ميان مردان روشنفكر و تحصيلكرده، نزاكتش بينظير است. با مردم محترمانه و از روي ادب رفتار ميكند، بدون اينكه از شأن و موقعيت خود بكاهد. شايد گاهي با همقطارانش از قبيل مقامات بلندپايه و وزراي ماليه از روي تحقير برخورد كرده باشد اما نشان داده است كه با سایر مردم صميمي و محترمانه رفتار ميكند.
روزنامه آرمان امروز - محسن آزموده:
مصدق؛ همیشه ماندگار
«ميان مردان روشنفكر و تحصيلكرده، نزاكتش بينظير است. با مردم محترمانه و از روي ادب رفتار ميكند، بدون اينكه از شأن و موقعيت خود بكاهد. شايد گاهي با همقطارانش از قبيل مقامات بلندپايه و وزراي ماليه از روي تحقير برخورد كرده باشد اما نشان داده است كه با سایر مردم صميمي و محترمانه رفتار ميكند.
مقدر است كه چنين جوان شايستهاي يكي از مردان بزرگ شود.» اين توصيف يك توريست انگليسي از محمد مصدق جوان است، بلافاصله پس از اينكه مصدق به سمت رئيس حسابرسي اداره ماليات خراسان منصوب شد.
بيشك آن گردشگر غربي نميدانست كه جواني كه اينچنين در ستايشش قلمفرسايي كرده قهرمان يكي از بزرگترين و جنجاليترين كارزارهاي سياسي سده بيستم خواهد شد و دولت متبوع اين توريست را چنان به
چالش ميكشد كه ناگزير به انتحار سياسي، يعني مداخله در سياست داخلي كشوري ديگر به شيوه كودتا ميشود و بدنامي را براي خود ميخرد.
مصدق اما خوشنام ماند، اگرچه وقتي چهرهاي جهاني شد، «دشمناش در پايتختهاي بيگانه او را به استهزا گرفتند و تحقير كردند»، او را مجنون، ديوانه، متوهم، پارانوئید و... خواندند و حتي بيمارياش را دروغين و مسخره خواندند.
براي نمونه وينستون چرچيل سياستمدار مشهور انگليسي او را «مصي داك» (عنواني طعنهآميز) و بيمار رواني ميخواند. محمد مصدق خود اما به اين افتراها و تهمتها وقعي نميگذاشت، آرمانهاي او جهاني و همهزماني بود و از اينرو به راحتي قدرتهاي زودگذر را به سخره ميگرفت. او يكبار به محمدرضا شاه گفت: «روزهاي خوب و بد ميگذرند، آنچه باقي ميماند نام خوب يا بد است.»
مصدق به روایت یک مورخ انگلیسی
با گذر نيم قرن از مرگ محمد مصدق (۱۲۶۱-۱۳۴۵ خورشيدي) درستي اين حكم را ميتوان با نام نيكي كه از او باقي مانده سنجيد. وقتي يك روزنامهنگار انگليسي كتابي در ستايش محمد مصدق با عنوان Patriot of Persia: Muhammad Mosaddegh and a Tragic Anglo-American Coup مينويسد و در مقدمهاش چنين از مصدق ياد ميكند: «او بيش از يك سياستمدار و، در همان حال، كمتر از يك سياستمدار بود. در مقام رهبري مردمش رقيب نداشت.
اما در طول زندگي از دويدن به سوي تقبل مقام خودداري داشت و از اينكه به خاطر هدفهاي سياسي بر سر اصول مورد قبولش مصالحه كند با يكدندگي و غرور پرهيز ميكرد. او قهرماني به سبك قديم بود و همين موضوع توضيحدهنده عنصري ديگر، و تا حدودي تعجبآور، در آوازه بلند اوست.
كار مصدق به عنوان يك برنده سياسي خاتمه نيافت. كودتاي ۱۹۵۳ (۱۳۳۲ خورشيدي) فاجعهاي بود كه او را محكم بر زمين كوبيد، ولي ايرانيان نسبت به قهرمانان سقوطكرده خود محبتي دارند كه به نحوه سقوط آنان بستگي دارد، زيرا شكستي دليرانه از شيطاني خبيث در شرايطي مقاومتناپذير، به عنوان پيروزي و فتحي در سطحي متعالي قلمداد ميشود.»
