ارشا اقدسی چه موجود عجیبی است!
کلا موجود عجیبی است. تا همین چند ماه قبل کمتر کسی می شناختش اما حالا وقتی اسمش می آید همه می گوید همانی که در برنامه خندوانه خودش را آتش زد! ارشاد اقدسی بدلکار است.
پسری بیش فعال بوده و از دیوار راست بالا می رفته، بعد رفته دنبال سبک رزمی «آی کی دو» و مربی شده. می خواسته برای ادامه تحصیل به اسپانیا برود که پیمان ابدی سر راهش قرار گرفته. بعد دیده برای این به قول خودش کله خری هایش چه کاری بهتر از بدلکار شدن. پریدن از بانجی، چپ کردن ماشین و ... و کم کم هی رفته و رسیده به هالیوود و برایش دیپلم افتخار از مراسم اسکار گرفته.
بلد بودن دو زبان انگلیسی و ایتالیایی از یک طرف، و شجاعت و علاقه به کارش در پیشرفتش کمک زیادی کرده اما همه این موفقیت هم باعث نشده بود در کشور خودش شناخته شود. او این شهرت امروزش را مدیون رامبد جوان و برنامه خندوانه است. رامبد را این طور که خودش می گوید از زمانی که بچه بوده و به واسطه احتمالا آشنایی خانوادگی می شناخته اما بعدها شده بوده بدلکار تیزرهای تبلیغاتی که رامبد در دفتر سینمایی اش تولید می کرده.
چطور شد که یک دفعه سر از مسابقه لباهنگ رامبد جوان در آوردی؟
- راستش از قبل شاید از زمان بچگی ام او را می شناختم. ما در دفتر رامبد، یکسری همکاری مشترک هم داشته ایم. برای این کار اما اولش قرار بود برای یکی از خواننده ها کار اجرا کنم. به او پیشنهاد دادم که بیا اجازه بده برای اجرای اولت من آنجا را بترکانم.
کدام شرکت کننده؟
- میلاد کی مرام.
یعنی شما جزو شرکت کننده ها نبودید؟
- نه. میلاد از ایده من خیلی خوشش آمد ولی گفت می خواهم این کار را برای فینال انجام بدهم. گفتم شاید تا فینال یک نفر بیاید یک چیزی اجرا کند که کار ما تکراری شود، من اصلا دوست ندارم دومی باشم. همیشه اگر ایده ای داشته باشم دوست دارم خودم انجامش بدهم. دوست ندارم بعدا بگویند ارشا خواست ادای فلانی را دربیاورد. من خودم پر از ایده هستم. گفت نه، نظرم این است که دور اول این کار را انجام ندهم. همین طور که نشسته بودیم تلویزیون می دیدیم من موبایلم را برداشتم و به رامبد پیام دادم که اگر بگذاری من بیایم، آنجا را می ترکانم.
یک ساعت گذشت جواب ندا، پیام دادم که می دانم سرت خیلی شلوغ است ولی تو را به خدا تا شب بگو نه. من نمی توانم تا فردا صبر کنم که بگویی نه. جواب نداد. من هم خوابیده بودم. ساعت سه نصفه شب دیدم دینگ دینگ موبایلم می آید. با خودم گفتم ای بابا باز من را در یک گروه تلگرام اد کرده اند و تا صبح می خواهند پیام بدهند. از شدت خواب چشمم را نمی توانستم باز کنم. گوشی را برداشتم سایلنت کنم دیدم نوشته رامبد.
پیامش را باز کردم دیدم نوشته آره فکر خوبیه، فردا ساعت سه اینجا باش و اجرا کن. گفتم دو روز فرصت بده، من می خواهم فکر کنم، با بچه ها تمرین کنم و ... گفت نه. این تنها شانست است. یکی از شرکت کننده ها نمی آید. ما فردا می خواهیم یک نفر را جایگزینش کنیم. اگر تو بیایی که تو را جای او می گذاریم. گفتم یک ساعت به من وقت بده. نشستم به فکر کردن. گفتم رامبد هیچ راهی ندارد؟ گفت شاید بتوانم یک بار به عنوان مهمان در برنامه دعوتت کنم ولی برای این کار همین یک فرصت است. من هم فکر نکرده گفتم باشد. ساعت سه و نیم صبح بود و باید فردا می رفتم اجرا می کردم. واقعا نمی دانستم باید چه کنم.
- هیچی. من اصلا آهنگ حفظ نمی شوم. از همان مدرسه هم که باید شعر حفظ می کردیم حفظ نمی شدم. تا هشت صبح آهنگ فرزاد فرزین را جلوی آینه تمرین کردم. آن هم فقط به خاطر اینکه در آن می گفت دیوونه. من خیلی با این لغت دیوونه ارتباط برقرار می کردم. هشت صبح زنگ زدم دو نفر از بچه ها آمدند، دو ساعت با هم تمرین کردیم. ساعت ۱۰ به استودیو رفتیم. تا ساعت دوازده و نیم با بقیه بچه های تیمم تمرین کردیم. بعد ما اجرا کردیم و سالن منفجر شد. البته در یک اجرا چون فرصتی برای تمرین نداشتیم یکی دو بار بچه ها اشتباه کردند و مثلا زودتر من را بالا کشیدند. من هم خسته و عصبانی شده بودم و قهر کردم. منتها بچه های گروهم خیلی عالی من را تحمل کردند. واقعا بچه های گروهم من را همیشه عالی تحمل می کنند چون می دانند که فقط در کار این طور هستم و بیرون از کار عاشق شان هستم ولی در زمان کار یک مو اشتباه را نمی بخشم. یعنی از هیچ کس نمی گذرم.
