راه و رسم مرگ عاشقانه
ژاپن یا آنطور که مردمانش میگویند «نیهون» یا «نیپون کوکو»، به معنای خورشید و روز، و ریشه و آغاز (یا خدای خورشید)، شرقیترین کشور جهان است؛ همین دو تلاقیِ خورشید و شرق، ژاپن را «سرزمین آفتاب تابان» تصویر کرده؛ نخستین سرزمینی که خورشید از آن طلوع کرده است.
دنیای عجیب مردمان چشمبادامی شرق دور، پُر است از زیبایهای خاص و منحصربهفردی که توانسته طی این سالها، معتبرترین ادبی ( و جوایز سینمایی و موسیقایی) را از آن خود کند؛ و همین زیباییهای رازآلود شرق دور است که ادبیات ژاپن را در عرصه ادییات جهان خاص و متمایز ساخته، و اقبال عمومی و نگاه منتقدان را به دنبال خود گسیل کرده: دنیای ساموراییها و سلحشوریها، دنیای آیینها و مناسک و سنتها و اسطورهها هنوز هم از پس قرنها در هالهای از رمزوراز به حیات خود ادامه میدهد، و این رازآلودگی با ورود به ادبیات ژاپن، داستانهای امروز ژاپنی را سرشار از قصه و کنش داستانی کرده است؛ آنطور که دونالد کین، محقق و پژوهشگر انگلیسی نیز میگوید: «ادبیات ژاپن قدمتی به اندازه ادبیات انگلیسی دارد و گونههای داستانی در آن به همان کثرتی است که در ادبیات کشورهای دیگر وجود دارد.
ادبیات ژاپن، ادبیاتی است بسیاری غنی که نیاز به فهم و توجه بیشتری دارد.» و اکنون با انتشار چهارگانه «دریای حاصلخیزی»، گام بزرگی در ترجمه آثار ادبیات ژاپنی به فارسی برداشته شده، که این مهم به همت و تلاش غلامحسین سالمی و نشر «نگاه» ممکن شده است. هیرائوکا کیمیتاکه با نام هنری یوکیو میشیما (۱۹۲۵ - ۱۹۷۰) نویسنده، شاعر، نمایشنامهنویس، بازیگر و کارگردان نامدار ژاپنی شاخص دوره پس از جنگ ژاپن است که سه بار نامزد دریافت جایزه نوبل شد. «دریای حاصلخیزی» - برف بهاری، اسبهای لگامگسیخته، معبد سپیدهدم، زوال فرشته- مهمترین اثر وی است. میشیما در این چهارگانه با نثری شاعرانه و تصویری، که در ترجمه فارسی نیز مترجم به خوبی از عهده این برآمده، به مساله تناسخ در چند نسل میپردازد: چهارگانه میشیما وقایع سالهای پیش از جنگ دوم جهانی تا پایان آن را دربرمیگیرد.
از دیگر آثار میشیما که به فارسی ترجمه شده، علاوه بر ترجمه چند نمایشنامه از وی، رمان کوتاه «آوای امواج» (ترجمه فرناز حائری، نشر قطره) و تکداستان «قنداق» از مجموعه «رژه پیروزی در بندر آرتور» (داستانهای ژاپنی از آغاز تا امروز- ترجمه اشکان کاظمیانمقیمی، نشر شورآفرین) از ترجمههای دیگر آثار میشیما به فارسی است. آنچه میخوانید یادداشت مفصلی است از جلیل جعفری، روزنامهنگار، منتقد، نویسنده و مترجم (از آثار ترجمه وی: یک چیز خوب هم بد نیست، بعد از لباس جین، به کسی مربوط نیست) که از چند زاویه به زندگی، اندیشه، آثار و مرگ این نویسنده ستیزهجو با زمانه خود نگاه کرده است.
میشیمای شکوفههای گیلاس
«زندگی انسان محدود است، ولی من میخواهم تا ابد زندگی کنم.» این را یوکیو میشیما در صبح ۲۵ نوامبر ۱۹۷۰ نوشت. تا پیش از ظهر آن روز دیگر مرده بود: با شکمی دریده و سری بریده، که شاید به دست خودش انجام نشد ولی انتخاب خودش بود. در میان جمعی از هواداران جوانش وارد مقر ارتش شرقی ژاپن در توکیو شد، در سخنرانی توفانی و کوبندهای از سربازان خواست تا به نام امپراتور حکومت نظامی اعلام کنند، و سپس به آیین هاراکیری خودکشی کرد: آنطور که خودش دوست میداشت قهرمانانه و شرافتمندانه بمیرد؛ سامورایی نویسندهای که مثل افتادن شکوفههای گیلاس مُرد؛ مشهورترین نویسنده ژاپن که پس از این رویداد دیگر هیچچیز زندگیاش را به خوبی روش ترک آن تعریف نکرد: گویی تمام زندگی او در روز مرگش خلاصه میشود: ۲۵ نوامبر ۱۹۷۰.
در باغ سبز!
با پایان هر جنگ ـ و فارغ از نتیجه آن ـ جامعه امیدها و افقهای تازهای برای خود ترسیم میکند. ژاپن نیز از این قاعده مستثنی نبود. اما میشیما پایان جنگ دوم جهانی را در ژاپن به مثابه «در باغ سبز» توصیف میکند و میگوید: «زمانی که بر اساس حکم حکومتی جنگ دوم جهانی داشت تمام میشد من در خانه یکی از بستگان بودم. خانواده من به شهر دیگری عزیمت کرده بودند. آنچه که از نظر سلطنت ژاپن جای نگرانی بود و اهمیت داشت از نگاه من چیزی نبود جز یک حس تهی عجیب؛ حسی که هیچ هیجانی درونش یافت نمیشد. لزوما آن چیزی که انتظارش میرفت پیش نیامد. دنیایی که من در آن زندگی میکردم و تغییراتی که در آن رقم میخورد و به امروز منتهی میشد عجیبتر از آنی بود که در تاب و تحمل من بگنجد.
«جنگ هر طوری که بود تمام شد. ما اما در جنگ شکست خورده بودیم و از نظر ما این جهان فروپاشیده بود. با این همه، درختها و حجم سبزی که پیرامون من بود همچنان در گرمای شدید تابستان نفس میکشید. من در حالی شاهد همه اینها بودم که در خانوادهای معمولی زندگی میکردم. در چهره تکتک اعضای خانوادهام نگاه میکردم. میز غذای ما مختصر و محقر بود. همینطور زندگی روزانه ما. من با خودم میگفتم همه این اتفاقها واقعا خیلی عجیب است. اما دانشجویان میگفتند حالا دیگر دوره ما فرارسیده و زمانه، زمانه بازسازی فکری است. شاید قدری اغراقآمیز به نظر برسد، اما در موقعیتی که پیش آمده بود مردم رقص و پایکوبی میکردند.
«زمانی که مقامات نظامی ژاپن به این نتیجه رسیدند که شکستی مفتضحانه را در جنگ متحمل شدهاند من بیست سالم بود. در ابتدا چنین به نظرم میآمد که بیست سال آینده عمر من قرین آرامش و امنیت است، چون ژاپن بر مبنای انقلاب صنعتی برنامههای درازمدتی برای خود تدوین کرده بود. منتها بیپرده باید بگویم که شرایطی پیش نیامد که منجر به بازسازی فکری در ژاپن شود.
حالا (۱۹۶۵) من چهلویک سالهام ولی به مثابه کسی که در بیست سالگی شاهد پایان جنگ بود یکی از دغدغههایم این بود که از این بعد گرههای زندگی من چگونه گشوده میشوند؟ من فکر میکنم نور گزنده آفتاب تابستان آن سالها که بر دار و درختهای ژاپن میتابید و همچنان ویژه حدود و ثغور ژاپن است ذرهای تغییر نکرده و هنوز و همیشه دل من را میسوزاند!»
مردن به شیوه قهرمانان
میشیما نیز همچون دیگر نویسندگان در خصوص پدیدههای متعدد زندگی دیدگاه خاص خود را دارد. او در اینباره به نظر راینر ماریا ریلکه، شاعر و رماننویس آلمانی، در باب مرگ گوشه چشمی دارد و میگوید: «ریلکه در جایی نوشته مردمان امروز نمیتوانند عاشقانه بمیرند. مردم این دوره و زمانه مثل زنبوری که در کندو جان بدهد در یکی از اتاقهای بیمارستان ریق رحمت را سر میکشند!»
بعد هم میافزاید: «حالا دیگر مردم چه به دلیل بیماری بمیرند و چه بر اثر سانحه تصادف خودرو، هیچ لطف و صفایی در مُردنشان نیست. ما در زمانهای زندگی میکنیم که دیگر در آن از مرگ قهرمانانه معروف خبری نیست. کتابی را یادم هست با نام «هاگاکوره» (نوشته یاماموتو چونهتومو که در ایران با ترجمه سید رضا حسینی در سال ۱۳۸۸ از سوی نشر چشمه منتشر شد) مربوط به قرن هجدهم. کتاب معروفی است درباره کشف حقایقی از مرگ در «بوشیدو» (راه و رسم سامورایی). آن دوره مثل زمان حاضر بوده است. مردم چارهای نداشتند جز اینکه بر ضد دوره «سنگوکو» (دوران جنگهای داخلی، آشوبهای اجتماعی و دسیسههای سیاسی در ژاپن) قیام کنند. جنگاوران به شیوه بودو (شیوه مبارزهای است که دربرگیرنده تمام هنرهای رزمی کشور ژاپن میشود) آموزش میدیدند اما هیچ مرگ باشکوهی در صحنه کارزار رخ نمیداد.