كريستوفر دوبلگ (متولد ۱۹۷۱ م.) نويسنده اين كتاب روزنامهنگار و محققي انگليسي و مترجم آثار ريچارد كاپوشينسكي روزنامهنگار برجسته لهستاني به زبان انگليسي است. او همسري ايراني دارد و نخستينبار در سال ۲۰۰۰ به ايران سفر ميكند.
بااينهمه براي نگارش كتاب حاضر در سال ۱۳۸۸ به ايران سفر ميكند. او خود درباره تجربه نگارش اين زندگينامه مينويسد: «تحقيق دربار كتاب حاضر را در شرايطي شروع كردم كه پايتخت... دستخوش آشوب بود. به موسسههاي خاص تاريخي سر زدم و يادداشت برداشتم، به آرشيوهاي روزنامهها هجوم بردم، اما هرچه بيشتر درباره گذشته تحقيق كردم، دريافتم كه آن نبردهاي خياباني درواقع نمودي از نبردي ديرين است.»
هرمز همايونپور، مترجم کتاب حاضر - «ميهن پرست ايراني: محمد مصدق و كودتاي انگليسي-آمريكايي»، نشر کندوکاو- که آثار دیگری نیز ترجمه كرده، از جمله «آمريكاي فوقسري» (دانا پريست، ويليام ام آركين)، «دوبي» (جيم كين)، «مقدمات سياسي» (استيون تانسي)، «حيات پرفرازونشيب آدولف هيتلر» (ويليام شايرر)، «دولت رفاه و حمايتهاي اجتماعي» (كريستينا برانت)، «جهانيشدن و دولت رفاه» (بو سوسدرستن) و...
در يادداشتي كه بر كتاب حاضر نوشته ضمن بيان آشنايي خود با مولف، مينويسد: «در مجموع، محتواي كتاب و ارزيابيها و داوريهاي آن را درباره دكتر مصدق و دولت و همكاران او پسنديدم. زيرا هرچند در بعضي جاها، به حق، چهرهاي قهرماني و اسطورهاي از مصدق ترسيم كرده، يادآور پارهاي كوتاهيها و غفلتهاي او نيز شده است؛ كوتاهيها و غفلتهايي كه به گمان بسياري از اصحاب نظر باعث شكست نهضت ملي شد و پيشرفت و ترقي دموكراسي و عدالت اجتماعي را در ايران براي سالها عقب انداخت.» همایونپور همچنين جستاري با عنوان «برگي از خاطرات و تاملات ايام» به آغاز كتاب افزوده و در آن ضمن بيان يادها، رويكرد امروزين خود به نهضت ملي و رهبر آن دكتر مصدق را نشان داده است.
محبوب روستايي و شهري
«قدي بلند داشت اما شانههاي فروافتاده و خميدهاش- كه انگار بار سنگيني را تحمل ميكردند- به او تصويري چون يك محكوم ميداد كه صبورانه به سوي محل اعدام ميرفت. صورتش كشيده و با چشماني غمگين و بيني بلند و بسيار معروف كه دشمناش اغلب آن را با منقار كركس مقايسه ميكردند، از ديگران متمايز بود.
پوستي نازك و گندمگون داشت و بهطور كلي با چنان ارادهاي زندگي ميكرد كه بسياري از هموطنانش او را منبع الهام موثري يافتند.» استفان كينزر در كتاب مشهور «همه مردان شاه»، مصدق را چنان توصيف ميكند. تصويري كه كريستوفر دوبلگ نیز در كتابش از مصدق ترسيم ميكند، بيشباهت به اين چند خط نيست.
«ميهنپرست ايراني»، از يك مقدمه، پانزده فصل و يك پيگفتار تشكيل شده است. نويسنده در مقدمه با زبان و بياني شيوا و سليس و صد البته روزنامهنگارانه، جايگاه مصدق را نهفقط در تاريخ معاصر ايران و جهان كه نزد ايرانيان نشان ميدهد و او را «پدر ملت» ايران خطاب ميكند، نخستوزيري كه روستاييان را به آغوش ميكشد و همزمان محبوب طبقه متوسط جديد ايراني است. او در اين مقدمه همچنين به نقش ايرج افشار در نگارش كتابي درباره زندگينامه مصدق براي مخاطبان غربي تصريح ميكند و صد البته تاكيد ميكند كه از زندگينامههاي موجود غربي درباره مصدق كه كساني چون مارك گازيوروفسكي و استيفن كينزر نوشتهاند، راضي نيست.