در خندوانه هم با همین حالت عصبانی رفتم بیرون آب بخورم دیدم طرف آمده می گوید عکس بگیریم، گفتم باشد. یا همین طور داشتم داد می زدم که نگار آمد گفت ارشا خوبی؟ گفتم بله. رفت گفت این دیوانه است. یک نفر وسط داد زدن بتواند اینقدر صدایش را پایین بیاورد حتما دیوانه است. یک آدم طبیعی نمی تواند این کار را بکند. منتها مشکل من همان جاست و کاملا این طرف و آن طرف خط برایم تفکیک شده است.
شاید برای یکسری قصه کانفلیکت کند ولی من بیرون می آیم و بچه ها را دانه دانه بغل می کنم و می گویم مرسی من را تحمل کردی. من خودم اگر بودم، ارشا یا هر کس دیگری بود کار را رها می کردم و می رفتم ولی تو ایستادی و حتی شاید مقصر هم نبودی. گفتی ببخشید تا جو آرام شود و این یک میلیارد می ارزد.
تقریبا چیزی از اجرای اولت پخش نشد!
- سه دقیقه و ۴۰ ثانیه موزیک بود، ۳۴ ثانیه اش را نشان داد.
چطور رأی آوردید؟
- فکر می کنم مردم می خواستند بگویند وقتی ۳۴ ثانیه از یک موزیک سه دقیقه و ۴۰ ثانیه ای پخش می شود، آن بخش هایی هم که پخش نشد ارزش دیدن دارد. انتخابم کردند که یک شانس دوباره به من بدهند که بیایم و دوباره خودم را نشان بدهم. من برای مردم بیش از اندازه ارزش قائل بودم. برای همین هم اینقدر برای اجرای اولم زحمت کشیدم ولی وقتی انتخابم کردند با خودم گفتم باید اجرای دومم بی نظیر باشد چون این مردم تو را انتخاب کرده اند و به تو رأی داده اند. تو در قبال آنها مسئولی. از طرفی من به رامبد قول داده بودم که اگر به مرحله دوم برسم، کاری کنم که در دنیا نظیر ندارد.
آتش زدن خودت روی صحنه؟
- بله. دوست داشتم این کار را برای فینال انجام بدهم ولی مطمئن بودم به فینال نمی رسم.
- با توجه به موقعیت هایی که می دیدم این طور فکر می کردم. چون من سلبریتی نبودم. قیافه شاخی نداشتم و از نظر مردم آدم خاصی نیستم. از طرفی در اجرای اول فهمیدم که به من اجازه نمی دهند کار خیلی خاصی انجام بدهم. نه خندوانه ای ها، که از مدیران بالاتر اجازه را نمی دهند. از طرفی هم هر کس من را بشناسند می داند به شدت آدم ناسیونالیستی هستم و بدون جناح گیری خاصی.
این آهنگ سالار عقیلی را خیلی دوست داشتم و استنباط خودم را از آن داشتم، نه اینکه به این توجه کنم که در تیتراژ چه فیلمی پخش می شود. فکر کردم شاید این اجرای آخر تو باشد. آن کاری را بکن که دوست داری چون دیگر این استیج را به تو نمی دهند و دیگ راین مخاطبان باحال را نداری و عقده هایت را باید خالی کنی.
من عقده میهن پرستی نشان دادن داشتم و عقده ام را خالی کردم. آن اجرا را طراحی کردم و تا جایی که می دانم در دنیا فقط یک بار و در یک مراسم اهدای جوایز بدلکاری این اتفاق سابقه داشته. اینکه یک نفر خودش کاراکتر اصلی باشد، نه اینکه به جای بازیگر فیلم، خودش را آتش زده باشد. در آن مراسم یک بدلکار خانم انتخاب می شود که بیاید جایزه اش را بگیرد. از زمانی که وارد استیج می شود، بدون حرف زدن آتش گرفته می آید و دو نفری هم که همراهی اش می کنند آتش گرفته می آیند.
هیچ کس تا به حال به صورت واقعی این کار را نکرده که خودش کاراکتر اصلی باشد. ۱۳ سال پیش هم در افتتاحیه اریکه ایرانیان پیمان از سقف پرید و من آتش گرفته آمدم و از بین مجری ها رد شدم. الان یکی از دوستانم که در سیرک کار می کند دنبال این است که کار من در خندوانه را در گینس ثبت کند.
اتفاقی که آنجا افتاد کات نداشت؟
- چرا. یک کات خاموش کردن داشت و اینکه ما درخواست کردیم سالن را خالی کنند چون در آن روز، مردم و به خصوص بچه های زیادی آنجا بودند و برای ما مهم بود که بچه ها این صحنه را از نزدیک نبینند. از تلویزیون دیدن این صحنه هیچ اشکالی ندارد. اگر ببینند اتفاق غریبی نیست. در هر حال آن روز فکر کردم که بهترین کاری که می توانم انجام بدهم همان است که این کار را در اجرای دوم انجام بدهم چون مطمئن بودم اجرای سومی در کار نخواهد بود، بنابراین در همان اجرا باید عقده هایم را خالی می کردم و ادای دین هم می کردم.
در نهایت اجرای دومم را انجام دادم و حسم فوق العاده بود. رامبد گفت برای تماشاچی ها بدون اینکه آتش بگیری اجرایت را انجام بدهم. وقتی اجرا کردم نصف استودیو گریه می کردند. رامبد می گفت چرا لب نمی زنی، می گفتم اگر بخوانم گریه ام می گیرد و من فقط یک بار گریه می کنم. دوست ندارم هر بار اشکم دربیاید.
برای ثبت رکورد باید نماینده گینس در محل رکوردگیری حاضر باشد.
