خداحافظی با «آندره آ پیرلو»، جواهر ایتالیایی
هشت خرده روایت در ستایش «آندره آ پیرلو» جواهر ایتالیایی و معماری که به زودی باید با بازی های چشم نواز او در مستطیل سبز وداع کنیم.
آندره آ پیرلو ایتالیایی است اما شوت های مرگبارش ریشه در آمریکای جنوبی دارند؛ در برزیل. خودش می گوید همه آن ها منبع الهام مشترکی دارند: «آنتونیو آگوستوس ریبریو» رییس جونیرو، هافبک سابق لیون و تیم ملی برزیل که نامش در تاریخ به نام «جونینیو پرنانبوکانو» و با ۷۶ گل از روی ضربات ایستگاهی ثبت شده است. او توپ را وادار می کرد که کارهای غیرعادی انجام بدهد. او مثل یک رهبر ارکستر، این بار به جای دست، با پا رهبری می کرد و نت های کوتاه و بلندی می نواخت که پیرلو شیفته آن ها بود.
ضربه هایی که پیرلو بالاخره راز آن ها را کشف کرد؛ سه انگشت اول پایش را به قسمت پایینی توپ می زد و توپ درست به سه جاف دروازه می رفت. یک هندسه فوق العاده.
او استاد فضاشناسی است و یک مهندس کامل. بازیکنی که «برلوسکونی» می گوید «داوینچی» فوتبال است و هوادارها به خاطر تکنیک، دریبل های ظریف، دید عالی، تخصص در ضربه های آزاد و شوت ها و پاس های بلند و دقیق، «استاد» و هم تیمی ها «معمار» صدایش می کردند.
بازیکنی که اواخر پاییز باید با شوت های مرگبار و قیافه جدی و موهای بلندش در سی و هشت سالگی خداحافظی کنیم، با مردی که همه جام ها، از سری آ و جام حذفی ایتالیا تا لیگ قهرمانان و جام جهانی را فتح کرد و جاودانه شد.
پی نوشت: نقل قول های این متن از کتاب خاطرات پیرلو، «می اندیشم پس بازی می کنم» گرفته شده است.
۱. جنگ نابرابر
«اون بچه فکر می کنه کیه؟ مارادونا؟»، پدرش «لوییجی» و مادرش «لیدیا» هیچ وقت از این فریادهای خشمگین پدر و مادرهای بچه های دیگر در امان نبودند. همیشه باید مثل یک «فارست کامپ» ایتالیایی می دویدند و سکوهای تماشای بازی را با سرعت عوض می کردند تا مزخرفات دیگران را نشنوند. پدر و مادرهای دیگر، از تعریف ها درباره استعدادهای او خسته شدند بودند. از تعبیرهای «بی نظیر» و «خاص» درباره یک پسربچه چهارده ساله. به وضوح یک جنگ نابرابر بود؛ بزرگ ترها در برابر یک بچه.
کار در یک بعد از ظهر چهارده سالگی «پیرلو» بالا گرفت. وقتی او برای جوانان «برشیا» بازی می کرد و همه جوری رفتار می کردند که انگار او یک جزامی است. هیچ کس به او پاس نمی داد. همان جا وسط زمین بغضش ترکید و گریه کرد. می دوید و گریه می کرد. سرعت می گرفت و جلوی ۲۱ بازیکن دیگر گریه می کرد. تصمیم گرفت صاحب توپ شود. یک بار، دو بار، صدها بار، مثل یک شوالیه شرافتمند. او نمی خواست یک فوق ستاره باشد. او به غریزه اش عمل می کرد اما کاری کرد که همیشه در بالاترین سطح باشد؛ کاری کرد که کمک مربی نفس نفس زنان به رختکن برود و به «چزاره پراندلی» بگوید: «چزاره، یه بچه فوق العاده بااستعداد دیدم. بی نظیره! اما مشکل این جاست که برای جوانان برشیا بازی می کنه». پراندلی و دیگران وقتی او را تماشا می کردند، فقط یک فکر در سر داشتند: «این خودشه، استعداد جدید ایتالیا».