آنچه در ادامه ميخوانید مروری است بر فرازهایی از کتاب حاضر که كمتر به آنها توجه شده: سالهاي نخستين زندگي دکتر مصدق، همچنین فصلي درباره مرگ دختر محبوب مصدق، خديجه كه نویسنده کتاب، دوبلگ، نیز به درستي اهميت آن را در شناخت روانشناسي مصدق و شخصيت او دريافته است.
اشرافزاده نجيب
«شرق تغييرناپذير» عنوان فصل آغازين كتاب است كه در آن نويسنده به ترسيم اوضاع سياسي، اجتماعي و اقتصادي ايران در قرن نوزدهم و سالهاي آغازين سده بيستم، يعني روزگاري كه محمد مصدق پا به عرصه وجود گذاشت (۱۱۸۲ م. يا ۱۲۶۱ خورشيدي) ميپردازد.
اين بخش در واقع تمهيدي براي آشنايي خواننده به زمينهاي است كه در آن مصدق باليدن گرفت و به فعاليت پرداخت؛ روزگاري كه ايران به تدريج از خواب قرون وسطی بيدار شده بود و با مشروطه گام به گردونه تجدد ميگذاشت: «شماري عظيم از مردم از روستاها به شهرها ميكوچيدند، و گامهايي بيسابقه در حوزههاي فناوري، دارو و درمان، آموزش، و بهداشت محيط برداشته ميشد.»
فصل دوم اما به پيشينه اشرافي خانواده مصدق، سالهاي كودكي و نوجواني و جواني او، مناسبات خانوادگياش، رابطهاش با مادر مقتدر و قدرتمندش نجمالسلطنه خواهر عبدالحسين ميرزاي فرمانفرما و ازدواج كاملا سنتياش با زهرا ضياالسلطنه دختر امامجمعه تهران ميپردازد.
دوبلگ در اينباره مينويسد: «عروسي مصدق و ضياالسلطنه بيش از آنكه به عشق ليلي و مجنون مربوط باشد، به محاسبات ساده موقعيت خانوادگي و مال و اموال مديون بود، راهي براي متحدساختن خانوادهها، توليد نسل و رضاي خدا...»
بااينهمه «مصدق آشكارا نسبت به زيبايي زهرا بيتفاوت نبود و آنها به سرعت داراي فرزنداني شدند.» ضمن آنكه ازدواج آنها در طول بيش از شصت سال موفق و شكوفا بود. در ادامه اين فصل نويسنده به جنبش مشروطيت ايران كه در همان سالها رخ ميدهد و نخستين قدمهاي مصدق در عرصه سياست در آن ايام اشاره ميكند.
با روزنامهنگار فرانسوي
مصدق بيستوشش ساله بود كه براي تحصيل به پاريس رفت. این فصل ماجراي اقامت مصدق در اروپا و رابطه «متعالي» و محترمانهاش با رنه ويار دختر يكي از صاحبمنصبان مستعمراتي فرانسه و روزنامهنگار را شرح ميدهد.
نتيجه اين رابطه مصاحبهاي با مصدق است كه در روزنامه پاريسي لهنوول چاپ شد و در آن مصدق جوان «بسيار فرهيخته، مباهات به وطنپرستي و روشنبينانه» و آماده برای «فداكردن همهچيز در راه آزادي» معرفي شد كه درباره حقوق زن ايراني-اسلامي ميگويد.
در اين فصل همچنين به اخلاق كاري و وظيفهشناسي وحشتناك مصدق و نخستين نشانههاي بيمارياش اشاره ميشود. بههرحال، مصدق دورهاي كوتاه به ايران باز ميگردد و بار ديگر در سال ۱۹۱۰ به سوئيس ميرود، به همراه زن و سه فرزندش. در طول چهار سال در رشته حقوق دكترا ميگيرد و در سال ۱۹۱۴ به ايران باز ميگردد.
در اين سالها آتش جنگ اول جهاني برپاست، مساله نفت ايران از يك قرارداد به ظاهر ساده «دارسي» جديتر شده و ايران ميدان كشاكش استعمارگراني است كه سرزمين و منابع آن را براي اهداف خود تاراج ميكنند. مصدق كه پيشتر سوابقي در امور مالي و مستوفيگري خراسان داشت، به معاونت وزارت ماليه انتخاب ميشود و رياست كل محاسبات را به مدت ۱۴ ماه بر عهده ميگيرد. درنهايت نيز به علت اختلاف با وزير وقت ماليه دولت صمصامالسلطنه استعفا ميدهد.