- من دقیقا سه رکوردم را برای همین ثبت نکردم ولی این شرایط برای همه رکوردها نیست. دوست من پتریک سیرک کار می کند. اگر سیرک رفته باشید یک وسیله ای به اسم رنجر دارد که یک حلقه مانند است. یک نفر داخل آن می دود و یک نفر روی آن. این دوست من روی این وسیله با دوچرخه حرکت کرده و می خواهد ثبتش کند. بعضی کارها که تا به حال کسی انجام نداده و شاید کسی هم دیگر انجام ندهد را می شود با ویدیو ثبت کرد.
شاید چون برنامه تلویزیونی بوده و تماشاچی داشته، بتوانی قانع شان کنی.
- بله. شاهد دارم. تا آنجا که می دانم در دنیا هیچ کس این کار را انجام نداده و سختی کار من این بود که آتش گرفته بودم و ایستاده بودم. اگر وقتی آتش بگیری راه بروی، خیلی راحت است. من یک دقیقه و ده ثانیه رکورد دارم ولی این کار ۲۵ ثانیه طول کشید. به این دلیل که صورت من لخت بود و شعله ها تمام مدت روی صورتم بود و داشتم اذیت می شدم. آخر برنامه میک آپم مثل تاول بلند شده بود. مژه ها و ریشم یک مقدار سوخته بود.
این اتفاق در سیمای جمهوری اسلامی هم بی نظیر است.
- اصلا این برایم مهم نیست. من فقط دوست داشتم این کار را انجام بدهم. البته دوست داشتم نظر یک نفر را بدانم که خود سالار عقیلی بود که خیلی نصفه و نیمه حرف زد و در آخر هم از کار تعریف نکرد. منتها مهم این بود که کار را دیده بود. من خودم دیگر این کار را نمی کنم. آتش بگیرم و بدون ماسک کامل نمی ایستم چون وضعیت وحشتناکی را تحمل کردم. سرم را عقب می بردم می فهمیدم که زیر گلویم یا چشمم می سوزد ولی باید صبر می کردم به آن بخش آهنگ برسم که سرم را پایین بیاورم.
شما اگر می خوانید بدانید آتش چقدر داغ است فندک را روشن کن و انگشتت را رویش بگیر. از لحظه ای که می سوزد یک ثانیه هم نمی توانی تحمل کنی. من ۲۵ ثانیه داشتم آرام با آتش لایی می کشیدم. پشتم نمی سوخت ولی صورتم باز بود و باید لب می زدم. لباس هایی که پوشیده بودم و وضعیت فیزیکالم آنقدر سخت بود که نمی توانستم راحت بایستم.
- رامبد واقعا فوق العاده است، اگر نبود این اتفاق نمی افتاد. هزار بار گفت اگر اتفاق کوچکی برای تو بیفتد، من کل خندوانه را تعطیل می کنم. همیشه رامبد به من می گوید من را چقدر قبول داری، می گویم بی نهایت قبولت دارم. این بار من گفتم قبولم داری؟ گفت قبولت دارم که الان اینجا هستی. گفتم پس مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افتد.
اگر هم می سوختی احتمالا آنجا صدایت در نمی آمد.
- شرایطم خیلی سخت بود.
مادرت هم بود؟
- نه. گفتم برود. دو سال اول اصلا مادرم نمی دانست من بدلکارم. الان هم هیچ وقت فیلم هایم را به مامانم نشان نمی دهم. گاهی خبرنگار برای مصاحبه به خانه مان می آید، نمی گذارم جلوی مادرم حرف بزند. معمولا هم در لابی حرف می زنیم.
بچه بودی چی می کشیده از دست شما!!
- به من خر زخمی می گفتند. همیشه با شلوار کوتاه بودم و همیشه ساق پاهایم آش و لاش بود.
اجرای آخرت یک مقدار لوس بود.
- من سه آهنگ انتخاب کرده بودم که برای یکی از آهنگ ها وسیله هم ساخته بودم و کلی برنامه داشتم. یک روز مانده به اجرا، موزیک من رد شد. باز چهار پنج ساعت فکر کردم و یک آهنگ دیگر انتخاب کردم. وسیله هایش را با کمک دوستانم آماده کردم. ساعت هشت شب باز هم آهنگم رد شد.
چه موزیک هایی بودند؟
- موزیک های فرزاد فرزین بودند. ساعت هشت شب تا ۱۲ هم دم در آنجا نشستم که به من بگویند این موزیک آخرم اوکی است یا نه، باز گفتند این هم اوکی نیست.
موزیک سوم چی بود؟
- باز هم فرزاد فرزین.
خیلی آهنگ هایش را دوست داری؟
- خیلی اکشن است و ریتم بالایی دارد. به فضای کاری من می خورد. در کل هم تصمیم این بود که موزیک سومم کمدی باشد چون نمی خواستم دیگر کار حماسی و احساسی اجرا کنم که مردم بگویند ارشا از نقطه ضعف ما استفاده می کند. در نهایت اینکه از اول تصمیم داشتم اگر به مرحله سوم رسیدم اجرایم کمدی باشد چون خندوانه برنامه ای بود که باید مردم شاد می شدند. ساعت ۱۲ شب داشتم فکر می کردم که چه آهنگی می توانم انتخاب کنم.
روز بعد هم ساعت چهار بعدازظهر اجرا داشتیم. هر موزیکی می گفتم بعد از نیم ساعت ۴۰ دقیقه می گفتند نه. در این نیم ساعت ۴۰ دقیقه هم من دیوانه می شدم. گفتم موزیکی که خود رامبد لب زده را من بزنم ایرادی ندارد گفتند نه. از ساعت ۱۲ شب تا ساعت سه با یکی از دوستانم لباسش را درست کردیم چون کانسپت را همان اول در ذهنم زدم. برای من همیشه جور کردن وسایل از کانسپت زدن سخت تر است. همان ساعت ۱۲ هم به هیات ژیمناستیک کرج، آقای کمال تشکر زنگ زدم که یک ترامپولین برای من بفرستند.
