همه آنها این است که تقریبا از هیچ ناشی شدهاند. یکبار در هتلی در فیلادلفیا بودم. مثل همه هتلهای آمریکایی روزنامه یو.اس.ای تودی را برایم آوردند. مقاله کوتاهی بود درباره پدیده چاقی در ارتش آمریکا در عراق. چیز زیادی دربارهاش نمیدانستم اما به من ایده داد. من روزنامهنگار نبودم که دنبال سوالات باشم. من رماننویس بودم و مدتی بعد در هتلی در بارسلون نوشتن کتاب را شروع کردم. میدانستم که میخواهم به این موضوع بپردازم اما نمیدانستم چطور. شروع کردم و به خودم گفتم: املی یک شاهد است. میخواهی بیشتر دربارهاش بدانی؟ خب یکی از این سربازان چاق شروع میکند به نوشتن برای تو. و اینطور بود که ملوین مپل خلق شد. شروع کرد به نوشتن برای من و من هم جوابش را دادم. فکر میکنم این یکجور اسکیزوفرنی باشد که با کسی که خودت خلق کردهای نامهنگاری کنی ولی او برای من واقعا وجود داشت و برایم توضیح میداد چرا چاق است.
به الهام اعتقاد دارید؟
بله. کاملا. این نظریهای است که رمانتیک و احمقانه به نظر میرسد، اما اگر الهام نمیگرفتم چطور میتوانستم بیش از بیست کتاب بنویسم؟
ولی به نظر میرسد با این دیسیپلینی که شما دارید بیشتر یک کار مکانیکی است تا الهام...
کاملا برعکس. این یکجور هوشیاری است در مواجهه با الهام. من متوجه شدم الهام چطور کار میکند. باید خودت را جای آن بگذاری. هر وقتی نمیآید. باید زمان مناسب آن را پیدا کنی. برای من ساعت چهار صبح است. به شدت عقیده دارم که الهام یک پدیده خارجی است. قبل از اینکه حاملگیام به خاطر کتاب فعلی تمام شود، دلم میخواهد کتاب بعدی را باردار شوم. زمان دلهره بزرگ وقتی است که میبینم باردارم، اما هنوز نمیدانم چطور میخواهد به من وصل شود. وقتی دفتر سفیدم را برمیدارم به خودم میگویم: «یا میگذرد یا نمیگذرد.» و در این لحظه است که تولید میشود. چطور میتوانم باور کنم که همه اینها همینطوری به وجود میآید؟
مثل یک عارف حرف میزنید...
شاید امروز این یک موضوع از مُد افتاده مربوط به الهیات قلمداد شود، ولی برای اینکه بتوانم انکارش کنم بارها آن را اثبات کردهام. این یکجور... رحمت است. ولی رحمت همهچیز نیست. باید خودت را در معرض این رحمت قرار دهی. نمیدانم آیا همه میتوانند مثل من تا این حد خودشان را در معرض رحمت قرار دهند یا نه؟ برای نویسندهشدن، فقط نوشتن کافی نیست. لازمهاش استمرار زیاد، تلاش بیپایان، صبر زیاد و فروتنی بسیار است. و البته جاهطلبی زیاد. عمل نوشتن بسیار جاهطلبانه است. اگرنه باید رفت سراغ یک کار دیگر. اگر ریسک میکنیم که سیاره و کتابخانهها را آلودهتر کنیم، آنهم درحالیکه شاهکارهای بسیاری وجود دارد، باید جاهطلب باشیم.
جاهطلبی شما چیست؟
نویسندهبودن.
نقش نویسنده چیست؟
کمککردن به دیگران برای پیداکردن معنای زندگیشان.
چرا مساله تقصیر در همه کتابهای شما وجود دارد؟
سوال وحشتناکی از من پرسیدید. من از سن دوازده سالگی آگاه شدم که تقصیر در همه جای زندگیام حضور دارد. قبل از این ماجرا فرق میکرد. سعی کردم رد آن را دنبال کنم و فاصله بگیرم، مثل یک بیماری که قربانیاش خواهم شد. حالم بد میشود از اینکه ببینم مقصربودن برایم چه فایدهای دارد. بااینحال تقصیر مدام من را گیر میاندازد. با آن مبارزه میکنم. غریزه طبیعی من این است که به خودم بگویم: اشتباه من بود.
نوشتن چند رمان اتوبیوگرافیک باعث نشده این موضوع را کنار بگذارید و از آن عبور کنید؟
برایم خیلی خوب بوده و به من اجازه داده روی مشکل احاطه داشته باشم ولی سادهلوحی است اگر فکر کنیم مشکل حل شده. چیزی که قبلا عظیم بوده حالا محدود شده ولی از بین نرفته است.