سويه روشن زندگي
افول قاجارها و برآمدن سلسله پهلوي يكي از بزنگاههاي مهم تاريخ ايران است كه با ناكامي قرارداد ۱۹۱۹ م. و پروژه كودتاي سوم اسفند ۱۲۹۹ خورشيدي كليد ميخورد و درنهايت نيز با انقراض قاجار و بر تختنشستن رضاشاه در سال ۱۳۰۴ خورشيدي به انجام ميرسد.
روشن است كه مصدق كه حامي مشروطيت است، نميتواند با جابهجايي قهرآميز حكومت موافق باشد، همين است كه هم با كودتاي سيدضيا-رضاخان، زماني كه والي شيراز است، مخالف است و هم يكي از معدود چهرههايي است كه با اعلام انقراض قاجار مخالفت ميكند. به همين دليل است كه در دوره پهلوي اول (۱۳۰۴-۱۳۲۰ خورشيدي) ناگزير از انزواست.
دوران اوج سياستورزي مصدق به دهه ۱۳۲۰ خورشيدي بازميگردد. او از دوره ۱۴ مجلس و پس از شهريور ۱۳۲۰ به عنوان يكي از جديترين و موثرترين نمايندگان مجلس شوراي ملي است و از ميانه اين دهه نيز بعد از ماجراي نفت شمال و كارزار قوام، بهطور جدي مساله مليكردن صنعت نفت را در دستور كار مجلس قرار ميدهد. فصلهاي هشتم تا پانزدهم اين كتاب نيز به شرح مفصل اين ماجرا ميپردازد. قصهاي كه البته مخاطبان ايراني با آن ناآشنا نيستند و در كتابها و مقالات متعدد با زيروبم آن آشنا شدهاند.
تراژدي دختر؛ تراژدی پدر
نكته مهم و قابل توجه كتاب اما غير از بيان شيرينش، اشارات متعدد به خاطرات و رويدادهايي است كه از قضا در ساير منابع كمتر به آنها اشاره شده. اطلاعاتي خصوصي از مناسبات مصدق و زندگي او كه معمولا زير سايه نهضت مليشدن صنعت نفت و سرنوشت آن پنهان مانده، درحاليكه اين اتفاقات نقش كليدي در فهم تصميمگيريها و واكنشهاي اين سياستمدار نامدار ايراني داشتهاند. ضمن آنكه تاجاييكه به يك زندگينامه بازميگردد، فهم اين زواياي تاريك و پنهان نقش مهمي در شناختن روانشناسي شخصيت اصلي ايفا ميكنند.
براي مثال رابطه مصدق با آخرين فرزندش خديجه «دختركي زيبا، شيطان، معاشرتي، پيانوزن و تنيسبازي ماهر با كلهشقي و اعتمادبهنفسي بالا» به تعبير نويسنده «پيوند مصدق با خديجه از آن نوعي بود كه گاهي در خانوادههاي ايران پيش ميآيد و ناظران را به سبب حالت غريب خود، با وجود تفاوت نسلي موجود در آن، به شگفتي مياندازد.» وضعيت تراژيك زماني رخ داد كه مصدق در سالهاي پاياني حكومت رضاشاه بازداشت شد.
يعني روزگاري كه رضاشاه به تصريح پژوهشگران به مستبدي تمامعيار بدل شده بود و نه فقط مخالفان كه منتقدان قديمش را نيز به سختي مجازات كرد. دستگيري مصدق كه به شكلي دردناك و با ضرب و شتم و توهين و تحقير همراه بود، تاثير دهشتناك و ديرپايي بر دختر محبوبش خديجه گذاشت كه از نزديك شاهد ماجرا بود، بهطوري كه به سختي بيمار شد و درنهايت نيز درنتيجه نظاره آن صحنهها دچار حمله عصبي شد و تا پايان عمر طولاني و دشوارش ديگر سلامت رواني را باز نيافت. مصدق همواره تكرار ميكرد كه «تراژدي خديجه تقصير اوست. احساس گناه ميكرد و درهاي اتاقش را ميبست و ميگريست...»
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر