۶۶۶۹۱۴
۲ نظر
۵۰۴۵
۲ نظر
۵۰۴۵
پ

فرهنگ؛ یک مدرسه تمام افغانستانی

یک حیاط کوچک است و دیوارهای رنگی و دانش‌آموزهایی که با چشم‌های بادامی از پشت شیشه کلاس معلوم هستند و با صدای بلند بعضی جمله‌ها را تکرار می‌کنند. نزدیکی‌های یافت‌آباد یک مدرسه جمع و جور وجود دارد که مخصوص بچه‌های افغانستانی است.

روزنامه آسمان آبی: یک حیاط کوچک است و دیوارهای رنگی و دانش‌آموزهایی که با چشم‌های بادامی از پشت شیشه کلاس معلوم هستند و با صدای بلند بعضی جمله‌ها را تکرار می‌کنند. نزدیکی‌های یافت‌آباد یک مدرسه جمع و جور وجود دارد که مخصوص بچه‌های افغانستانی است.
در این مدرسه، مهاجرانی درس می‌خوانند که یا سال‌ها ایران را برای زندگی انتخاب کرده‌اند یا چند ماه است که جنگ و گرفتاری در افغانستان مجبورشان کرده ترک دیار کنند. مدرسه فرهنگ از آن مدرسه‌هایی است که از مدیر گرفته تا معلم‌ها و دانش‌آموزان همه افغانستانی هستند. یک حیاط کوچک ۲۰متری دارد و یک آبخوری کوچک و اتاقی که معلم‌ها زنگ‌های تفریح در آن‌جا استراحت می‌کنند.
بیشتر بچه‌هایی که در فرهنگ درس می‌خوانند، کودکان کارند. مدیر مدرسه که خود اهل افغانستان است و این‌جا درس خوانده می‌گوید: «خیلی از بچه‌های این‌جا یا در خیابان دستفروشی می‌کنند یا در خانه‌ها مشغول کارکردن هستند. مهاجرها مشکل مالی دارند و اگر بچه‌ای هم کار نکند به این معنی نیست که وضع مالی خوبی دارد. ما این‌جا دخترها و پسرهایی را داریم که در خانه سبزی پاک می‌کنند و بعد برای درس‌خواندن به این‌جا می‌آیند. دست‌های آن‌ها اغلب مواقع سبز است و نشان می‌دهد تا چه اندازه زحمت کشیده‌اند، اما چاره چیست؟ ما همه همدیگر را درک می‌کنیم و می‌دانیم چه روزگاری را گذرانده‌ایم که به این‌جا رسیده‌ایم.»
فرهنگ؛ یک مدرسه تمام افغانستانی
مدرسه فرهنگ سال‌هاست که تاسیس شده و موسسش نادر موسوی است. این‌که نادر 42ساله چه ماجرایی داشته و از چه زمانی به ایران آمده بخش دیگری از ماجراست که در صفحه آخر همین بخش می‌خوانید، اما ماجرای تاسیس مدرسه فرهنگ به سال‌های دور برمی‌گردد. سال 79 این مدرسه برای بچه‌هایی که از درس عقب افتاده بودند راه‌اندازی شد. او می‌گوید سال‌ها پیش، شرایط ورود بچه‌ها به مدارس دولتی سخت بود و خیلی از آن‌ها مشکلات اقامتی داشتند؛ به‌همین دلیل، ما این مدرسه را باز کردیم و نزدیک به 900 شاگرد داشتیم؛ چراکه تقریبا همه بچه‌های مهاجر از تحصیل محروم بودند، اما رفته‌رفته که اوضاع بهتر شد، از تعداد دانش‌آموزان هم کم شد. خیلی‌ها به مدرسه دولتی رفتند و از طرفی، تعداد مهاجر‌ها هم کمتر شد.