برای آن پارچه سیلک هم پتریک دوستم به کمک آمد و با من تمرین کرد. من آن کار راهمان روز یاد گرفتم. ترامپولین بلد بودم ولی آن پارچه را بلد نبودم. زیر دستم سوخت، از سه متری با کمر زمین خوردم و ... سختی های خودش را داشت ولی باید یاد می گرفتم. هیچ کدام از این حرکت ها را هم با هیکل چاق امتحان نکرده بودم.
با آن لباس، حفظ تعادل هم سخت بود.
- نمی شد راه رفت. مفصل هایم حرکت نمی کرد. نمی توانستم پایم را بلند کنم. می خواستم بروم روی آن صندلی بایستم قبل از اینکه مردم بیایند دو بار امتحان کردم ببینم اصلا پایم بالا می آید که روی آن صندلی بایستم، پایم اصلا بالا نمی آمد. تازه همان کار را باید برای لبه بالای صندلی می کردم که پایم به آن بالا برسد.
- خیلی اتفاقی شد. در جشنواره فجر می خواستم عکس بگیرم، فکر کردم همه بازیگرها که عادی می ایستند و عکس می گیرند. من که بازیگر نیستم باید یک کار دیگر بکنم. کوروش جوان گفت خب پشتک بزن. گفتم پایم درد می کند. یک نگاه کردم دیدم یک صندلی آنجاست. به کوروش گفتم زیاد نمی توانم بایستم. به محض اینکه این صندلی کج شد تو عکس بگیر. حتی نمی دانستم می توانم یا نه. و همان جا این حرکت را برای اولین بار در آوردم.
یک دلیل دیگر اینکه آهنگ همایون شجریان را انتخاب کردم این بود که یکسری که طرفدار هنر و آرتیست هستند که آهنگ های شجریان را می شناسند. یک عده دیگر هم مثل من هستند که با این تیپ موزیک ها کار نمی کنند. تو وقتی این آهنگ را کار می کنی باعث می شود این نسل بی توجه هم به این آهنگ توجه کند. من الان دارم بازخوردهای آن انتخابم را می گیرم.
این آهنگ تیتراژ فیلم آرایش غلیظ است و اینکه چرا آن حرکت پارچه را انتخاب کردم، برای این بود که در فیلم آرایش غلیظ در یک سیرک یک نفر آن حرکت را می زند. من برای همه حرکاتم منظور داشتم ولی اینکه چرا با این آهنگ شوخی کردم هم به این دلیل بود که رامبد خودش قبلا با این آهنگ شوخی کرده بود و من یک جایی ادای دین می کنم که آنقدر این آدم خفن می خواند که میکروفن جلویش کم می آورد و منفجر می شود. باید این طرف ماجرا را هم دید. من در اجرای ایرانم به همه حرکاتم فکر کردم.
از اینکه دوم شدی ناراحت نشدی؟
- اصلا. من فقط می خواستم اجرا کنم. دوست داشتم اجرای سومم را انجام بدهم. الان هم خیلی ناراحتم که تمام شد و من هنوز خیلی فکر توی سرم دارم که دوست دارم انجامش بدهم.
پرش از برج میلاد را کی انجام می دهی؟
- اگر مجاز باشد صبح تا شب است.
مجاز نباشد چطور؟
- بستگی به هوا دارد، باد باید کم باشد.
چند بار تا به حال برج میلاد رفته ای؟
- خیلی، و همیشه از کنارش هم که رد می شوم حسرتش را دارم چون همان زمان هم که تازه داشتند برج میلاد را می ساختند و من هنوز نمی دانستم چتربازی چیست می خواستم از رویش بپرم.
پرش با چتر هم داشتید؟
- پرش از هواپیما که خیلی سال است انجام می دهم. یک سری مسابقه پرش هم بود که از ایران فقط من و خانم احمدی دعوت شدیم. یک همایش بیس جامپ در ترکیه بود که ما در یک دره ۲۸۰ متری می پریدیم. با یک زیپ لاین به وسط دره می رفتیم. روی یک بسکت می ایستادیم و از روی آن می پریدیم. داخل رودخانه هم فرود می آمدیم.
چند متری زمین، چترتان را می کشید؟
- من هشت ثانیه سقوط کردم یعنی چیزی حدود ۲۰۰ متر پایین رفتم و بعد چتر را کشیدم. حدود ۶۰ متر به زمین مانده بود چترم را باز کردم. ۶۰ متر با آن سرعت هیچی نیست. به اندازه یک عطسه است. متاسفانه پشت سری من هم از آمریکا بود. سقوط کرد و مرد.
یک نفر هم از همین برج میلاد خودمان پرید، حدود ۳۰۰ متر.
- ان شاءالله اگر پا بدهد من برج میلاد را بپرم تا نصفش پایین می آیم بعد چتر را می کشم.
- چهار ثانیه پایین آمده بود، بعد کشید.
دو سه سال بعد گروهی پریدند.
- ۲۵ نفر بودند که باز هم آنها هم خیلی پایین نیامدند و بلافاصله چتر را کشیدند. من هم ان شاءالله می پرم.
یک نفر در آمریکا بود که از هر جایی می پرید...
- من در تهران خیلی جاها می پرم که نه فیلمش را می گذارم و نه عکسش را ولی پریدن از برج میلاد برای من یک کار مهم است.
هر چه ارتفاع کمتر است پرش خطرناک تر است؟
- بله. من اولین پرشم را از ارتفاع ۷۲ متری انجام دادم.
از کل گروهی که در جیمز باند کار کردید در مراسم اسکار تقدیر شد؟
- به هر کدام مان جداگانه سرتیفیکیت دادند. هم برای نامزد شدن مان و هم برای برنده شدن مان.
