آدم فکر میکند سنش که از یک عدد میگذرد، دیگر رفتوروب بنیانهای فکریاش خیلی سخت باشد. برای همین دوست من سینا مدتی است قاطی کرده. چون در عرض چندماه گذشته همه ارکان فکریاش دچار زلزله شده است.
آدم فکر میکند سنش که از یک عدد میگذرد، دیگر رفتوروب بنیانهای فکریاش خیلی سخت باشد. برای همین دوست من سینا مدتی است قاطی کرده. چون در عرض چندماه گذشته همه ارکان فکریاش دچار زلزله شده است. بحران اولیه او وقتی ایجاد شد که ماه رمضان نشست سر سفره افطار. صدای تلویزیون را بست و چون میخواست نتیجه کلاس آوازش را نشان پدر و مادر پیرش بدهد، ربنای شجریان را خواند. پدر همان اول چشمغره رفت و زیرلب چیزی گفت. مادرش هم هی لبهاش را گاز میگرفت و میزد رو گونهاش و میگفت: خاک عالم. وای وای وای وای. خواندنش که تمام شد، پدرش گفت: پول علف خرس نیست بدم بری کلاس موسیقی این نوع آوازخواندن را یاد بگیری. من تو این محل آبرو دارم. از فردا میذارمت پیش اوس محمود تراشکار.
سینا باورش نمیشد اما به احترام پدر سکوت کرد و چیزی نگفت. روزها میرفت دانشگاه و عصرها هم در کارگاه تراشکاری بود و شب خسته و کوفته برمیگشت خانه. یک شب مادرش به او بند کرد که حالا که هم درس میخواند و هم کار میکند و بختش بلند است، باید زن بگیرد. از سینا انکار و از مادر اصرار که الا و بلا باید یک دختری مثل این خانم مجری خوب صداوسیما بگیری که با فرهنگ خانواده ما جور دربیاید. سینا چون تلویزیون نمیدید، گفت که را میگویید؟ مادرش هم گفت: همین آزاده نامداری. فردا برایت میافتم دوره تا یکی مثل او پیدا کنم. سینا که میخواست جور دیگری زندگی کند، آمد حرفی بزند و از علاقهاش به دختر همکلاسیاش بگوید که مادرش گفت به خدا سینا اسم اون دختر چشم سفید را بیاری نه من نه تو. سینا رفت قمبرک زد تو اتاقش.
داشت تو رویاهایش سیر میکرد که ببیند چطور مهر آن دختر را از سرش بیرون کند و دنبال ترانه مناسبی میگشت که شنید یکی در اتاق پذیرایی زده زیر آواز و میخواند: کی از پشت لباستو میبنده؟ با خودش گفت حتما دزد آمده و با خودش گفت چقدر دنیا عجیب شده. دزد پررو وسط خانه ایستاده ترانهای از تتلو میخواند. چوب بیس بالش را برداشت و دوید تو پذیرایی که دزد را بزند اما دید پدرش آواز میخوانده. پرسید: خوبی؟ شما نبودی فلش مرا به خاطر ترانههای این آقا انداختی تو حوض؟ پدرش گفت: من؟ پسر اینقدر دروغ نگو. من همیشه از عرفان خاصی که تو ترانههای این پسر موج میزند، تعریف کردهام. تو هم باید بروی شاگردش بشوی. من فقط با شجریان و ناظری و اینها مشکل دارم. موهای تن سینا در صدم ثانیه نصف شد! فرداشب رفتند خواستگاری دختر آمیرزا.
خانه آمیرزا برخلاف خانه خودشان ماهواره داشت و تا عروسخانم چای بیاورد، یکی از شبکهها اخباری در مورد خانم نامداری خواند. مادرش نیمساعت بعد به یک بهانهای خواستگاری را به هم زد و در راه برگشت گفت، ولشون کن. فردا برات میریم خواستگاری سارینا که تو آنتالیا مزون داره! فقط باید کمی خودت را روشنفکر مآب جا بزنی. پدر که تا دیروز به گردنبندهای سینا هم معترض بود، گفت: اونش با من. یک رُژ کمرنگ بزنی به لبهات حله! سینا که مخش داشت میترکید، پرسید: من رُژ بزنم؟ مادر گفت: بله مگه نشنیدی سحر قریشی گفته؛ «رُژ کمرنگ میزنند که روشنفکر باشند»؟ هرچی سحر قریشی میگه درسته. خیلی میدونه. خیلی!
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
قمبرک نه برادر
غمبرک
چرت بود
عالی بود.به خصوص رژ ردن سینا
وای چه با حال بود ینی همه جور تیکه ای تو داشتا