موسوی می‌گوید:«این سال‌ها سیر عجیبی داشت، زمانی ما سه ساختمان را گرفته بودیم که کفاف بچه‌ها را بدهد، اما حالا همین مدرسه کوچک با 100 دانش‌آموز باقی مانده است. این اتفاق پارادوکس عجیبی است. از یک طرف، ناراحتی که مدرسه کوچک‌تر می‌شود و بعضی از معلم‌های این‌جا بیکار می‌شوند؛ از طرف دیگر هم خوشحالیم که وضعیت بهتر شده و بچه‌های افغانستانی می‌توانند به‌راحتی در مدارس دولتی درس بخوانند. در این سال‌ها هم شرایط درس‌خواندن در ایران بهتر شد و مردم دید بهتری به افغانستانی‌ها پیدا کردند، از طرف دیگر، مرزهای اروپا از سمت ترکیه باز شد و خیلی‌ها به امید داشتن زندگی بهتر به اروپا مهاجرت کردند.
بچه‌ها بیشتر در این‌جا مقطع دبستان را می‌خوانند. بعد از دبستان شرایط برای ادامه تحصیل آن‌ها در مدارس دیگر فراهم می‌شود. گرچه قبل‌تر‌ها دوره‌های راهنمایی هم برگزار می‌شد، با کم‌شدن مهاجرها حالا همه‌چیز در دبستان باقی مانده است. «موسوی در ادامه می‌گوید: «زمانی آموزش اهرمی بود برای آن‌که مهاجرها را تحت فشار قرار دهند برای این‌که ما به کشورمان برگردیم، اما آن‌ها نمی‌دانستند کسی که جانش در خطر است، به‌خاطر آموزش و مدرسه نرفتن دوباره به کشورش برنمی‌گردد. این افکار دوام چندانی نداشت. کم‌کم متوجه شدند آموزش حق همه است و با این فشار‌ها افغان‌ها به کشورشان برنمی‌گردند. برای همین هم فضا باز شد و نگاه‌ها تغییر کرد.
افتتاح مدرسه فرهنگ یک کار گروهی بود. در منطقه یافت‌آباد مهاجر زیاد است و همه بیشتر برای زندگی به این منطقه می‌آیند؛ برای همین هم وقتی این‌جا مدرسه‌ها دایر شد، خیلی از بچه‌ها برای ثبت‌نام آمدند. بعد از ثبت‌نام، دانش‌آموزان نوبت استخدام معلم بود.» نادر موسوی می‌گوید: «فراخوانی اعلام کردیم و معلم‌های زیادی که همه آن‌ها پناهجو بوده و توانسته بودند در ایران درس بخوانند به این‌جا آمدند. ما حقوق اندکی می‌توانستیم به آن‌ها بدهیم، اما همین هم خوب بود.
ما همه از یک قوم و نژاد بودیم و کنار هم جمع شده بودیم و این اتفاق خوبی برای ما بود که این‌جا احساس غربت می‌کردیم. ما همدیگر را درک می‌کردیم و می‌دانستیم چه مشکلاتی داریم. برای همین، کنار هم بودنمان جدای از این‌که باعث می‌شد یک کار معنوی کنیم دلگرمی بزرگی بود که باعث می‌شد هم ما و هم دانش‌آموزان، مدرسه را دوست داشته باشند. چندین سال بعد هم خیلی از بچه‌هایی که درس‌خواندن را از مدرسه فرهنگ شروع کردند توانستند ادامه تحصیل دهند و درنهایت برای تدریس به این‌جا برگشتند. برای همین می‌گویم که این‌جا برای ما خانه دوم است که همه مهاجر‌ها آن را دوست دارند.»
چند روایت کوتاه از آدم‌های مهم مدرسه فرهنگ