نهایت هدفی که در ذهنت داری را برای من نگفتی؟
- چند وقت پیش فکر کرده بودم. خیلی کارها به ذهنم می رسد. یکی اینکه یک خلبانی با هواپیما پرواز کند و من با ماشین از رویش بپرم. خطرش این است که هر دو نفرمان منفجر شویم و بمیریم. فقط ناراحت کننده این است که یک نفر دیگر هم در این کار درگیر است. منتها من به این دوست خلبانم اطمینان دارم که پروازش خطا ندارد و به رانندگی خودم هم آنقدر اطمینان دارم که می دانم به راحتی می توان این کار را انجام داد. منتها کار خیلی عجیبی نیست. البته در ایران هنوز این اتفاق نیفتاده.
این چاپ می شود، مامانت می خواند.
- اشکال ندارد. توجه نمی کند و فکر می کند انجام نمی دهم. در ایران انجام حرکت ساده است ولی رسیدن به آن روزی که باید کار انجام شود و انجام مقدماتش خیلی سخت است. من برج دو قلوهای کیش را پریدم. در آن چهار روز برای گرفتن مجوزهایش مُردم. راحت ترین کارش پریدن بود.
چطور برای کارهای سینمایی خارجی می روی؟
- با بدبختی. همین ۱۰ روز پیش یک کار هالیوودی را برای اینکه نتوانستم برای صربستان ویزا بگیرم از دست دادم.
اولین ارتباطت با سینمای خارج از کشور چطور بود؟
- من در ترکیه با جرثقیل بانجی زده بودم. وسیله هم از یک شرکت اسپشیال افکت می خریدم. به من گفتند ما یک سریال داریم که یک نفر باید در آن تیر بخورد و هد شات شود، می آیی؟ گفتم آره. فیلم دره گرگ ها را می گفتند. من رفتم و تیر خوردم. روز بعد گفتند اینجا را هم می توانی رانندگی کنی؟ آنجا را هم می توانی بپری؟ آنجا هم دو نفر باید بدوند و تیراندازی کنند و ... من همین طور شوخی شوخی یک ماه آنجا ماندم.
وقتی برگشتم ایران زنگ زدند گفتند ما می خواهیم یک نفر با ماشین از روی کامیون بپرد، تو می توانی؟ گفتم آره ولی همه چیز را خودم تنظیم می کنم و جای دوربین ها را هم خودم می گویم. هیچ کس هم نباید دخالت کند. ماشین را هم خودم درست می کنم. گفتند باشد. روز فیلمبرداری با ماشین ۳۵ متر از روی کامیون پریدم. منتها قبل از اینکه بپرم همه می گفتند تو نمی توانی بپری. مهسا احمدی زبان ترکی بلد بود. دیدم چهره اش تو هم رفته. گفتم چی شده؟ گفت این می گوید نمی توانی بپری. من فکر کردم منظورش این است که اجازه ندارم. گفتم بیخود می گوید نمی توانی. گفت می گوید از روی آن رد نمی شود، گفتم مهم نیست.
گفت همه گروه می گویند. گفتم خب هر چی من می گویم ترجمه کن. گفتم کی فکر می کند من نمی توانم بپرم؟ هیچ کس چیزی نگفت. گفتم پسر فکر می کنید نمی توانم؟ شروع کردند به پچ پچ. گفتند نهایت هشت متر می پری. شرط بستم که من ۳۵ متر می پرم. یک نفر گفت تو ۳۵ متر نمی پری. نهایت ۲۰ متر می پری. گفتم تو روی من شرط ببند می بری. رفتم پریدم. از ماشین بیرون آمدم و گفتم متر را بیاورید. دقیقا ۳۵ متر پریده بودم.
- آن ماشین را زدم. کارگردان گفت عکس نگذارید تا خودم بگویم. در راه بودیم که دیدم خود کارگردان عکس را گذاشته. من هم سریع عکس را گذاشتم و نوشتم این پرش ۳۵ متر بود. ۱۰ دقیقه بعد گری پاول لایک زد. استاتت کوردینیتور جیمز باند بود. من فکر کردم آی دی اش فیک است. یک ماه بعد یک ایمیل آمد که ما برای سری بعدی جیمز باند شما را دعوت می کنیم. گفتم لابد خالی بندی است ولی اسم و مشخصاتم را فرستادم.
دو هفته به تاریخ امتحان مانده بود که تلفنم زنگ خورد. یک نفر با لهجه غلیظ انگلیسی گفت فلان ساعت، فلان تاریخ باید آدانا باشید. من اصلا اسم چنین محلی را هم نشنیده بودم. گفتم باشد خداحافظ. خواهرم گفت کی بود؟ گفتم من را سر کار گذاشته اند می گویند بیا در جیمزباند، بدلکاری کن. فکر می کنند من خرم. بچه های بانجی آنجا هستند می خواهند من را تا آنجا بکشانند. گفت شاید راست باشد. گفتم من می شناسم شان؛ اینها آدم های خفنی هستند. برای چی باید از ایران بدلکار بخواهند؟
یک هفته به تاریخ امتحان مانده بود، خواهرم گفت بلیت گرفتی گفتم نه. گفت خب برو. من یکباره هول کردم گفتم وای الان چه کنم. بلیت ۴۰۰ تومانی را یک میلیون و ۱۰۰ خریدم. رفتم استانبول و از آنجا بلیت گرفتم برای آدانا. گفته بودند ماشین دنبالم می آید. هر چی ایستادم خبری نشد. به همان شماره موبایل زنگ زدم گفت یک ماشین بی ۲۳ باید بیرون باشد. تعجب کردم. رفتم بیرون یک مینی بوس پیدا کردم که راننده اش خواب بود. سوار شدم و بدون هیچ حرفی حرکت کرد. همین طور وسط بیابان می رفت. با خودم گفتم ایول من را دزدیده اند. الان یک هیجان جالب درست می شود. من هم که آماده ام بپرم گردن طرف را بشکنم و ... فاز این جوری برداشته بودم.
