به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق
اسارت در اردوگاههای عراق سرشار از ناگفتههایی است که تنها گوشه ای از آنها را می توان در کتابهای خاطرات آزادگانی که سالها طعم تلخ دوری از وطن و رنج اسارت را تحمل کردهاند، پیدا کرد.
درمیان اسرایی که در اردوگاههای مختلف صدام به اسارت گرفته شده بودند، کسانی بودند که بسیاری از آزادگان از آنها یاد میکنند. کسانی که با وجود سن و سال کم درسهای بزرگی به دیگران آموختند. در میان اسرای ایرانی دو نوجوان خردسال در کنار پدر دوران اسارت را در اردوگاههای موصل و بغداد سپری کردند و نام خود را بهعنوان جوان ترین اسرای جنگی در تاریخ ۸ ساله دفاع مقدس بهثبت رساندند. بزرگمردان کوچکی که با وجود کم سن و سال بودن اجازه ندادند ترفندهای بعثیها از شرایط سنی آنها کارساز باشد. علیرضا احمدی و قنبرعلی بهارستانی از آزادگانی هستند که در ۱۱ سالگی همراه با پدرانشان به اسارت دشمن درآمدند و سالهای سخت اسارت را در اردوگاهها و زندان استخبارات عراق تحمل کردند. روزهایی که به جای کودکی و بازیهای شاد کودکانه در اردوگاههای اسرا گذشت.
شربتی با طعم اسارت
وقتی به اسارت دشمن درآمد، ۱۱ سال بیشتر نداشت و سعی میکرد در برابر نگاههای خشمگین بعثیها پشت پدر پناه بگیرد. سختترین روزهای اسارت زمانی بود که او را از پدر جدا کردند و عراقیها سعی کردند از او برای تبلیغات منفی علیه رزمندگان استفاده کنند. هرچند با جثه کوچک و سن کم خود درس بزرگی به آنها آموخت. علیرضا احمدی از روزی که به همراه پدر به اسارت دشمن در آمد و ۸ سالی که در اسارت گذراند، این گونه میگوید: فرزند سوم خانواده هستم و سال ۶۱ همراه با پدر در اهواز بودیم که عملیات رمضان آغاز شد. پدر تصمیم داشت با شربتی که برای رزمندهها درست کرده بود، پذیرایی کند. از روز قبل مقدار زیادی خاکشیر تهیه کردیم و پدر در یک دیگ بزرگ شربت خاکشیر درست کرد و چند قالب بزرگ یخ هم داخل دیگ انداختیم تا وقتی آن را بین رزمندهها توزیع میکنیم، خنک و تگری باشد. روز بعد دیگ بزرگ شربت را داخل خودروی نیسان قرار دادیم و همراه با پدر و ۴ نفر از دوستانمان به طرف منطقه عملیات حرکت کردیم.
پنج روز از آغاز عملیات رمضان میگذشت و ما سوار بر خودرو از جاده شرق بصره حرکت کردیم. رزمندگان ما عقب نشینی کرده بودند؛ به دلیل حمله سنگین دشمن و باد و طوفان جاده اصلی را گم کردیم و بعد از مدتی که به طرف منطقه پرورش ماهی حرکت کردیم از دور تعدادی از نیروها را دیدیم. تصور کردیم که رزمندگان ما هستند واز خوشحالی برایشان دست تکان دادیم اما هرچه نزدیکتر شدیم صدای آنها را که به زبان عربی صحبت میکردند میشنیدیم. تصور کردیم که آنها قصد شوخی کردن با ما را دارند و به زبان عربی صحبت میکنند تا ما را امتحان کنند. اما واقعیت چیز دیگری بود و وقتی لولههای اسلحه هایشان به طرف ما نشانه رفت متوجه شدیم که در قلب دشمن هستیم.