۲. پیروزی واقعی
از پانزده سالگی مثل یک سرباز کوچولوی خوب از تیم جوانان وارد دنیای آدم بزرگ ها شد. آن روزها فقط مراقب بود زیر دست و پای بزرگ ترها له نشود. یک روز به یکی از آن ها سه تا لایی زد و دفعه چهارم مرگبار بود؛ او بدترین خطای تاریخ را مرتکب شد و عمدی قوزک پای پیرلو را زد. آن ها هم فکر کردند پیرلو ادای فوق ستاره ها را در می آورد.
«لوچسکو» مربی تیم به آن ها گفت: «توپ رو بدین پیرلو، اون می دونه باهاش چی کار کنه.» وقتی تعداد خطاهای همبازی ها، از تعداد پاس هایشان کمتر شد، او به پیروزی واقعی رسید. به زمانی که پدرش دیگر مجبور نبود گوش گیرهایش را موقع تمرین و بازی همراه خود داشته باشد. لازم نبود بین جماعت حسودی بنشیند که همان جای قبلی مانده بودند، در مزین تمرین جوانان.
۳. رفت و برگشت پیرلا
«روی هاجسون»« اسمش را اشتباه تلفظ می کرد. صدایش می کرد «پیرلا»؛ یک اصطلاح عامیانه میان میلانی ها به معنای آشغال کله. او بازیکن اینترمیلان بود و با چهار مربی کار کرد تا وقتی لیپی را آوردند. آقای مربی یک روز او را کنار کشید و گفت بهتر است یک سال جای دیگری بازی کند. به رجینا رفت و آموخت که چگونه مسئولیت پذیر باشد، چگونه در گل و لای بجنگند. فصل بعد به «اینتر» برگشت اما در اولین بازی، «لیپی» اخراج شد. جانشین او «مارکو تاردلی» اینتر را برای پیرلو کشت. چیزی که می توانست برای او عشقی ابدی باشد. باید از آن جا فرار می کرد. ترک کردن رییس «موراتی» غم انگیزترین اتفاق در جدایی اش از اینتر بود؛ «انسان فوق العاده ای است. دقیقا همان کسی که در تلویزیون می بینید. بزرگ خانواده است. یک شمایل باوقار در دنیایی ناپسند. قطعه ای از خدایان در دریایی پر از کوسه».شش ماه قرضی به برشیا رفت و بعد با 12 میلیون لیره به میلان.
در اولین روز، مالدینی را دید، بازیکنی که برای او یک الگو و الهام بخش بود. او به پیرلو آموخت که چگونه خودش را مدیریت کند. چگونه پیروز شود، شکست بخورد، پاس گل بدهد، روی نیمکت بنشیند، رنج بکشد، ببخشد، کی کور شود، کی ببیند، چگونه کاپیتان باشد، کشتی را چگونه هدایت کند، چگونه تغییر جهت بدهد؛ همه چیز و مخالف همه چیز را. مالدینی، بخشی از پیرلو است.
4. پیرلوی فرانسه، پیرلوی انگلستان
«تو اولی»؛ مارچلو لیپی، مربی ایتالیا همین دو کلمه را گفت و رفت. منظورش پیدا بود؛ اولین پنالتی زن در بزرگ ترین و باورنکردنی ترین مسابقه ای که یک بازیکن فوتبال می تواند در آن بازی کند. در فینال جام جهانی. روی هر کدام از کفش هایش، اسم بچه هایش ار نوشته بود و به همین دلیل سر به زیر از نیمه زمین تا نقطه پنالتی را آهسته قدم زد. وقتی سرش را بلند کرد، سعی کرد به جای دیدن «بارتز» حواسش را پرت عکاس هایی کند که پشت دروازه فلاش می زدند. سرش را به آسمان بلند کرد و یک نفس عمیق کشید. نفس او، نفس تمام ایتالیا بود. درست در همان لحظه بود که درک کرد ایتالیای بودن چقدر فوق العاده است.
