پاراگراف کتاب (۱۱۷)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
****
همگیِ آنان به پای حسابرسیِ الهی، و جایگاه پاداش و کیفر رانده می شوند. آنگاه که فرمان داوری و قضاوت نهایی صادر شوند.
به این واقعیت ها عقل گواهی می دهد، هرگاه که از اسارت هوای نفس نجات یافت، از دنیاپرستی به سلامت بگذرد.
نهج البلاغه | سیّد رضی
2_ میخواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل می فروشد، صحبت کنم. بارها از کنار هم رد شده ایم، و هیچ وقت از او نپرسیده ام حالش چطور است. و میخواهم بدون پالتو بیرون بروم و در برف قدم بزنم، میخواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه، من که همیشه گرم می پوشیدم، همیشه آنقدر از سرماخوردگی می ترسیدم.
میخواهم باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که خوشم می آید لبخند بزنم، تمام قهوه هایی را که ممکن است مردها برایم بخرند، بپذیرم.
میخواهم مادرم را ببوسم، بگویم دوسش دارم، در دامنش گریه کنم بدون این که از نشان دادن احساستم خجالت بکشم. احساسات من همیشه همه جا بوده اند، فقط پنهانشان می کردم. می خواهم خودم را به یک مرد، به شهر به زندگی و سرانجام به مرگ ببخشم.
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد | پائولو کوئلیو
۳_ در یک روز، در یک ساعت، همه چیز ممکن است درست شود! نکته اصلی این است که دیگران را مثل خودتان دوست بدارید. این نکته ی اصلی است، همه چیز است. به هیچ چیز دیگری احتیاج نیست.
آن وقت بلافاصله خواهید فهمید که چطور می شود همه چیز را درست کرد. این حقیقتی است قدیمی. حقیقتی که بارها و بارها گفته شده، ولی باز هم بین انسان ها ریشه ندوانده!
من خواهم جنگید، اگر همه ی ما می خواستیم همه چیز را می شد بلافاصله درست کرد..!
رویای آدم مضحک | فئودور داستایوفسکی
4_ مردان و زنان، در رحم مادر، شکل می گیرند و در آنجا، در دنیای خودشان، نسبت به همه چیز بی تفاوت هستند، ولی به این دنیا که می آیند مجبورند مبارزه کنند.
شاه باشی یا سرباز، مذهبی باشی یا قاتل، زن راهبه در روسیه باشی یا زن انگلیسی در بارداباس، یک چیز مسلم است که باید جنگید ولی با این حال، همه چیز همیشگی نیست و روزی سرانجام می توان از همه گریخت. ولی هرگز کسی نمی تواند از خودش بگریزد.
آنا خوسیفا | ژوزه ساراماگو
5_ بچه به خودی خود هیچ نیست، پدر و مادر هستند که او را نشان می دهند. با وجود آنهاست که حد خود را معین می کند، و حدش در نظر مردم معین می شود. به واسطه ی آنهاست که احساس می کند به راستی درباره اش قضاوت می شود، آن هم قضاوتی که نمی توان از آن استیناف خواست؛ اما مردم، خوب یا بد، خود آدم را می بینند و قضاوت می کنند و بسیار کمتر از روی خانواده ی آدم قضاوت می کنند و حتی زمانی می رسد که درباره ی خانواده هم از روی بچه ای که بزرگ شده قضاوت می کنند.
آدم اول | آلبر کامو
۶_ ژان: گوش کن هلن.. ماجرای خشونت است. ابتدا خشونت همه جا بود؛ در من و در بیرون از من. پدربزرگم دزد دریایی پیری بود. پدرم مردی را به ضرب چهارشاخ کشت. در دهکده روستاییان مست را که بچه ها و زن هایشان را میزدند، میدیدم.
من هم مثل آن ها روستایی و خشن هستم. ولی در دوازده سالگی، در نزاعی بین پسر بچه ها، بازویم به ضرب پاشنه های پا له شد و هراس از خشونت را در من ایجاد کرد.
به محض این که توانستم، به شهر آمدم و در آن خشونت را بازیافتم.
چرخ دنده ها | ژان پل سارتر
7_ هه! عاشق هم خواهیم ماند تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کنه.. و من دارم فکر می کنم که من بایستی الان مرده باشم! شاید ما اصلا نمی بایست با هم ازدواج می کردیم.
من احساس فلاکت و بدبختی می کنم. تو چرا با من این کارها رو می کنی؟ چرا با من اینجوری رفتار می کنی؟
نمی دونم مشکل چیه ولی اوضاع اصلا خوب نیست. من حتی دوست ندارن بیام خونه. هر دوی ما ناراحتیم، ولی وقتی که ازدواج کردیم هر دوی ما خشنود بودیم. من دیوونه اونم که به تو عشق و توجه نثار کنم ولی نیاز دارم که تو هم به من این فرصت رو بدی. من عصبانی نیستم بلکه دلسردم چون که انتظاراتم برآورده نمی شه. دارم کم کم ناامید میشم. اگه می خوای رابطه رو تمامش کنی بگو، وگرنه به خاطر خدا هم که شده بیا با هم گفتگو کنیم.