به یک جایی مثل حیاط نمایشگاه بین المللی رسیدیم. چهارتا لندرور یک طرف بودند. یک طرف ده تا موتورسیکلت و ... خیلی باحال بود. گفتم یا علی اینجا کجاست؟ جیمزباند هم نباشد خیلی باحال است. یک نفر آمد و به من گفت دیر رسیده ای. سریع برو تست بده که اگر رد شدی با آنها برگردی. ۵۰ نفر کنار یک ماشین ایستاده بودند و آماده بودند که برگردند.
آزمون اول رانندگی بود. اول رانندگی معمولی، بعد دستی، بعد لایی بکش و بعد حرکت بزن و با دستی پارک کن و ... امتحان تمام شد. یک نفر گفت می دانی چه کسی از تو امتحان گرفت؟ گفتم نه. گفت بن کالینز بود. می شناسیش؟ گفتم نه. گفت تاپ گیر (برنامه تخت گاز بی بی سی) را که می بینی؟ این استیگ بود. گفتم تو را به خدا، من می خواهم با او عکس بگیرم. بعد دو زانو وارد دفترش شدم. گفتم تو در کارت خیلی خدایی. بعد گفتم خدا را شکر نمی دانستم تو چه کسی هستی، والا رد می شدم. من اصلا جرأت ندارم جلوی تو دستی بکشم. خندید و گفت حالا با هم یک روز رانندگی می کنیم، که هیچ وقت هم پیش نیامد.
بعد از آن هم یک نفر از رومانی برای کار نیکولاس کیج به من زنگ زد. گفت یک بازیگری می خواهیم که خودش بدلکاری و رانندگی کند و از پل بپرد. فیلم هایت را دیده ایم و می دانیم در هر دوی این کارها مهارت داری. پرسیدم پل چند متر است؟ گفت حدودا ۱۳ متر. گفتم خب، مشکلی نیست. گفت باید بپری توی رودخانه. رفتم آنجا. هوا ۲۰ درجه زیر صفر بود. رودخانه هم یخ زده بود. رودخانه را کنسل کردیم و روی ایربگ پریدم ولی خودم به کارگردان پیشنهاد دادم که جدا یک بار هم توی رودخانه می پرم که قبول نکرد. گفت دوربین های مان در این درجه حرارت زیر آب ارور می دهند.
بعد هم به مسابقه روسیه رفتم. بعد سر شهر موش ها بودیم که یک خانمی دوباره به من زنگ زد گفت یک فیلم می خواهیم بسازیم که کپی کار کامرون دیاز و تام کروز و شبیه دارک نایت است. من درست نمی شنیدم. اول فکر کردم می گوید ورژن دوم همان کار است. بعد گفت کوردینیتور می خواهد با تو صحبت کند. یک نفر گوشی را گرفت و گفت سلام، من اندی آرمسترانگ هستم. گفتم بله بفرمایید.
من این آدم را می شناختم. او رییس کل بدلکارهای آمریکا و کوردینیتور اسپایدرمن و تور و جیم هورنت و ... است. گفت برای صحنه ای تو را می خواهیم که قرار است شش نفر از یک برج ۲۰۸ متری با طناب پایین بیایند و تیراندازی کنند و از شیشه ها بروند داخل؛ مشکلی نداری؟ گفتم نه. گفت وسیله چی می خواهی؟ گفتم لیستش را ایمیل می کنم. بعد به آنجا رفتم دیدم خود اندی آرمسترانگ است.
- ابوظبی. دوباره همان تست رانندگی و ... منتها این بار دیگر خودم ترکاندم چون با فضا آشنایی داشتم و می دانستم چقدر جا دارد که خودم را نشان بدهم و از چقدر بیشتر، شو آف است و از چقدر کمتر، داری زیادی شکسته نفسی می کنی و ... بعد فیلم هایم را نشان دادم. گفت تو را می شناسم، گری خیلی از تو تعریف کرده. تعجب کردم. اصلا گری را با یک من عسل نمی شد خورد، چطور از من تعریف کرده بود؟ اصلا دلیلی که او به من زنگ زده بود فقط تعریف های گری بود.
این چه کاری بود؟
- یک کار بالیوودی به اسم بنگ بنگ بود. یک شانسی که آوردم یک نفر طراح مبارزه بود که پدرش فوت کرد و نتوانست بیاید. مبارزه نهایی فیلم را هم به من دادند که طراحی کنم. یک هفته با بازیگرش تمرین می کردم که چطور بازی کند. رانندگی ها را من انجام دادم. یک رنجرور ۲۰۱۳ خفن داشتیم. با سرعت ۱۶۰ تا با آن می رفتیم. تیراندازی و تیر خوردن داشت که آنها را هم به من داد. بعد وقتی قرار است در یک نمایش خیابانی ماشین ها از داخل هم لایی بکشند یک دفعه باید ۳۰ ماشین را هندل کنی.
من مسئول این کار بودم. یک فرمول ۳ از لای این ماشین ها لایی می کشید. یکی دو نقش آدم بدمن هم داشتم که بازی کردم. بدلکارانی که بازی می کنند اصطلاحا استانت اکتر هستند و این یک امتیاز برای شان محسوب می شود. یک کار آلمانی هم جدیدا پیشنهاد شده که در مرحله بازنویسی فیلمنامه است ولی صددرصد می روم.
فکر می کنی این ادامه داشته باشد؟
- حتما.
سقف رویاهایت برای فعالیت در سینما را نگفتی؟
- می خواهم کوردینیتور شوم.
