طنز؛ دربی فقط دربیهای قدیم!
علیرضا مصلحی در روزنامه قانون نوشت:
پیرمرد قهوهچی مشغول آماده کردن سفارش مشتریان بود. قهوهخانه قدیمیاش کمی رنگ عوض کرده و شبیه کافههای امروزی شده اما همچنان دنج است و باصفا. در گوشهای از قهوه خانه چند نفر دورهم روی صندلیهای راحتی نشستهاند و بلند بلند حرف میزنند. به نظر میرسد از ورزشکاران قدیمی باشند اما قهوهچی آنها را نمیشناسد، او زیاد اهل تلویزیون دیدن نیست. بیکار که میشود یک استکان چای زعفران برای خودش میریزد، دیوان حافظ قدیمیاش را باز میکند و درونش غرق میشود. در سمتی دیگر چند نفر با ظاهر عجیب وغریب نشستهاند که لفظ قلم حرف میزنند و گاهی با احساس شعر میخوانند.
محفل شعرا
سهراب ساقی (متخلص به ت دسته دار): از آن ت دسته دار تا ح دو چشمت/ نگاهی میکنم گاهی به چشمت/فروغ میکده (متخلص به ح دو چشم): چشمهایم را میبندم و آنچنان به چشمهایت خیره میشوم که همین!/اسفندیار گرزآفرین (متخلص به یای مشدّد): من میخوام یه مقدار طغیان کنم ... چنان کوبمش با گرز گران/ که چشمش بپاشد به درز دیوار
فروغ میکده: به به ، به به ... چه قدرتی! چه ابهتی! چه جذبهای! میشه بازم طغیان کنید؟
(سهراب ساقی سیگاری روشن میکند)
اسفندیار گرزآفرین: چرا نشه؟ شما امر کن من هِی طغیان میکنم. اصلا من زاده شدم که تندتند طغیان کنم ... ما طغیانگران چون ت دسته داران نیستیم/ بی غم و پّرت نیستیم
سهراب ساقی (متخلص به ت دسته دار): با مني؟! منظورت از ت دسته داران چی بود!
فروغ: دوستان! همراهان! عزیزان! کافیه ... من زاده احساسم، روح شکننده من تحمل این صحنههای پُرتنش رو نداره ... کافیه
اسفندیار: چشم/ سهراب: درد
محفل ورزشکاران
علی پروین: دربی فقط دربیهای قدیم. یادمه بعضی وقتها دور تا دور زیمین تماشاگر بود. ما چهار تا کلمه پدرمادر دار به بازیکن میگفتیم بدبخت دیگه روش نمیشد سر بالا کنه. این بود که سرشو مینداخت پایین فقط تلاش و تقلا میکرد. بعد از بازی هم تو مسیر برگشت چهار تا مسافر میزد میرفت، ذهنش هم درگیر قرارداد وپول و این سوسول بازیا نبود. میگم محمد مایلی! اونا چشونه قهوهخونه رو گذاشتن رو سرشون؟ نگاه کن 4 تا جوجه فوکولی [...] ما همسن اینا بودیم یه تیم رو میگردوندیم حالا 4 تا بچه... (خوانندگان عزیز به نظر من ادامه متن رو اصلا نمی خواد بخونید. پاشید برید که اوضاع خرابه).
محمد مایلی: مثل اینکه دارن با هم دعوا می کنن ... اینجا کلمات پدرمادر دار، اونجا دعوا، اصلا من این قهوهخونه رو نمیخوام. /پروین: زمانی که ما بازی میکردیم پیشکسوت و بزرگ تر حرمت داشت، زمان مربیگری هم همین جور بود ولی الان دور خیلی از چیزا رو کلا خیط کشیدند. این رسم مشتی گیری نیست. از زمانی که تپههای داوودیه و ساک رفت، به جاش زمین تمرین و كیف و قرتی بازی اومد مشکلات شروع شد./علی دایی: آخه کجای دنیا تو کوه و تپه تمرین میکنن؟در قهوه خانه هیاهویی شده بود اما قهوهچی انگار هیچ صدایی نمیشنید. برای خودش چای زعفران ریخته بود، در دیوان حافظ قدیمی اش غرق شده بود و زیر لب زمزمه می کرد: شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش/ که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
پیرمرد قهوهچی مشغول آماده کردن سفارش مشتریان بود. قهوهخانه قدیمیاش کمی رنگ عوض کرده و شبیه کافههای امروزی شده اما همچنان دنج است و باصفا. در گوشهای از قهوه خانه چند نفر دورهم روی صندلیهای راحتی نشستهاند و بلند بلند حرف میزنند. به نظر میرسد از ورزشکاران قدیمی باشند اما قهوهچی آنها را نمیشناسد، او زیاد اهل تلویزیون دیدن نیست. بیکار که میشود یک استکان چای زعفران برای خودش میریزد، دیوان حافظ قدیمیاش را باز میکند و درونش غرق میشود. در سمتی دیگر چند نفر با ظاهر عجیب وغریب نشستهاند که لفظ قلم حرف میزنند و گاهی با احساس شعر میخوانند.
