زشتترین دختر ایرانی مدل شد!
زشتترین دانشجویی بودم که هیچ دختری حاضر به دوستی با من نبود تا اینکه مدل شدم و متلک یک زن من را به مادر زیباترین دختر ایران تبدیل کرد!
رکنا: زشتترین دانشجویی بودم که هیچ دختری حاضر به دوستی با من نبود تا اینکه مدل شدم و متلک یک زن من را به مادر زیباترین دختر ایران تبدیل کرد! زن ۳۲ ساله که برای انجام امور اداری به یکی از مراکز انتظامی مراجعه کرده بود، در حالی که دستان کوچک دختری زیبا را می فشرد درباره سرگذشت خود گفت: از روزی که در راهروی دادسرای مشهد با شما گفت وگو کردم حدود ۵ سال می گذرد و من امروز مسیر درست زندگی را یافته ام و در کنار همسر و دخترم روزهای خوشی را سپری می کنم.
آن روز به دلیل یک غفلت و تصوری اشتباه روانه دادسرا شدم اما خیلی زود خودم را پیدا کردم ، شاید سرگذشت من درس عبرتی برای دیگران باشد که داشته های خود را کوچک نشمارند. من در یک خانواده کم بضاعت به دنیا آمدم و پدرم با زحمتکشی و کارگری مخارج زندگی ما را تامین می کرد. با وجود این هیچ گاه نمی گذاشت من و ۲ برادر کوچک ترم کمبودی از نظر مالی احساس کنیم پدر و مادرم همه شرایط و امکانات را به سختی فراهم می کردند تا فرزندانشان به موقعیت خوبی در اجتماع برسند. از سوی دیگر نیز من از همان دوران کودکی دختری باهوش بودم و همواره شاگرد اول کلاس می شدم غرورم اجازه نمی داد نمره ای کمتر از همکلاسی هایم بگیرم. استعداد ورزشی خوبی هم داشتم و در تیم والیبال عضو بودم اما از وقتی وارد دبیرستان شدم انگار خودم را فراموش کردم رنگ چهره ام سبزه بود و با بروز جوش های صورت، دیگر همه عزت نفسم را از دست دادم. به طوری که احساس می کردم خیلی زشت هستم و در آینده کسی با من ازدواج نمی کند! حتی از دوستانم دوری می کردم و به گوشه انزوا رو آورده بودم! وقتی دختر زیبارویی را می دیدم حس عجیبی داشتم مدام با خودم می اندیشیدم که چرا باید چهره من این گونه شود مادرم را مجبور می کردم مرا نزد پزشکان متخصص ببرد اما هیچ کدام از درمان های پوستی فایده ای نداشت و تنها پدرم را مجبور می کردم تا به هر طریقی مخارج انواع درمان ها را بپردازد!
دیگر خودم را نمی فهمیدم و تلاش می کردم تا با آرایش های پنهانی خودم را زیبا جلوه بدهم. با آن که مانند قبل به تحصیل اهمیت نمی دادم ولی باز هم در رشته روان شناسی یکی از دانشگاه های معتبر دولتی پذیرفته شدم. پدر و مادرم خیلی خوشحال بودند اما من همچنان زجر می کشیدم. با هیچ دختر زیبایی دوست نمی شدم تا نکند در کنار او «زشت» جلوه کنم! خلاصه داشته هایم را نمی دیدم و تنها اگر کسی اندکی از چشم ها یا موهایم تعریف و تمجید می کرد، او را در آغوش می گرفتم و احساس لذت می کردم. خلاصه بعد از پایان دانشگاه دیگر ادامه تحصیل ندادم و در گوشه خانه نشستم! مادرم از این رفتارها رنج می کشید و نصیحتم می کرد اما من حرف هایش را نمی شنیدم تا این که روزی وقتی برای کوتاه کردن موهایم به یکی از آرایشگاه های شهر رفته بودم، آرایشگر از موهای من تعریف کرد و گفت: شما برای «مدلینگ» حرف نداری! اگر در آرایشگاه «مدل» شوی، از تو دختری زیبا می سازم که همه انگشت به دهان بمانند! و پول خوبی هم به تو می دهم! آن روز با حرف های آرایشگر جوان خام شدم و با خودم گفتم یک بار که اشکالی ندارد! ببینم چه شکلی می شوم!...
بالاخره پذیرفتم و « مدل آرایشگاه » شدم! هر نو عروسی که وارد آرایشگاه می شد، خانم آرایشگر تصاویر قبل و بعد آرایش مرا به او نشان می داد و این گونه به درآمد هنگفت می رسید! من هم از این که دیگران با دیدن تصاویر آرایش کرده ام لب به تعریف و تمجید می گشودند خیلی خوشحال بودم و هیچ گاه تصور نمی کردم که همه این ها نوعی «حقارت» است و من نباید فریب بخورم! آن زمان از سفرهای خارجی سخن می گفتند و مرا ترغیب می کردند که اگر تصاویرم در خارج کشور به نمایش گذاشته شود من هم می توانم اعتبار و موقعیت اجتماعی خوبی کسب کنم! متاسفانه با این افکار به مسیر اشتباه خودم ادامه می دادم و همه زیبایی های درونی و داشته هایی مانند هوش سرشارم را به فراموشی سپرده بودم تا این که یک روز دختری وارد آرایشگاه شد و من روی صندلی نشسته بودم! خانم آرایشگر تصاویر را به نوعروس نشان داد و او با دیدن آن ها و با تعجب عجیبی گفت: شما این دختر زشت را چگونه به این زیبایی آرایش کرده اید؟ پس من که زیبا هستم! فرشته می شوم؟ با شنیدن این جمله گویی قلبم لرزید! نگاهی از خشم به آن دختر انداختم و ناخودآگاه با او درگیر شدم!
آن روز بالاخره با عذرخواهی از او در دادسرا رضایت گرفتم ولی همان جمله مرا به خود آورد و درست آخرین روز ثبت نام کارشناسی ارشد بود که با عجله خودم را به کافی نت رساندم و امروز که دکترا دارم در یکی از دانشگاه های کشور تدریس می کنم! در دوره کارشناسی ارشد ازدواج کردم و این دختر زیبا را هم خداوند به من عنایت کرد اما ای کاش زودتر به داشته های خودم می اندیشیدم تا ...
ارسال نظر