نادر؛ 42ساله، از مزارشریف

نادر موسوی یکی از مؤسسان مدرسه فرهنگ است. از مزارشریف وقتی که تنها 9 سال داشت به ایران مهاجرت کرد، با این‌حال اما وقتِ حرف زدن لهجه افغانستانی دارد. با این‌که از ترس جنگ و طالبان به ایران پناه آورده، اما تمام این سال‌ها شهر و کشورش را فراموش نکرده است. او خاطرات خوشی از روزهای کودکی دارد. می‌گوید آن‌ها از نسل اول پناهجویانی بودند که به کشور همسایه آمدند. «وقتی ما به بندرعباس آمدیم مهاجر خیلی کم بود. پدرم یکی‌دو ماهی دوندگی کرد و توانست ما را در مدرسه دولتی ثبت‌نام کند. آن زمان‌ها خیلی سختگیری نمی‌کردند، چون اصولا مهاجر کم بود و شاید خیلی مرکز توجه نبودند. برای همین هم من پشت میز و نیمکت با بچه‌های ایرانی درس خواندم.» البته خواهرانش امکان درس خواندن پیدا نکرده‌اند، چون مشکلاتی داشتند که در آن زمان حل نشده بود، اما نادر مدرک کارشناسی ارشدش را از دانشگاه تهران می‌گیرد و بعد از مرگ پدرش به تهران مهاجرت می‌کنند.
او حالا مسئول تربیت و آموزش کسانی است که در ایران امکانات چندانی ندارند. به دلیل سختی‌های فراوانی که از بچگی کشیده سعی می‌کند آن‌ها را درست آموزش دهد. او می‌گوید: «مهم‌ترین مسئله برای ما این است که بچه‌ها به دور از هرگونه تعصبات قومی و مذهبی بزرگ شوند و باور کنند انسانیت مهم‌ترین و بزرگ‌ترین چیزی است که برای هر کسی باید وجود داشته باشد.» نادر ادامه می‌دهد: «بچه‌های این مدرسه هر یک قصه خودشان را دارند؛ قصه‌ای که از نحوه مهاجرت‌ آن‌ها شروع می‌شود و تا بالا و پایین‌های زندگی و مشکلات‌شان ادامه پیدا می‌کند.»
زندگی اما در همین مدرسه کوچک ادامه دارد؛ با همه تلخی‌هایی که وجود دارد، با مرگ‌هایی که به چشم دیده‌اند و با همه آسیب‌هایی که در معرض آن قرار دارند. آن‌ها دلخوش به مدرسه‌ای هستند که برایشان حکم یک تفریح مدام را دارد. نادر می‌گوید: «مهم‌ترین چیز در این مدرسه آن است که بچه‌ها این‌جا محترم شمرده شوند. آن‌ها به ‌اندازه کافی در زندگی‌شان در افغانستان تحقیر شده‌اند و مهاجرت باید برایشان دریچه تازه‌ای به زندگی باشد؛‌ دریچه‌ای که آن‌ها را به زندگی امیدوار کند و دوستش داشته باشند.»

بچه‌های مدرسه فرهنگ

از یک کلاس به کلاس دیگر می‌رود؛ از آن‌هایی است که آرام و قرار ندارد. تنها حرفی که می‌زند این است دو ماه است به ایران مهاجرت کرده. هفت‌ساله است و کلاس اول درس می‌خواند. اسمش را یکی از دوست‌هایش از بالای راهرو داد می‌زند. عرفان تک‌فرزند است و خوشبختانه کار نمی‌کند. اطلاعات بیشتری به ما نمی‌دهد. با اکراه رو به دوربین می‌ایستد و لبخند می‌زند، بعد هم پله‌ها را بالا می‌رود. او احتمالا هنوز به ایران عادت نکرده و اهل معاشرت نیست، اما به رسم همه بچه‌ها بازی کردن و دویدن را دوست دارد.

در مدرسه فرهنگ دختر و پسر با هم درس می‌خوانند. مریم یکی دیگر از دانش‌آموزهاست که کلاس دوم است. سه سالی است که مهاجرت کرده. پدرش کار خیاطی می‌کند و او هم کمک‌حال پدر و مادرش است. دو خواهر کوچک‌تر دارد که سن‌شان هنوز به مدرسه رفتن قد نمی‌دهد و درخانه هستند. بچه‌ها خیلی اهل حرف زدن نیستند، بیشتر می‌خندند و بعد انگار که از دوربین خجالت بکشند سریع پشت دوست‌هایشان قایم می‌شوند. مریم هم حرفی درباره ایران نمی‌زند. جغرافیای او در روزهای هشت‌سالگی‌اش همین مدرسه و همکلاسی‌هایی است که با او تا ظهر را می‌گذرانند؛ همکلاسی‌هایی که وجه اشتراک زیادی با او دارند. البته که بهاره هم همین‌طور است، اما او یک فرق اساسی با بقیه بچه‌ها دارد؛ چشم‌هایش آبی و درشت است.
همین چشم‌ها او را از بقیه افغانستانی‌ها با چشم‌های کشیده‌شان متمایز می‌کند. دوم دبستان است و کار نمی‌کند. خودش در تهران به دنیا آمده، اما مهاجرت غیرقانونی پدر و مادرش به او هم ارث رسیده و برای همین مجبور است این‌جا درس بخواند. او را در مدرسه دولتی ثبت‌نام نمی‌کنند؛ البته برایش فرق چندانی ندارد. او نمی‌داند چه تفاوتی بین مدرسه او و مدرسه‌های بیرون وجود دارد. بچه‌ها این‌جا هیچ‌کدام ناراضی نیستند. آن‌ها حرف همدیگر را خوب می فهمند، در یک سطح هستند و کسی به دیگری فخر نمی‌فروشد. نصف بیشتر بچه‌ها این‌جا کار می‌کنند؛ پس دلیلی ندارد زندگی‌شان را مخفی کنند. همه آن‌ها طعم جنگ را چشیده‌اند. شاید برای همین است که وقتی از اکثرشان یک سؤال کلیشه‌ای درباره این‌که «دوست داری در آینده چه‌کاره شوی» را می‌پرسیم، جواب‌مان تنها یک لبخند است. آن‌ها تصور چندانی از آینده ندارند. نمی‌دانند که بعد از روزهای دبستان قرار است کجا باشند؛ پس به آن فکر نمی‌کنند. کسی چه می‌داند، شاید در ذهن همه آن‌ها داشتن یک شغل خوب در ایران آرزویی دست‌نیافتنی باشد.