محفل شعرا
سهراب ساقی (متخلص به ت دسته دار): از آن ت دسته دار تا ح دو چشمت/ نگاهی میکنم گاهی به چشمت/فروغ میکده (متخلص به ح دو چشم): چشمهایم را میبندم و آنچنان به چشمهایت خیره میشوم که همین!/اسفندیار گرزآفرین (متخلص به یای مشدّد): من میخوام یه مقدار طغیان کنم ... چنان کوبمش با گرز گران/ که چشمش بپاشد به درز دیوار
فروغ میکده: به به ، به به ... چه قدرتی! چه ابهتی! چه جذبهای! میشه بازم طغیان کنید؟
(سهراب ساقی سیگاری روشن میکند)
اسفندیار گرزآفرین: چرا نشه؟ شما امر کن من هِی طغیان میکنم. اصلا من زاده شدم که تندتند طغیان کنم ... ما طغیانگران چون ت دسته داران نیستیم/ بی غم و پّرت نیستیم
سهراب ساقی (متخلص به ت دسته دار): با مني؟! منظورت از ت دسته داران چی بود!
فروغ: دوستان! همراهان! عزیزان! کافیه ... من زاده احساسم، روح شکننده من تحمل این صحنههای پُرتنش رو نداره ... کافیه
اسفندیار: چشم/ سهراب: درد
محفل ورزشکاران
علی پروین: دربی فقط دربیهای قدیم. یادمه بعضی وقتها دور تا دور زیمین تماشاگر بود. ما چهار تا کلمه پدرمادر دار به بازیکن میگفتیم بدبخت دیگه روش نمیشد سر بالا کنه. این بود که سرشو مینداخت پایین فقط تلاش و تقلا میکرد. بعد از بازی هم تو مسیر برگشت چهار تا مسافر میزد میرفت، ذهنش هم درگیر قرارداد وپول و این سوسول بازیا نبود. میگم محمد مایلی! اونا چشونه قهوهخونه رو گذاشتن رو سرشون؟ نگاه کن 4 تا جوجه فوکولی [...] ما همسن اینا بودیم یه تیم رو میگردوندیم حالا 4 تا بچه... (خوانندگان عزیز به نظر من ادامه متن رو اصلا نمی خواد بخونید. پاشید برید که اوضاع خرابه).
محمد مایلی: مثل اینکه دارن با هم دعوا می کنن ... اینجا کلمات پدرمادر دار، اونجا دعوا، اصلا من این قهوهخونه رو نمیخوام. /پروین: زمانی که ما بازی میکردیم پیشکسوت و بزرگ تر حرمت داشت، زمان مربیگری هم همین جور بود ولی الان دور خیلی از چیزا رو کلا خیط کشیدند. این رسم مشتی گیری نیست. از زمانی که تپههای داوودیه و ساک رفت، به جاش زمین تمرین و كیف و قرتی بازی اومد مشکلات شروع شد./علی دایی: آخه کجای دنیا تو کوه و تپه تمرین میکنن؟در قهوه خانه هیاهویی شده بود اما قهوهچی انگار هیچ صدایی نمیشنید. برای خودش چای زعفران ریخته بود، در دیوان حافظ قدیمی اش غرق شده بود و زیر لب زمزمه می کرد: شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش/ که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
پ
ارسال نظر