فساد و اختلاس مالی بیداد میکرد. در آن زمان بود که نویسنده «هاگاکوره» عنوان کرد که در چنین شرایطی مرگ بر زندگی شرافت دارد. این در حالی بود که خودش بعد از عمری طولانی روی کفپوش تاتامی خودش از دنیا رفت. یاماموتو چونهتومو اگرچه «بوشی» (سلحشور) بود و نقش مرگ را در قلبش حک کرده بود؛ بخت و اقبال مرگی متفاوت را نیافت.
جوانهای امروزی نیز به دنبال هیجان هستند. نه اینکه کسی ترسی از مردن نداشته باشد، بلکه هیچ کششی در کسی وجود ندارد تا مرگ را زندگی دوباره قلمداد کند. به همین دلیل است که کارکردن ملالآور شده است. خستگی مردم به جایی رسیده که فقط برای خودشان زندگی میکنند. در چنین حالتی زندگی ملغمه عجیبی است. مردم دیگر آن مایه تاب و توان ندارند که حتی محض خاطر خودشان زندگی کنند و بمیرند. مردم فقط و فقط به دنبال آرمانگرایی و دلیلیابی هستند. به همین دلیل است که خیلی زود از زندگی دلزده میشوند. حالا دیگر طوری شده که مردم حتی برای مردن باید احساس نیاز کنند. در دورهای ما به این نیاز میگفتیم «دلیل شرافتمندانه». مردن به دلیلی شرافتمندانه باشکوهترین و قهرمانانهترین شیوه مردن است؛ هرچند حالا دیگر نشانی از «دلیل شرافتمندانه» پیدا نمیکنید.
همه اینها زیر سر دموکراسی است. حال آن که «دلیل شرافتمندانه» در نظام دموکراسی محلی از اعراب ندارد. بنابراین طبیعی است که پیدا نشود. اگر شما در دل خود دلیلی برای برتری خود نیابید از نظر روانی دچار حالتی شدهاید که وجود روح شما بیمعنا شده است.»
مرگ میشیما به روایت خودش
میشیما معتقد بود زندگی جز با کشف حقیقت معنا نمییابد. در جایی گفته است: «به مدد مشاهدههای میکروسکوپی و تحقیقات نجومی بشر دریافت که گل نیلوفر آبی میتواند زیربنای شکلگیری کل عالم هستی باشد. به موجب این نظریه، ای بسا قادر به درک حقیقت زندگی شویم.»
اما مرگ به زعم این نویسنده، نه کشف حقیقت، که حالتی از وجود است، آنطور که خودش میگوید: «در خلال جنگ دوم جهانی، چون میدانستیم وقوع مرگ هر لحظه ممکن است، فراغت خیال بیشتری در مقایسه با دوره کنونی داشتیم. این نظر عجب مینماید اما نهتنها من میتوانم ردپای این تفکر را به مثابه نقشی زیبا در خاطرههایم ببینم، بلکه مردم هم به شکل غریبی از قرارگرفتن در چنین دورانی احساس خوشحالی میکنند. بااینهمه، خوشحالی منظور نظر ما در زیستن تبلور مییابد چون با لذت تشکیل خانواده، سپریکردن اوقات فراغت و سرگرمشدن قرین است. منتها وقتی این جمله که «من روزی خواهم مُرد» در ذهنمان صورت میبندد هر خوشی و خوشحالی زایل میشود.
«از اینرو است که وقتی کسی از من میپرسد که آیا از مرگ میترسم در پاسخ میگویم: از مُردن میترسم؟ من هر بار که بیمار میشوم میترسم. از بیشترین چیزی که متنفرم این است که مبتلا به سرطان شوم. حتی فکرش هم لرزه بر اندامم میاندازد. تمام به این سبب است که مایلم به دلیلی شرافتمند بمیرم. تنها به این دلیل و بس. اما زمانه، زمانه درستی نیست. خلاصه کلام اینکه من به شیوه نویسنده «هاگاکوره» خواهم مُرد؛ روی کفپوش تاتامی، آن هم درحالیکه به شکل همه فکرهایم عمری دراز کردهام.»