بعدها فهمید تنها کسی نیست که با یک دنیا داستان از آلمان برگشته است. بعدها خودش گفت: «آن پنالتی بود که من را توصیف می کند. طبق معمول هیچ کس باور نمی کند اما درون خودم من بیشتر پیرلویی هستم که در جام جهانی 2006 توپ را به وسط دروازه فرستاد تا پیرلویی که در نیمه نهایی 2012 به انگلستان چیپ زد» به «جو هارت» دروازه بان انگلستان. بعد از آن پنالتی همه اول به او تبریک می گفتند و بعد بلافاصله می پرسیدند: «تو دیوانه ای آندره؟»
5. رویای ناکام سانتیاگو برنابئو
دعاهای شبانه و درددل های یک پسربچه با معلمش همیشه به دو چیز ختم می شود؛ یکی فوتبالیست شدن و دیگری نام تیمی که همیشه دوست دارد در آن بازی کند. برنامه ای جاه طلبانه که پیرلو به هر دوی آن ها رسید. او تمام بعد از ظهر یکشنبه نهم جولای ۲۰۰۶ در برلین خوابید و پلی استیشن بازی کرد و شب رفت توی زمین و با ایتالیا قهرمان جهان شد. وقتی برگشت، سرمست زندگی بود. در خیابان های باریک «فورت دی مارمی» موتورسواری می کرد و وقتی در جاده کنار دریا می ایستاد، مردم دستی به شانه او می زدند و می گفتند به زودی دوباره تو را در میلان خواهیم دید. آن ها فکر می کردند پیرلو از شکست دادن فرانسه در فینال سرمست است اما از قسمت مهم داستان بی خبر بودند.
قلب و روح او متعلق به «رئال» مادرید شده بود؛ به قرارداد پنج ساله و حقوقی افسانه ای که انتظارش را می کشید. تماس «کاپلو» با او فقط یک دقیقه طول کشید. او روی کاغذ همبازی «امرسون» شده بود که تازه از «یووه» به رئال رفته بود. پیرلو و «تولیو» مدیر برنامه اش مثل دو نوجوان عاشق مدام پای تلفن بودند. گوشی هایشان داغ کرده بود از بس رویا می بافتند. پیرلو خودش را وسط «سانتیاگو برنابئو» می دید. در پیراهن سفید رئال.
رویای مادرید اما دوامی نداشت. «گالیانی» یک پرونده قرارداد و یک خودنویس گذاشت روی میز و گفت: «تو ما رو ترک نمی کنی، چون که این رو امضا می کنی.
6. مذاکره با آقای فیلسوف
نیمه دیگر رویای پیرلو، «بارسلونا» بود؛ تیمی که در دوئل های پلی استیشنی با «آلساندرو نستا» همیشه آن را انتخاب می کرد. هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد. تا نه صبحانه می خورد و به سمت اتاق می دوید تا با هم تا ساعت ۱۱ پلی استیشن بازی کنند. بعد تمرین بود و بعد تمرین دوباره پلی استیشن و بارسلونا، آدرنالین خالص. او بارسلون را انتخاب می کرد و نستا هم. بارسا در مقابل بارسا. یک شب در «نیوکمپ»، در واقعیت، بارسا او را انتخاب کرد. آخر بازی، همه دنبال «زلاتان ابراهیموویچ» بودند که گفته بود دوست دارد در «سن سیرو» و تیم «رونالدینیو» بازی کند. او به «گواردیلوا» گفته بود «آقای فیلسوف» تا مسخره اش کند. تمام دنیا از آتش بازی او و گواردیولا خبر داشتند اما هیچ کس نمی دانست آقای فیلسوف پیرلو را مخفیانه به دفترش دعوت کرده است.
