بازخوانی مدرن تجربهای کهن
درباره فیلم جدید بهمن فرمان آرا؛ دلم میخواد
دلم میخواد برقصم... واپسین فیلم بهمن فرمانآراست که بر پرده نقرهای میدرخشد؛ فیلمی متفاوت با بیشترِ آنچه امروز بر پرده و در پسِ پرده سینما میگذرد. چندی است که مخاطب جدی سینما را معتاد کردهاند به تماشا و شنیدنِ ضجههایی که در زندگی فیلمها میگذرد.
روزنامه شرق - سعید رضادوست:
در اندرونِ من بشارتی هست. عجبم میآید از این مردمان که بیآن بشارت شادند... (شمستبریزی)
1- افسانه روایتی است که میگوید مولانا هنگامِ گذر از بازارِ زرکوبانِ قونیه با آواز چکشهایی که بر زرِ خام فرود میآمد، بیخودانه دست افشاند و پای کوبید و سماع آغاز کرد. قصهای نیز در دفتر نخست مثنوی شریف آمده که سنگریزهها در کفِ ابوجهل بر صدقِ نبوتِ پیامبر(ص) گواهی دادند:
از میانِ مشتِ او هر پارهسنگ
در شهادت گفتن آمد بیدرنگ
و آمده است که معجزه پیامبر، به ندا درآوردنِ ریزهسنگها نبود، بلکه اعجاز او را باید در گشودن دروازه گوشهای ابوجهل بازجست. مولانا بر آن است که «چیزها» در نطقِ هموارهاند و در گفتوگو و این جهان، در بنیادِ خویش روحمند است و زنده:
دست را هر کجا نهی جان است
دست بر جان نهادن آسان نیست
باید کوشید تا غبارِ عادت از گوشِ روزمره تکانده شده و «پیغامِ سروش» در «گوشِ محرم»، جای گیرد که اگر چنین شود، بیهیچ نیاز به «ناله سرنا و تهدیدِ دهل»، «غذای عاشقان» فراهم شده و امیال، یافت خواهد شد.
2- یکی از مهمترین آموزههای مولانا در مثنوی شریف و دیوان کبیر، گذشتنِ از عرف و زیستن «بر قانونِ خویش» است. شیوه پیشنهادی مولانا برای زندگی، راهکاری است برای عدم ابتلا به «دردِ بیخویشتنی» و در صورت ابتلا، درمان آن. سرنمونِ زیستِ اصیل و معنوی در نگرش مولانا، عاشق است. عاشق که پشتپا به ننگ و نام زده و شوریده بر زیستِ متعارف است و رویگردان از هرآنچه صرفا بر اساس پارادایم مسلط بر شیوه زیستِ عمومی، مطلوب و الزامآور انگاشته میشود. مولانا در آموزهای فربه و بنیادین، بانگ برمیزند که:
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر درِ ناموس ای عاشق؛ مایست
ناموس؛ طلبِ آبرو کردن است و آنچه امروز ما با عنوان پرستیژ میشناسیمش. مولانا بر آن است که نمیتوان میان عاشقیت و پرستیژِ مطلوبِ عامه، جمع حاصل کرد. لحظه برگزیدنِ رسمِ عاشقی و «شیوه شهرآشوبی»، لحظه دستکشیدن از هرگونه طلبِ پرستیژِ عمومی مقبولِ عامه است. عاشق، در صف نمیایستد. آن را برهم میزند و معنایی نو، میآفریند. برایند چنین شیوهای از زیست نیز از زبان مولانا، زندگی اصیل و معنوی است.
۳- دلم میخواد برقصم... واپسین فیلم بهمن فرمانآراست که بر پرده نقرهای میدرخشد؛ فیلمی متفاوت با بیشترِ آنچه امروز بر پرده و در پسِ پرده سینما میگذرد. چندی است که مخاطب جدی سینما را معتاد کردهاند به تماشا و شنیدنِ ضجههایی که در زندگی فیلمها میگذرد. گو اینکه هرقدر، بدبختی افزونتری به تصویر کشیده شده و عربده بازیگران، عریانتر نشان داده شود، مخاطب با فیلمی جدی و واقعیتر مواجه است، درحالیکه او معتاد میشود به سیاهی و ضجه و پوچی و تا آن را در سینما نبیند، لذتی نیز نصیبش نخواهد شد. گویا، هرچه درد و رنج فیلم بیشتر، لذت مخاطب و فروش فیلم نیز افزونتر! (و نصیبِ مادی بازیگران حرفهای در ضجهزدن و نشاندادن تباهی و سیاهی نیز!)
دلم میخواد برقصم... همزمان در دو جبهه میجنگد:
الف) عرفِ سیاهِ مسلط به سینمای امروز ایران و سلیقه مخاطبی که به آن معتاد شده و از تماشای رنج و درد، لذت میبرد.
ب) الزامِ عرفِ مسلط بر جامعه مبنیبر تجویز نسخهای یکسان برای زندگی در حوزه عمومی و بهرسمیتنشناختن نفسکشیدن بهگونهای دیگر.
بهرام (رضا کیانیان) نویسندهای است در دهه ششم زندگیاش و آهنگی را میشنود که دیگران از شنیدن آن عاجزند. گوش او در این مرحله از زندگی، شنوا به آن بانگِ بشارتی شده که نتیجهای جز شور و شادی و دستافشانی در پی ندارد. حاصلِ مراجعه او (و دیگران) به روانپزشکی مشهور نیز جز بهدستآوردن نسخهای ازپیشآمادهشده که در اختیار منشی قرار گرفته، نیست. از روزی به بعد، بهرام تصمیم میگیرد که بشورد بر عرفِ مسلطِ جامعه و آنگونه که دلش میخواهد رفتار کند. از آن پس، «دگر نصیحتِ مردم، حکایت است به گوشش». هرگاه میشنود آن آهنگ را، منطبق با ریتم آهنگ، سر و دست تکان میدهد و گاه گمان میرود که «به دو جامِ دگر آشفته شود دستارش»!
یکی از درخشانترین لحظات فیلم، رویارویی بهرام با زنی است (مهناز افشار) که خیابانگرد است و در انتظار سوارشدن بر ماشینی برای بهدستآوردن پولی برای مهاجرت به بهشتِ موعودِ غرب. این زن، نخستین فردی است که به بهرام، ایمان میآورد و در اقتدا به او، آن آهنگ را میشنود و دست و سری تکان میدهد؛ چراکه این زن نیز، در نوع و جایگاه خویش، پیش از این تصمیم به نامتعارف زندگیکردن گرفته و در اصلِ عدمِ طلبِ پرستیژِ مطلوبِ عامه، با بهرام (که نویسندهای است عاشقپیشه، آنگونه که حتی 12سال پس از مرگ همسرش هنوز به او وفادار است و حاضرش مییابد) همافق جلوه میکند. بهرام، در صحنهای به باورهای خوراندهشده به مردم میتازد و فریاد اعتراض برمیآورد، این زندگی اصیلِ او نیست که شایسته طعن و تمسخر باشد، بلکه ذهن منجمد مردمان است که باید در آفتابِ خودآگاهی و فراتررفتن از مرزهای روزمره، به معیارِ اصیلبودگی بازگردد. دلم میخواد برقصم...؛ فراخوانی است برای گریز از درد بیخویشتنی. دعوتی به منظور عبور از زمستان رخوت و درماندگی. بازخوانی مدرنی است از تجربهای کهن. بازگشت به «حکمتِ شادان».
ارسال نظر