زبان نظریه ی انتخاب | دکتر ویلیام گلسر
۸_ به نظرم بزرگترین گامی که بشریت میتواند در راه سعادت خود بردارد، در بهبود مسئله تعلیم و تربیت خواهد بود. باید افراد را طوری تربیت کرد که ایده انسان دوستی با روح آنها عجین گردد، بقسمی که همه بشریت را یک خانواده با منافع مشترک بدانند. باید در مغز افراد این مسئله را وارد ساخت که همکاری بین ابناء نوع بشر بیش از رقابت و هم چشمی ارزش و مقام دارد. بالاخره تعلیم و تربیت باید در مسیری انجام گیرد که افراد بشر بفهمند دوست داشتن دیگران نه تنها یک وظیفه ی اخلاقی و یکی از تعالیم اصلی و اساسی نظیر تعالیم کلیساست؛ بلکه خود مدبرانه ترین سیاستی است که انسان می تواند برای تامین سعادت خود بگیرد.
جهانی که من میشناسم | برتراند راسل
9_ در کنار ساحل قدم میزدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد، جلوتر رفتم تا به شیء درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است.
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم!
دومین مکتوب | پائولو کوئیلو
10_ پدرم همیشه می گفت: زود خوابیدن و زود بیدار شدن آدم را سالم، پولدار و عاقل می کند.
در خانه ساعت هشت، چراغ ها خاموش بود و سپیده دم با بوی قوه و بیکن و نیمرو از خواب بلند می شدیم. پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد، جوان مرد و مفلس و فکر میکنم چندان هم عاقل نبود. من نصیحت او را گوش نکردم، دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم. حالا نمی گویم دنیا را فتح کرده ام، اما ترافیک صبح ها را دیگر ندارم، از خیلی از دردسرهای معمولی دورم و با آدم های جدید و بینظیر آشنا شده ام. یکی از آن ها خودم، کسی که پدرم هرگز او را نشناخت.
آویزان از نخ | چارلز بوکوفسکی
11_ اکثر ما به هنگام ازدواج می دانیم که تصویری که از همسرمان در دنیای مطلوب خود داریم واقعی نیست و بسیاری از ما برای تطبیق این تصویر با واقعیت موجود تلاش می کنیم؛ اما هرقدر درگیر این تغییر می شویم، زندگی مان با مشکلات بیشتری مواجه می شود. هنوز بسیاری از ما سعی می کنیم خود را فریب دهیم و فکر می کنیم با نثار عشق مان، می توانیم همسر آینده مان را طبق دنیای مطلوب خود تغییر دهیم.
براساس تجربیات مشاوران تئوری انتخاب، بیشتر مشکلات زناشویی از فروپاشی این توهم به وجد می آید.
ازدواج بدون شکست | دکتر ویلیام گلسر
12_ مردم همین قدر هوش دارند که خدمتِ اراده را کفایت کند و بار کسب و کارشان را به دوش بگیرد. مردم به انباشت ثروت دلخوش اند و از افراط و زیاده روی در لذات جسمانی و تفریحات کودکانه لذت می برند؛ یا با رخوت و نخوت بسیار با یکدیگر سخن می گویند و یا احترام فراوان به یکدیگر می گذارند. و چقدر اندک اند آنها که قدری هم قوای ذهنیِ اضافه دارند! آنها هم مانند دیگران خود را از برخی لذات بهره مند می سازند اما اینها لذات فکری اند یا به مطالعه می پردازند و یا به هنر؛ و در کل قادرند بی هیچ چشمداشتِ مادی بهره ای عینی در امور بیابند و مصاحبت با ایشان لذت بخش خواهد بود. لیکن مراودت و مجالست با عوام هرچه کمتر بهتر.
در باب حکمت زندگی | آرتور شوپنهاور
۱۳_ حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم لاعلاج است. به همین جهت همه در جوانی از حقیقت می گریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری می کنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال برمی آیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و بعضی بوسیله قمار خود را سرگرم می نمایند و شنیدن آواز و نغمه های موسیقی هم برای فرار از حقیقت است.
سینوهه | میکا والتاری
14_ من بچه ی اول بودم، شاید هم آخر. هیچ غذایی را دوست نداشتم، یک قاشق به دهنم می گذاشتم و لقمه را نمی جویدم. آن قدر آن را می مکیدم و به یک نقطه خیره می شدم که پدرم گریه میکرد. نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر چیز دیگر، مادرم سرش را جلو صوت پدرم خم میکرد: پس به خاطرچی؟ پدرم می گفت: به خاطر دست های کوچکش. همان شب موقع خواب در ایوان، وقتی که به ستاره ها نگاه میکرد، گفت: چشم هاش را می دوزد به گوشه ی اتاق و به یک چیزی فکر میکند. خیلی دلم می خواهد بدانم بچه ی شش ساله به چی فکر میکند؟ به بدبختی من؟ او هم میداند که ما تباه شده ایم؟ یک لقمه نان را مثل زهر ماری توی دهنش نگه می دارد و نمی تواند فرو بدهد..
و من میلی به غذا نداشتم. لقمه از گلویم پایین نمی رفت. دلم کانادا میخواست که با هر اقمه یک جرعه بنوشم. از بوی پرتقالی اش خوشم می آمد و گاهی پدرم می خرید و من انتظار آمدنش را می کشیدم. حتی بعد از مرگش هم انتظار می کشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه ی امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را، از خبر بد، بیشتر دوست دارم.
پیکر فرهاد | عباس معروفی
نظر کاربران
مرسی
واقعا زیبا ممنون بروز میکنید پیکر فرهاد -معروفی واقعا جالب بود متنش