پیرلو فکر می کرد زیادی پلی استیشن بازی کرده و به دنیای موازی ای رفته است که دوستش دارد. نستا اگر می فهمید، از حسودی دق می کرد. گواردیولا از بارسلون می گفت که به نظرش دنیای دیگری است؛ یک ماشین بی نقص که خودش، مخترع خودش است؛ «ما همین حالا هم بسیار قدرتمندیم. واقعا نمی توانیم بهتر از این باشیم ولی تو می توانی به قدرت ما اضافه کنی. به دنبال بازیکن خط میانی هستیم که مکملی برای «ژاوی»، «اینستا» و «بوسکتس» باشد و آن بازیکن تویی. تو تمام قابلیت های بازی در بارسلونا را داری و دقیق تر بگوییم، بازیکنی در کلاس جهانی هستی.»
وقتی حرف های آن ها تمام شد، پیرلو به فلسفه بازی آن ها فکر می کرد. به آن پاس های کوتاه سرضرب و مالکیت توپ دیوانه کننده. فکرهایی که خیلی طول نکشید و میلان برای مذاکره راه نداد و گفت «نه». پیرلو مجبور شد بارسا را در تخیل دنبال کند، در پلی استیشن.
۷. فقط یک کونته وجود دارد
اگر از خوش شانسی هایش بپرسید، در صدر آن به شناختن «انتونیو کونته» اشاره می کند. به سرمربی یوونتوس که در اولین روز تمرین با یوونتوس که در اولین روز تمرین با پیرلو و یارانش، زهر خودش را به آن ها ریخت؛ «بچه ها، در دو فصل گذشته، لیگ رو در رتبه هفتم تمام کرده ایم. احمقانه است. رقت انگیزه. برای این این جا نیومدم. حالا وقتشه که دیگه بی مصرف نباشیم!»
همان سال یووه «اسکودتو» را برد و پیرلو می گوید تمام این افتخار متعلق به کونته بود. به مردی که ذات یوونتوس در اعماق روح او شعله ور بود و همیشه یک پیغام کوتاه مستقیم داشت؛ «همه شما باید به اندازه من خشمگین باشید. تمام.»
پیرلو و دیگران یا باید کاری را که او گفته بود انجام می دادند، یا بازی نمی کردند. یک بار که از پیرلو درباره مربیگری پرسیدند، گفته بود حتی یک پنی هم روی مربی شدن شرط نمی بندد. شغلی نیست که جذب آن شود. پر از نگرانی است و سبک زندگی اش بسیار نزدیک به سبک زندگی یک فوتبالی است. او دوست دارد به زندگی ساده و خصوصی اش برگردد؛ «فقط یک آنتونیو کونته وجود دارد و همین برای من کافی است، حتی اگر هنگام عصبانیت شبیه «مارچلو لیپی» نباشد.»
۸. کولی سرگردان
رازش را خودش فاش کرد؛ «من فوتبال را طور دیگری در کر می کنم. صحبت از زاویه دیدی متفاوت است؛ دیدی بر تمام سطح زمین. توانایی دیدن تصویری بزرگ تر از بازی. بازیکنان خط میانی کلاسیک به جلوی زمین نگاه می کنند و مهاجمان را می بینند. اما من روی فضای بین خود و آن ها تمرکز می کنم. جایی که می توانم با توپ کار کنم. بیشتر یک جور هندسه است تا تاکتیک.»
و بعد یک تعریف و اعتراف دقیق دیگر که نباید چیزی به آن اضافه کرد: «من در زمین کمی شبیه یک کولی سرگردان هستم. یک هافبک که دائما به دنبال گوشه خلوتی می گردم که برای لحظه ای با آزادی حرکت کنم، بدون مزاحمت بازیکنان خفه کننده ای که مثل سایه به من چسبیده باشند. تمام چیزی که به دنبال آنم، چند مترمربع زمین خالی است که بتوانم خودم باشم. فضایی که بتوانم آیین خود را آشکار کنم: توپ را بگیرم، به هم تیمی پاس بدهم، هم تیمی گل بزند. به این، پاس گل می گویند و این روش من برای پخش کردن خوشحالی است.»
نظر کاربران
مهندس فوتبال
آرشیتکت فوتبال....ایتالیایی ها واقعا دوست داشتنی هستن.