«ترس و لرز»، یک اتوبیوگرافی است یا داستان؟
«ترس و لرز» کاملا اتوبیوگرافی است. ولی من یک رماننویسم و کافی است برای نوشتن یک رمان، سبک داشته باشم و چیزی را تعریف کنم. این ماجرا صددرصد برایم اتفاق افتاده. من فقط اسمها را تغییر دادم.
بین تجربیات زندگی و نوشتن چه ارتباطی برقرار میکنید؟
بین تجربه و نوشتن فاصله زیادی میگذارم. یکجور هضمکردن خیلی کند است. تجربه یومیموتو سال ۱۹۹۰ اتفاق افتاد، اما «ترس و لرز» سال ۱۹۹۸ نوشته شد. این ماجرا، قصه تحقیر بود که ظاهرا من به زمان نیاز داشتم تا خودم را پیدا کنم. خودم اولین کسی بودم که از نوشتن و چاپ این کتاب حیرت کردم. ابتدا این داستان خیلی خام و غریزی بود و به آن فکر نکرده بودم... انگار باردار بودم.
طنز در بازسازی این تجربه چه کاربردی داشت؟
من این کتاب را با تنها راه ممکن نوشتم: با طنز. وقتی فیلمی را که از روی آن ساخته شد دیدم، متوجه شدم که تصویری که سیلوی تستود [بازیگر فیلم] به این تجربه داده بسیار بهتر از واقعیت از کار درآمده. او از همان ابتدای فیلم، مخالفت میکند؛ من هم همینطور. البته مخالفت او مثل یک غربی نیست، اما بیشتر از حدی است که نظام ژاپنی اجازه میدهد. او از متن فراتر میرود تا خاطره اصلی را بازیابی کند. او بیشتر شبیه املی است تا من.
وقتی کتاب را میبندیم حس میکنیم جامعه ژاپنی ترکیبی است از زیبایی و بیعاطفگی...
در مورد زیبایی درست میگویید و این فقط به شخصیت فوبوکی محدود نمیشود. در مورد سیستم هم یک زیبایی واقعی وجود دارد. مثلا در برابری اجتماعی یا رفتار با کارمندان. در سیستم به هیچ وجه امکان همبستگی نیست، بااینحال، او تلاش خود را میکند. وقتی جایی خواندم که «ترس و لرز»، کتاب تنفر از ژاپن است، حیرت کردم... فقط در این قصه شخصیتهایی هستند که نماد دوگانگی ژاپناند: گاهی نفرتانگیز و گاهی فوقالعاده.
در رمان «ریش آبی» ایده المیریو از کجا آمد؟
المیریو یک مورد خاص است. سهبار در یک دستنویس ظاهر شده است. ولی در رمان «ریش آبی»، برای اولینبار سروکلهاش پیدا شد. «ریش آبی» یک قصه قدیمی است. هرچند قصههای شارل پرول را دوست دارم، اما «ریش آبی» او نفرتانگیز و زشت است و این ناراحتم میکند. اگر بیرون از متن آن را تحلیل کنیم، انگیزههای «ریش آبی» بسیار دقیق هستند. نوشتن «ریش آبی» برایم بسیار فوری بود. هیچوقت در زمانهای زندگی نکردهایم که تا این حد درصدد کشف اسرار باشد.
به نظر میرسد المیریو نسبت به مدرنیته حساسیت دارد؟
از سال ۱۹۹۲ دنیای بیرون دیگر برای المیریو جذاب نیست. او در درگاه دوران دیجیتال متوقف شده و هنوز صددرصد آنالوگ باقی مانده است.
در رمان «ریش آبی» المیریو هم به عکاسی علاقه دارد.
من در زمینه عکاسی هیچ تجربهای ندارم چون نتوانستهام از زندگیام عکس بگیرم. ولی عجیب است که در بیست سال اخیر، دیگران میتوانستند از من عکس بگیرند. به این نتیجه رسیدهام که بهترین عکسی که میتوانند از زندگی من بگیرند وقتی خواهد بود که مُرده باشم، چون بالاخره دست از تکانخوردن برمیدارم و عکسم دیگر تار نخواهد بود. هر عکاس یک هنرمند واقعی است و من مطیع هستم.
رابطه شما با موسیقی کلاسیک چطور است؟
کتاب «سفر زمستانی» را بخوانید.
سوژه کتاب چیست؟
مبارزه بین سرما و گرما.
نظر کاربران
سپاس