از همین جا؟
- از همین جا می خواهم یک کوردینیتور ایرانی شوم چون آنجا من را به اسم «بدلکار ایرانیه» می شناسند. ما آنجا خیلی از اینجا سرشناس تر هستیم. البته قبل از برنامه رامبد، الان بعد از خندوانه تازه مردم من را شناخته اند ولی آن طرف خیلی بیشتر ما را می شناسند. مهسا وقتی روی فرش قرمز می رود که جایزه اش را بگیرد یک خانم مسن می آید می گوید دختری که از ایران آمده تویی؟
بعد زانو می زند دستش را می بوسد و می گوید دست چنین دختری را باید بوسید. آن خانم مسن خودش یک جایزه به اسم خودش دارد. اینقدر اعتبار دارد. آنجا مهسا گفت ادی براون به تو سلام می رساند. گفتم ادی براون را تو نمی شناسی. مهسا فیلم گرفت فرستاد. ادی براون همیشه هم اینجوری من را صدا می کند: «My Iranian Brother».
این خیلی برایم مهم است که من را ایرانی صدا کنند. دلیل جایزه گرفتن مهسا ابن بود که اینها او را فالو کردند و دیدند این کارها را کرده و وضعیت سینمای ما را هم می دانند و می دانند با چه معذوریت هایی این کارها را می کنیم. مثلا من به آنها می گویم من ماشین چپ می کنم و خودم ماشینم را تعمیر می کنم. به من می خندند. در چنین فضایی آنها ما را می شناسند.
نکته مهم این است که هیچ وقت با یک فیلم ایرانی نمی توانی چنین جایزه ای بگیری.
- ان شاءالله که می شود.
من هم یک روز مفت می میرم
کی با پیمان آشنا شدید؟
- همان روزهای اولی که از آلمان آمده بود. او در باشگاه زیتون با پانزده شانزده نفری که کم و زیاد می شدند شروع به آ»وزش بدلکاری کرد. تقریبا من یکی از همان بچه های اولی باشگاه بودم. یک سال و نیم از آمدنش به ایران گذشته بود که تازه فهمیدند پیمان ایران است و اسمش پیچید و روزنامه ها افتادند دنبالش.
یک سوال درباره پیمان وجود داشت. می گفتند با اینکه در آلمان بدلکار سریال کبرا ۱۱ بوده ولی بیشتر در پرش از ارتفاع و صخره نوردی مهارت داشته.
- پیمان در شرکت اکشن کانسپت کار می کرد. کبرا ۱۱ یکی از محصولات اکشن کانسپت بود. این شرکت فیلم ها و سریال های خیلی باحال دیگری هم ساخته بود. در کبرا ۱۱ هم اکشن کانسپت مسئول جلوه های ویژه میدانی از بدلکاری تا اسپشیال افکت بود. گروه اکشن کانسپت یک گروه فوق العاده بزرگ است. این کمپانی دو هلی کوپتر دارد.
الان هلال احمر ایران چهار هلی کوپتر دارد. هلی کوپترهای اکشن کانسپت مانور می دهند. لوپ نمی زنند ولی مانور می زنند چون هلی کوپتری که لوپ می زند هلی کوپتر رد بول است که خلبان پیری دارد که در جیمزباند هم همان هلی کوپتر را رنگ زدند و با آن حرکت زدند چون هلی کوپتر خاصی است.
هر کسی آنجا متخصص کاری است. پیمان متخصص پرش از ارتفاع بود ولی کارهای دیگر هم می کرد. تخصص ویژه اش که او را بین بقیه متمایز و سرشناس می کرد، پرش ارتفاع بود. یک بدلکار یونانی الاصل به اسم اِوَنگِلوس که در آلمان زندگی می کند و بدلکار خیلی اکتیوی است و با وجودی که سنش بالاست هنوز فیلم های خیلی خوبی کار می کند، سر صحنه جیمزباند بودیم. خیلی اتفاقی گفت که در اکشن کانسپت کار می کرده. من گفتم مربی من هم آنجا بوده. اسمش را پرسید، گفتم پیمان آبادی - آنها آبادی تلفظ می کنند - گفت: آهان! پرش ارتفاع کار می کرد. این یعنی یک آدم باید سرشناس باشد که تا اسمش را می آوری او را بشناسند.
وقتی گفتم پیمان در ایران فوت کرد، اشک در چشمانش جمع شد. این نشان می دهد که پیمان چقدر کاریزما داشته و چقدر دوست داشتنی بوده که موج دوست داشتنش به یک آدم یونانی می رسد که در آلمان حتی او را ندیده ولی وقتی درباره او صحبت می کنیم منقلب می شود.
- من هم روزی مفت می میرم. اصلا چیز بعیدی نیست. شاید من همین الان با موتورم تصادف کنم. یک بار این اتفاق افتاد. با موتورم تصادف کردم. روی هوا هفت متر پرت شدم. یعنی وقتی روی هوا می رفتم داشتم فکر می کردم وای من گارد ندارم. الان چجوری روی زمین از خودم محافظت کنم. من وقت داشتم روی هوا فکر کنم و وقتی خوردم زمین چیزیم نشد. تعجب کرده بودم چون آدم خیلی مفت می میرد.
اگر با سر فرود آمده بودی...
- بدنم را آماده کرده بودم با بهترین حالت، زمین بیایم. حتی وقتی خوردم زمین می خواستم بچرخم و روی صورتم را بپوشانم چون ما عادت داریم بعد از افتادن صورت مان را ماسکه کنیم. بعد با خودم گفتم ارشا فیلم نیست که، تو واقعا تصادف کرده ای، بخواب زمین! یک بار خانه پیمان بودم. او همیشه اخبار آلمانی گوش می داد. من را صدا کرد گفت «بیا این را ببین». من که نمی فهمیدم طرف چه می گوید، فقط دیدم یک ماشین را دارند از آب بیرون می کشند. گفتم چی شده؟ گفت «سر صحنه فیلمبرداری بدلکاره با ماشین توی آب پریده و در ماشین خفه شده و مرده.»