نیروهای عراقی هم از دیدن ما تعجب کرده بودند و باور نمیکردند نیروهای ایرانی جرأت پیدا کرده باشند که تا این منطقه بیایند. با دستور آنها دستها را به علامت تسلیم بالا گرفتیم و فرمانده آنها وقتی متوجه شد که برای چه هدفی به این منطقه آمدهایم دستور داد همه شربتها را روی زمین خالی کنند زیرا میترسیدند که شربت آغشته به سم باشد و ما با نقشه قبلی برای مسموم کردن آنها به آنجا آمده باشیم. او ادامه داد: خیلی ترسیده بودم و پدرم سعی میکرد مرا پشت خودش مخفی کند. آنها ما را به یک پادگان نظامی در بصره و از آنجا به بغداد بردند و مدتی در زندان استخبارات عراق زندانی بودیم. البته همان روزهای اول مرا از پدرم جدا کردند. قصدشان این بود که از وجود من استفاده تبلیغاتی کنند. لحظه جدایی از پدر برای من خیلی سخت بود و اشک میریختم.
بعثیها مرا به پادگانهای مختلف بردند و سؤالات متعددی از من میکردند و تلاش داشتند تا به همه بگویند امام خمینی(ره) کودکان را به جبهه میفرستد. آنها از من میخواستند در مقابل دوربین خبرنگاران داخلی و خارجی بگویم که از آمدن به جبهه پشیمان هستم اما به هیچ عنوان نپذیرفتم و آنها نیز بعد از اینکه حریف من نشدند مرا دوباره نزد پدرم در زندان موصل و الانبار منتقل کردند.
قد کوتاهی داشتم اما همیشه سعی میکردم مثل بزرگترها رفتار کنم و اجازه ندهم دشمن بر من غلبه کند. بودن در کنار پدر ترس را برای من بیمعنی کرده بود و او همیشه مراقب من بود. در طول ۸ سال اسارت مکبر و مؤذن نماز جماعتهای اردوگاه بودم و سعی میکردم در کارهای جمعی اسرا مشارکت کنم.
بزرگمرد کوچک
وقتی مادر، خواهر و برادران کوچکترش را در شهر داران اسکان داد تصمیم گرفت همراه پدر به آبادان بازگردد تا از شهری که در محاصره دشمن قرار داشت دفاع کند اما سرنوشت برای او به شکل دیگری رقم خورد تا او در کنار پدر و یکی از برادرانش درس زندگی را در سایه ایثار و مقاومت در زندانهای رژیم بعث عراق بیاموزد. قنبرعلی بهارستانی جانباز ۷۰ درصد که در ۱۱ سالگی اسارت و شکنجههای دشمن را تجربه کرد از روزهایی گفت که همراه با پدر پیر خود دوران اسارت چهارساله را در اردوگاههای تنومه و موصل سپری کرد.
سال ۵۹ با حمله عراق به ایران و سقوط خرمشهر و گلوله باران آبادان همراه با پدر و مادرم و خواهر و برادران کوچکترم به اصفهان رفتیم و پس ازاسکان آنها در شهر داران همراه پدرم تصمیم گرفتیم به شهرمان بازگردیم. با وجود آنکه ۱۱ سال بیشتر نداشتم اما بسیار پردل و جرأت بودم. یکی از برادرانم سرباز ژاندارمری بود و دو برادر دیگرم نیز در خرمشهر و آبادان میجنگیدند. وقتی به جاده اهواز به آبادان رسیدیم متوجه شدیم که شهر محاصره شده است اما بازهم تصمیم گرفتیم به هر شکل ممکن خودمان را به آبادان برسانیم. همراه پدر به ماهشهر رفتیم تا از آنجا به آبادان بیایم.
از آنجایی که هیچ خودرویی به آبادان نمیرفت پیاده از جاده ماهشهر به آبادان حرکت کردیم و در ۱۰ کیلومتری شهر در صندوق عقب ماشینی که به آنجا میرفت سوار شدیم. جاده بسته شده بود و ماشین از جاده خاکی حرکت میکرد تا اینکه در نزدیکی شهر یکی از تانکهای دشمن راه ما را سد کرد و نیروهای عراقی ماشین را به رگبار بستند. آنجا به اسارت نیروهای دشمن درآمدیم و آنها ما را همراه با چند اسیر دیگر سوار بر کمپرسی کرده و با گذشتن از رودخانه ما را به یک پادگان نظامی منتقل کردند.