میشیما اما چهار سال پس از این سخنان به زندگی خود پایان داد و آخرین اثری که از خود به جا گذاشت چهارگانه «دریای حاصلخیزی» بود. او چشمانداز پس از پایان جنگ را اینگونه توصیف میکند: «باغ، آرام و بیصدا زیر نور آفتاب بلند صلاه ظهر حمام میکند.» حال آنکه پیش از آن گفته بود: «باغ عاری از همهچیز است؛ از خاطرهها، از همهچیز.»
چشماندازی که میشیما از روزهای پس از پایان جنگ میدید چه بسا مهمترین نکته درک و فهم ادبیات خاص او باشد. این که آدمها عاقبت به دلیلی میمیرند؛ به دلیلی که «باید شرافتمندانه باشد».
میشیما به روایت کنزا بورواوئه
کنزابورو اوئه، نویسنده ژاپنی و برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۹۴، در گفتوگویی با مجله پاریسریویو درباره میشیما میگوید: «میشیما از من متنفر بود. وقتی «هفده» را منتشر کردم، میشیما نامهای به من نوشت و در آن نامه گفت که این کتاب خیلی به دلش نشسته است. اما به این دلیل که «هفده» روایت دختر دانشجویی جناح راستی است، میشیما احتمالا پیش خودش فکر کرد من به سمت آیین شینتو، ناسیونالیسم و امپراتورطلبی کشیده شدهام. درحالیکه قصد من به هیچ وجه ستایش تروریسم نبوده. من فقط میخواستم رفتار آدم جوانی را درک کنم که از خانه و جامعه گریخته تا به گروهی تروریستی ملحق شود. هنوز دارم به این موضوع فکر میکنم.»
وجود نزاع در بین نویسندگان امری بدیهی و رایج است. میشیما تا آنجا در نزاعش با اوئه پیش میرود که به صراحت نامههایی منتشر میکند که شاید کمتر کسی چنین کاری کرده است. اوئه با اشاره به این موضوع ادامه میدهد: «میشیما اما در نامهای دیگر، که در مجموعه نامههایش به چاپ رسیده، نوشته که از دست من دچار حیرت شده، چون فوقالعاده چندشانگیز هستم. معمولا کسی از این دست نامهها را منتشر نمیکند. در نامههای ولادیمیر ناباکوف، برای مثال، نامههای حاوی ناسزای مستقیم منتشر نشدند تا اینکه هر دو طرف از دنیا رفتند. اما میشیما دست به انتشارش حرف نداشت و به خودش این اجازه را میداد تا هر چه را دلش میخواهد منتشر کند.»
در ادامه این گفتوگو، موضوع ناسزای اوئه به همسر میشیما مطرح میشود و او ضمن انکار این امر به اندکبودن تعداد دیدارهایش با میشیما اشاره میکند و میگوید: «من و میشیما دوبار در مهمانیهایی که ناشر ترتیب میداد همدیگر را دیدیم. میشیما آن زمان نویسنده تراز اول به شمار میآمد.» و نتیجه میگیرد که چطور ممکن است وقتی چنین نظری در مورد میشیما دارد نسبت به همسر او توهین و ناسزا روا کند!؟
میشیما به روایت هاروکی موراکامی
با اینکه پارهای معتقدند که هاروکی موراکامی به لحاظ فضیلت ژاپنیبودن شبیه به میشیما است و در باریکاندیشی به او پهلو میزند، خودش به جد منکر این شباهت است.
موراکامی در گفتوگویی با نیویورکتایمز تصریح میکند: «من فکر میکنم رمانهایم روزبهروز رو به جهتی میروند که دقیقا مخالف مسیر میشیما است. من نویسنده ژاپنی هستم؟ خب، باشم! که چه؟»
میشیما با اینکه سرآمد ادبیات رومانتیک ژاپن است، به مثابه یک تراژدینویس قهرمانی حساس، روشنفکر، جمالپرست و مردی است که به ادبیات غرب گام نهاد، اما در اواخر زندگی یک ژاپنی ناسیونالیست ستیزهجو شد. موراکامی اما هیچ فضیلتی در قابلیتهای میشیما نمیبیند و میگوید: «در ژاپن سه نویسنده عمده نسل پیش از من عبارت از: میشیما، کوبو آبه و کنزابورو اوئه هستند. به جرات میگویم از میان اینها، آبه را بیشتر و میشیما را کمتر میپسندم.» و بعد میافزاید: «راستش اصلا نتوانستم میشیما را بخوانم. بنابراین فکر نمیکنم شباهتی بین من و او وجود داشته باشد.»
ارسال نظر