اینکه می گویند پیمان این همه سال آنجا کار کرده بود، آمد ایران زدند او را کشتند، اصلا چنین چیزی نیست. کار ما این چیزها را دارد و پیمان تا جایی که به ذهنش رسیده همه چیز را رعایت کرده. اینکه یکسری چیزها آنجا سر صحنه کم بوده را من انکار نمی کنم و اینکه یکسری اتفاق ها نباید می افتاده که افتاده هم، غیرقابل انکار است.
منتها اینکه بگوییم پیمان مفت مرد، درست نیست. پیمان هر کاری را قبول می کرد، برایش مهم بود که تمام انرژی اش را بگذارد و من فکر می کنم ما هم باید به چنین چیزی احترام بگذاریم و بگوییم پیمان به کارش احترام گذاشت و درجه فیلم برایش مهم نبود. آن حرکتی که می خواست انجام بدهد حرکت خاصی بود و باید به آن حرکت احترام بگذاریم.
وقتی پیمان مرد همه فکر کردند بدلکاری تمام شد.
- من یک ماه بعد یک اتوبوس مثل همان را چپ کردم.
کلا قبل از آمدن پیمان که بدلکاری به آن شکل وجود نداشت.
- قبلش صنف بدلکاران بود ولی پیمان آمد و یک انقلاب ایجاد کرد.
قبل از او بدلکاری در حد دوتا مشت بود.
- خیلی چرت تر از این حرف ها بود. شما کلمه بدلکاران را به کسی می گفتید، به شما می خندید. من همان وقت ها که با پیمان آشنا شدم، از دانشگاه تربیت بدنی در ایتالیا، روسیه تحصیلی گرفته بودم. دوستانم به من می خندیدند. می گفتند دیوانه ای! بدلکاری یعنی چی؟ پاشو برو ایتالیا، بدلکاری نان و آب ندارد و از این حرف ها.
یعنی من رشته ای انتخاب کردم که آینده ای نداشت. الان هم هیچ چیزی مشخص نیست. ما جلو افتاده ایم و داریم کوه را می کنیم و جاده را صاف می کنیم. تازه کوه می کنیم، هزارتا دشمن و زیرآب زن داریم. الان اسم من ۱۳ است. ۱۱ سال است که کار می کنیم. فقط به این دلیل اسم تیمم را ۱۳ گذاشته ام که بگویم ۱۳ نحس نیست. ۱۴ سال است که بدلکاری می کنم تا مفهوم بدلکاری را آن طور که پیمان دوست داشت برای مردم جا بیندازم.
اول، این هدف من نبود. برای پیمان هدف بود و تبدیل به هدف من شد. دارم برایش زحمت می کشم. بعد همکارهای من از اسم بدلکار خجالت می کشند و می روند می گویند ما اکشن کار هستیم. این کلمه برای من مثل بی مزه ترین جوک دنیا می ماند. اصلا یک کلمه خارجی را با یک پسند خارجی ترکیب می کنند و یک کلمه مسخره هجو می سازند.
پیمان می گفت من بدلکارم و ما هم بدلکار هستیم. این یک عنوان است که مهم این است که مفهومش را چطور انتقال بدهی. از الان به بعد هم می خواهم روی کلمه دیوانه کار کنم چون بعضی ها فکر می کنند دیوانه یعنی احمق، ولی بین این دو کلمه فاصله زیادی وجود دارد. دیوانه یعنی مجنون، مجنون یعنی عاشق، یعنی کسی که عاشقانه یک کاری را دوست دارد.
- بعضی کلمات را وقتی ترجمه تحت اللفظی می کنید، ترجمه بدی دارند ولی الان بعضی از معانی عوض شده اند و معنی بدی ندارند. به این آدم ها دردویل می گویند. معنی تحت اللفظی اش می شود کسانی که قدرت های شیطانی دارند. این کلمه را برای کسی معنی کنی مین گوید قدرت های شیطانی داری و ... ولی الان معنی آن عوض شده. چرا ما مفهوم کلمات را عوض نکنیم؟ من کلمه جدیدی به وجود نیاورده ام. به لطف برنامه خندوانه و رامبد، کاری که در ۱۲ سال تلاش می کردم انجام بدهم، در سه شب انجام شد. حالا دیگر کلمه بدلکار راحت تلفظ می شود و باید صنف من خوشحال باشند نه اینکه ناراحت باشند.
مگر الان نسبت به شما گارد دارند؟
- به شدت!
الان از هسته اولیه دور پیمان چند نفر مانده اند؟
- تیم اول ما یک تیم بسیار استثنایی بود که همه عاشق پیمان و کارش بودیم. یکسری با توهم کبرا ۱۱ وارد شده بودند ولی برای من کبرا ۱۱ اصلا مهم نبود. مثلا بعضی اوقات که به خانه پیمان می رفتم، پشت صحنه کارهایش را برایم می گذاشت، می گفتم اینها برای من مهم نیست. من تو را قبول دارم. تو جلوی من پریدی.
جلوی چشمم پیمان یک حرکتی زد که اصلا باور نمی کردم. در یک ارتفاعی ایستاده بودیم، دستش را گرفتم تا روی نرده بایستد و بپرد. خودم ترسیده بودم. الان یک مقدار این کارها زیاد و متعارف شده ولی تا آن زمان در زندگی من هیچ کس چنین ارتفاعی را آن هم جلوی چشم من نپریده بود.
نظر کاربران
یکی ازبهترین مصاحبه هایی که خونده بودم بااینکه طولانی بودکلمه به کلمه شوخوندم اقدسی بینظیره...ممنون ازین مصاحبه