من بسیار نوجوان مغروری بودم و بعثیها تلاش میکردند تا با شکنجههای روحی و جسمی مرا خسته کنند اما من توجهی به آنها نمیکردم و همین امر آنها را بیشتر عصبانی میکرد. بعداز مدتی ما را به اردوگاه موصل منتقل کردند و ۴ سال دوران اسارت ما در این اردوگاه سپری شد. من کم سنترین اسیر و پدرم مسنترین اسیر اردوگاه بودیم و اسرا همیشه از ما حمایت میکردند. یکی از روزها وقتی چند نفر از اسرای اردوگاه رمادیه به اردوگاه ما منتقل شدند پدرم از زبان یکی از آنها شنید که برادرم نیز به اسارت درآمده است. پدر بلافاصله با صلیب سرخ صحبت کرد و از آنها خواست با توجه به کم سن بودن من اجازه بدهند برادرم نیز به این اردوگاه منتقل شود تا در کنار من باشد. با موافقت آنها برادرم غلامعلی که سرباز ژاندارمری بود و در محاصره دشمن به اسارت درآمده بود به اردوگاه ما منتقل شد. وی ادامه داد: بودن پدر و برادرم یک احساس امنیت خاصی به من میداد. برای اینکه از زمان اسارت استفاده مطلوبی کنم چند نفر از اسرا به من قرآن و صرف و نحو و همچنین زبان انگلیسی میآموختند و من درسهای زیادی در دوران اسارت آموختم.
در کنار آنها فوتبال یا تنیس روی میز بازی میکردم و بعد از مدتی که اسرای بسیجی که سن آنها ۱۵ یا ۱۶ سال بود به اردوگاه ما منتقل شدند همراه با آنها تیم فوتبال نوجوانان تشکیل دادیم و با دیگر اسرا مسابقه میدادیم. روزهای اول اسارت برای من خیلی سخت بود و دلم برای مادر و خواهر و برادرانم تنگ شده بود. کرمعلی برادربزرگم در خرمشهر به شهادت رسیده بود و حسن علی نیز در آبادان شهید شد. وقتی در اسارت بودیم خبر شهادت آنها را به برادرم که کنار ما بود داده بودند ولی او چیزی به ما نمیگفت.
لباس عاریتی
در دوران اسارت وقتی پدرم را ناراحت میدیدم سعی میکردم با او کشتی بگیرم تا از این حال و هوا بیرون بیاید. وقتی اسیر شدیم تا ۶ ماه مادر و خواهرانم از اسارت ما اطلاع نداشتند تا اینکه برای آنها نامه نوشتیم و خبر اسارت خودم و پدر را به آنها دادم.
خردسال ترین اسیر دوران دفاع مقدس درباره خاطرات روزهای اسارت گفت: یک روز بعثیها تصمیم گرفتند به اسرای ایرانی آب ندهند و همه آنها را داخل آسایشگاهها محبوس کنند. از آنجایی که من کم سن بودم و پدرم نیز سن زیادی داشت ما را از آسایشگاه بیرون آوردند و آب در اختیارمان قرار دادند.
میخواستم هرطور شده به دیگر اسرا آب برسانم. مخفیانه شیلنگ آب را دور کمرم بستم و از آنجایی که جثه کوچکی داشتم خودم را از میان نردهها داخل آسایشگاه رساندم و سپس انتهای شیلنگ را به شیر آب بیرون آسایشگاه وصل کردم تا بچهها بتوانند از آب استفاده کنند. در این مدت عراقیها از تحمل اسرای ایرانی در برابر تشنگی متعجب شده بودند و نمیدانستند که آنها مخفیانه از آب استفاده میکنند.
یکی از روزها بعثیها تصمیم گرفتند از ما عکس تهیه کنند. از آنجایی که لباسی به اندازه من وجود نداشت فرمانده اردوگاه لباسهای فرزند خود را از خانه برای من آورد و من آنها را پوشیدم و عکس انداختم. سال 63 با تبادل اسرا من و پدرم با اسرای عراقی مبادله شدیم اما برادر دیگرم بعد از 10 سال آزاد شد. دو سال بعد از آزادی دوباره به جبهه بازگشتم و بعد از عملیات فاو مجروح شدم. پدرم 4 سال قبل به رحمت خدا رفت اما خاطرات دوران اسارت در کنار او همیشه برای من زنده است.
نظر کاربران
سلام براسرا ورزمندگان وشهدای بزرگ که مابه این عزیزان افتخارمیکنیم