بازگشت از انگلیس به ایران

دست دخترش را گرفته و لبخندزنان با دیگر مادرها حرف می‌زند. چادر ملی ایرانی سرش کرده و دخترش همین‌طور که به همه لبخند می‌زند، دستش را از مادرش جدا نمی‌کند. مادر و دختر عین هم هستند. صورت مهربان، گونه‌های برجسته و چشم‌هایی که نشان می‌دهد از افغانستان آمده‌اند، اما زهرا و دخترش ماجرای عجیبی دارند. عجیب از این جهت که آن‌ها بعد از ۱۰ سال زندگی در انگلیس دوباره به ایران آمده‌اند و این‌جا را برای زندگی انتخاب کرده‌اند. زهرا متولد ایران است، اما پدر و مادر افغانستانی دارد. سال‌ها پیش به‌دلیل جنگ به‌صورت قانونی مهاجرت کرده‌اند. برای همین به‌راحتی این‌جا درس خوانده است. ماجرای زهرا اما از یک جایی به بعد عجیب می‌شود.
او ۱۰ سال پیش در مدرسه فرهنگ به مدت یک‌سال معلم بوده تا این‌که ازدواج می‌کند و به همراه همسرش که او هم افغانستانی است به انگلیس مهاجرت می‌کنند. زهرا فارسی را راحت حرف می‌زند و اگر چهره‌اش مشخص نمی‌کرد که از یک دیار دیگر است هرگز متوجه نمی‌شدید که او یک ایرانی نیست، اما او ماجرای مهاجرت و برگشت دوباره‌اش به افغانستان را این‌طور تعریف می‌کند: «برای ما اسلام از هر چیزی مهم‌تر بود.
در انگلیس اما شرایط کمی سخت بود. ما آن‌جا به‌دلیل این‌که ذبح اسلامی نبود هر چیزی نمی‌خوردیم. دختر و پسرم آن‌جا به دنیا آمدند، اما به دلیل سبک زندگی متفاوتی که ما داشتیم سخت زندگی می‌کردند. دخترم آن‌جا مدرسه هم می‌رفت، اما گیاهخوار بود و خودش را از بقیه بچه‌ها جدا می‌دید. ضمن این‌که آن‌جا من از پدر و مادرم جدا بودم و همین زندگی را در انگلیس برایم سخت می‌کرد. به‌همین دلیل هم بعد از گذشت ۱۰ سال و با‌وجود امکانات خوبی که وجود داشت تصمیم گرفتیم دوباره به ایران برگردیم.
دخترم در حال حاضر فارسی را خوب بلد نیست و به زبان انگلیسی حرف می‌زند، اما این‌جا احساس راحتی بیشتری دارد. دوست‌های زیادی پیدا کرده و چون ما وسط سال به ایران برگشتیم فعلا او را در مدرسه فرهنگ ثبت نام کرده‌ام تا از سال تحصیلی جدید در مدرسه دولتی ثبت نام شود. این روزها که به ایران آمده‌ایم حال هر چهار نفر ما بهتر است. پسرم پنج ساله است و می‌دانم او هم زندگی در ایران را به انگلیس ترجیح می‌دهد.
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • بدون نام

    ادمهای کاری هستند ،یکیشون بدون نق زدن کار 5تا ایرانی رو انجام میده ،یه خیاط نزدیک خونه ی ما هست درجه یک !!!

  • بدون نام

    مردم چشم بادامیش که از نژاد هزاره هستن شیعه هستن و آدمهای بسیار مظلومی هستن و در کشور خودشان هم به خاطر مذهب و نژادشان خیلی آزار میبینند ولی بقیه نژادها و مردمش بدترین مردم روی زمین هستن

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج