رکسانا بیگم؛ مورد عجیب یک زنِ خاص
قهرمان موی تای جهان. فرزندی وظیفهشناس. سریعترین دختر در مدرسه. کسی که با سندرم خستگی مزمن دست و پنجه نرم میکند. همسر. مهندس معمار. رکسانا بیگم را به سختی میتوان در یک دستهبندی مشخص قرار داد.
برترینها: رکسانا بیگم که حالا ۳۷ سال دارد، بیشتر عمر خود میان دو دنیای کاملا متضاد سرگردان بود. دنیاهایی که مانند دو ریسمان او را به دو سوی متفاوت میکشاندند و او مجبور بود دو نیمه هویت خود را جدا از یکدیگر نگه دارد. تا این که در نهایت هر دو دنیا فرو ریختند و از آوار آنها دنیا و هویتی جدید سر از خاک برآورد.
به نقل از بی بی سی؛ رکسانا حالا داستان زندگی پر فراز و نشیب خود را با لبخندی بزرگ بر لب بازگو میکند.
زندگی رکسانا داستان پر پیچ و خمی دارد اما یک نکته بسیار مهم در آن نهفته است: رازی که زمانی تصور میکرد باعث نابودیاش خواهد شد، در نهایت او را نجات داد.
در ابتدا فقط رکسانا بود و خانوادهاش. آنها ۹ نفر بودند و در آپارتمانی سه خوابه در منطقه بتنال گرین لندن زندگی میکردند. یک اتاق برای رکسانا و خواهرش، فرزانه بود، یک اتاق برای پدربزرگ و مادربزرگ و یک اتاق برای سه برادرش. پدر و مادر آنها هم در سالن پذیرایی میخوابیدند.
آنها در کنار تعداد زیادی دیگر از خانوادههای بنگلادشی در مجموع آپارتمانهای متعلق به دولت زندگی میکردند. جایی که به گفته رکسانا "همه همدیگر را میشناختند".
خاطرات رکسانا از آن دوره از زندگیاش با سروصدای افراد خانواده پیوند خورده است.صدای فریادهای برادرانش موقعی که در طبقه پایین مشغول بازی ویدئویی بودند، صدای مادرش که میخواست برای کمک به او به آشپزخانه برود و صدای تند تند حرف زدن خواهرش در تخت موقع خواب.
بیگم آن روزها را به خوبی به یاد دارد: " سالها در یک خانه نقلی و راحت زندگی میکردیم اما من عاشقش بودم. در عین حال، وقتی در خانه فضایی برای خودت نداشته باشی، سخت است که خلاق باشی و واقعا شکوفا شوی.
رکسانا بیگم ( نفر اول سمت راست) در کودکی
آشنایی رکسانا بیگم با ورزشهای رزمی با بروس لی، اسطوره هنرهای رزمی شروع شد.
عمویش، سورات یک شب خانهشان ماند و وقتی داشت در تلویزیون یکی از فیلمهای بروس لی را نگاه میکرد، او هم کنارش مشغول تماشا شد. رکسانا که آن موقع ۷ ساله بود مسحور "مرد ریزه اندامی" شد که "لباس گرمکن زردرنگ" به تن داشت.
او میگوید: "شیفته مهارت، ذکاوت و سرعت او شدم. با خودم فکر کردم 'کی میتوانم چنین چیزی را تجربه کنم؟' "اما جواب این سوال بسیار پیچیده بود.بیگم همان موقع هم اهل ورزش بود و از آن لذت میبرد. او در مسابقات دو و میدانی شرکت کرد وسریعترین دختر مدرسه شد. او فوتبال بازی کردن را هم خیلی دوست داشت.
اما وقتی به ۱۰ سالگی رسید، همه فعالیتهایش متوقف شد. رکسانا بیگم دختر بزرگ یک خانواده سنتی بود و مادرش دوست نداشت که او با این سن در پارک با پسرها بازی کند.
او در این باره میگوید: "خواهرم اجازه این کار را داشت چون سنش از من کمتر بود، برادرانم هم همینطور. اما مادرم دیگر نگذاشت من برای بازی به پارک بروم. به شدت محدود شده بودم و حوصلهام در خانه سر میرفت. واقعا عاشق فوتبال بازی کردن بودن اما وقتی ۱۰ سالم شد همه این چیزها هم تمام شد. حال روحی خیلی بدی داشتم."
اما بعد از نزدیک به یک دهه سرکوب عشق و علاقهاش به ورزشهای رزمی و مبارزه بالاخره فرصت این کار را پیدا کرد. شانسی که به شکل پوستر تبلیغ کلاسهای کیک بوکسینگ در دانشگاه، سر راهش قرار گرفت.
او در این کلاس ثبت نام کرد و چون زمانش درست بعد از کلاسهای دانشگاه بود، احتمال خیلی کمی وجود داشت که پدر و مادرش متوجه شوند.با این که ۲۰ سال از اولین جلسه آن کلاس گذشته، هنوز همه چیز را به خوبی به یاد دارد.
او میگوید: " کمکم کرد در زمان حال حضور داشته باشم. این مهمترین چیزی بود که از آن جلسه یاد گرفتم. سریع، خشن و هیجانانگیز بود و مرا از مسائل منفی زندگی دور کرد. از نظر ذهنی، جسمی و عاطفی برایم بسیار چالشبرانگیز بود چون باید انرژیام را روی همان لحظه متمرکز میکردم. این چیزی بود که عاشقش بودم، این که داشتم از زندگی لذت میبردم."
رکسانا بالاخره موفق به تجربه ورزشی شد که از ۷ سالگی مسحورش شده بود، هر چند این فرصت خیلی زود از او گرفته شد. جلسهای که در آن حاضر شد در واقع آخرین جلسه آن کلاسها بود چون دانشگاه دیگر بودجهاش نداشت.
با این حال بیگم در همان جلسه توجه مربی را به خود جلب کرد و از طرف او دعوت شد تا آخر هفتهها به باشگاهش برود و در کلاسهای مبتدی شرکت کند. اما این کار سختی بود چون کلاسهای بعد از دانشگاه را میتوانست از پدر و مادرش مخفی کند اما رفتن به باشگاه در آخر هفته مسالهای کاملا متفاوت بود.حالا که او طعم کیک بوکسینگ را چشیده بود دیگر نمیتوانست به عقب برگردد. او به دنیای دیگری پا گذاشته بود.
رکسانا بیگم حالا با خونسردی از آن روزها حرف میزدند، دورهای که در باشگاهی تیره و تاریک در زیر خط راهآهن در بتنال گرین تمرین میکرد. آن موقع یک دختر ۱۷ ساله با حدود ۱۶۰ سانتیمتری قد بود که دنیایش به مجموعه آپارتمانی که در آن زندگی میکرد و همه ساکنانش را میشناخت، محدود میشد.
بسیاری از زنان با قد و قامت او احتمالا از پا گذاشتن به محیطی تا این حد مردانه هراس دارند. اما این برای بیگم اهمیت چندانی نداشت شاید به این خاطر که چالش واقعی برای او این نبود که وارد چنین محیطی شود. بلکه مساله اصلی این بود که چطور خودش را به آنجا برساند.او صبح یکشنبه خیلی زود از خواب بیدار شد. فکرش این بود که اگر تمام صبح کارهای خانه را انجام دهد، بعد از آن می تواند برای بیرون رفتن اجازه بگیرد.
رکسانا بیگم به مادرش گفت می خواهد به باشگاه برود،اما نگفت چه باشگاهی. او میگوید: "فکر کنم تصورش این بود که میخواهم به کلاس ایروبیک زنان بروم. با توجه به زمینه خانوادگیمان و این که بدون دلیل قانعکننده حتی خانه دوستم هم نمیتوانستم بروم، میدانستم رفتن به باشگاه به عنوان یک فعالیت فوق برنامه با استقبال پدر و مادرم روبرو نخواهد شد."
"آنها میخواستند من یک زندگی کاملا سنتی داشته باشم. دلشان نمیخواست از نوع زندگی که من را برایش تربیت کرده بودند دور شوم؛ میخواستند کدبانویی باشم که انسجام خانه را حفظ میکند و مواظب خانواده است. آنها درک خاص خودشان را از موفقیت و آنچه من باید به آن پایبند باشم، داشتند."با همه اینها مادر رکسانا به او اجازه بیرون رفتن از خانه را داد و او هم بالاخره توانست خودش را به در باشگاه برساند.
قدم گذاشتن به آن باشگاه بسیار وحشتناک بود، مکانی که آن را "به شدت مردانه" توصیف میکند.او میگوید: "محیط بسیار ترسناکی بود. خیلی شانس آوردم که آن را معیار قضاوتم برای این ورزش قرار ندادم. من عاشق این ورزش بودم."
رکسانا بیگم مدت زمانی طولانی از پس برقراری تعادل میان دو نیمه مختلف زندگیاش - یعنی خانواده و کیک بوکسینگ- برآمد، بدون این که این دو حتی یک بار با یکدیگر تداخل پیدا کنند. اما ۵ سال بعد از اولین جلسه کلاس کیک بوکسینگ در دانشگاه، این تعادل ظریف به تدریج از هم پاشید.
در ۲۰۰۶، رکسانا بیگم که دیگر ۲۲ ساله شده بود سال آخر رشته فناوری معماری در دانشگاه وست مینستر را میگذارند. در کتابخانه نشسته بود و داشت روی پایاننامه ده هزار کلمهایش در رابطه با لایه ضدرطوبتی و میعان در ساختمانها کار میکرد که تلفنش زنگ خورد.
والدینش یک شوهر مناسب برای او پیدا کرده بودند.ازدواج از قبل تعیین شده، چیزی بود که رکسانا بیگم انتظارش را داشت در آینده برایش اتفاق بیفتد اما فکر نمیکرد این چنین ناگهانی و در کتابخانه دانشگاه با آن روبرو شود.
او میگوید: "دوست داشتم پدرم فرصت بیشتری به من میداد تا درسم را تمام کنم و بعد از یک سال کار، ازدواج کنم. اما آنها فرد مورد علاقهشان را پیدا کرده بودند و میخواستند او را به من هم معرفی کنند."
رکسانا بیگم قبول کرد با او ملاقات کند اما تمرکز اصلیاش روی گرفتن مدرک تحصیلیاش بود. قرار بود بعد از ازدواج با خانواده همسر آیندهاش زندگی کند و به زمان نیاز داشت تا آنها را بشناسد.خانوادهها بدون اطلاع رکسانا مراسم نامزدی ترتیب داده بودند. ۶ ماه بعد او از دانشگاه فارغالتحصیل شده بود و داشت برای مراسم عروسی آماده میشد.
او میگوید: " همه چیز داشت خیلی سریع اتفاق میافتاد، طوری که حتی فرصت نفس تازه کردن هم نداشتم. حس میکردم برای هضم همه این اتفاقات به یک لحظه درنگ نیاز دارم. آیا آمادگی چنین چیزی را داشتم؟ به نظر میآمد همه چیز از کنترل خارج میشود و نظرم دیگر اهمیتی ندارد."
او در کتاب خود با عنوان "مبارز مادرزاد" نوشته شب قبل از عروسی حس میکرده یک "حلقه کشی" دور شکمش بسته شده است.
بعد از مراسم، او تمام طول مسیر سالن عروسی تا خانه شوهرش را گریه کرد. همه صداهایی که برایش معنای خانه را میدادند، صدای برادرها و صدای خواهر و مادرش محو شدند و وقتی به خانواده جدید خود پا گذاشت با سکوت روبرو شد.
رکسانا بیگم حالا به غیر از کار به عنوان کارآموز در رشته معماری، باید غذا میپخت و از مهمانها پذیرایی میکرد. او علاوه بر این باید به مراقبت از پدر شوهرش که دیالیز میشد هم کمک میکرد: " کاملا منزوی شده بودم. عملا هیچ کس را نداشتم که بتوانم با او دوست باشم و حرف بزنم. حس میکردم برای این خانواده فقط حکم یک عضو دیگر را دارم که به زندگی روزمرهشان کمک میکند."
در دنیای جدید بیگم هیچ جایی برای ورزشی که به آن عشق میورزید، نبود و این مساله بیشتر به او ضربه میزد. باشگاه برایش دیگر به خاطرهای دور تبدیل شده بود. او آن بخش از زندگیاش را به فراموشی سپرد و خود را به طور کامل وفق خانواده کرد. اما این کار باعث شد احساس "آشفتگی" و "تنهایی" کند.
اوضاع نمیتوانست تا ابد این طور ادامه پیدا کند و در نهایت آن اتفاقی که نباید، افتاد.رکسانا بیگم خیلی خوب آن روز را به یاد دارد.
فشاری که " تلاش برای راضی نگه داشتن همه" به او وارد میکرد به اندازهای زیاد شد که یک روز صبح وقتی داشت به مادر شوهرش در کندن پوست میگوها کمک میکرد، از حال رفت.رکسانا را به بیمارستان منتقل کردند و دو روز آنجا بستری شد.
بعد از آن او پیش دکترش رفت؛ یک زن اهل هند که حس میکرد میتواند پیشینه خانوادگی او و شرایطش را درک کند.
در مطب دکتر، بیگم دچار حمله عصبی شد. خود دکتر گفت این بدترین حمله عصبی بوده که تا آن زمان به چشم دیده است. رکسانا میگوید: "دستم را گرفت و گفت، ' تو من را یاد دخترم میاندازی. پیش مادرت برگرد تا حالت خوب شود.' "
بیگم فکر کرد میتواند تا بهبود کامل چند هفته در خانه پدر و مادرش بماند و بعد به خانه خودش برگردد اما شوهرش صبر نکرد و درخواست طلاق داد. او به شوخی میگوید از این موضوع " خیلی هم ناراحت نشده."
با این حال فشار عصبی او کم نشد. به خاطر حملات عصبی شدید از خانه خارج نمیشد. گاهی اوقات ۱۵ بار در روز دچار حمله میشد و فاصله بین حملهها گاهی اوقات فقط ۲۰ دقیقه بود.بیگم میگوید، "به شدت خسته شده بود" و با تمام وجود میخواست اوضاع را تغییر دهد. او میگوید: "من به طور کلی خودم را در زندگی یک مبارز میدانم."
تنها یک مکان وجود داشت که بیگم به طور غریزی به سوی آن کشیده میشد.بعد از طلاق این اولین باری بود که رکسانا از خانه خارج میشد. پدر و مادر بیگم - که دیگر در بتنال گرین زندگی نمیکردند- به سمت شرق لندن میرفتند و او جایی بین راه از آنها خواست پیادهاش کنند.
رکسانا میگوید هویتاش را از دست داده بود و میخواست به تنها جایی بازگردد که در آن " حس راحتی و امنیت" میکرد.
ماشین آنها مقابل آن در آشنا که زیر ریل راه آهن قرار داشت ایستاد. با این که رکسانا سالها اجازه نداده بود پدر و مادرش پشت درهای این باشگاه را ببیند، این بار آنها را به داخل دعوت کرد.
او میگوید: "مطمئن نبودم چه واکنشی ممکن است نشان دهند. اصلا نمیدانستم از من حمایت میکنند یا از کوره در میروند."پدر و مادر بیگم با مربیاش، بیل حرف زدند و او هم به آنها اطمینان خاطر داد.
بیگم میگوید: "فکر میکنم در آن مقطع ورزش کردن من اصلا برایشان اهمیتی نداشت. آنها به خاطر حال بد من به شدت احساس گناه میکردند."
بیگم که حالا حمایت پدر و مادرش را هم داشت، سال بعد به یک ورزشکار حرفهای تبدیل شد. او بالاخره توانست همه استعدادی که در همان یک جلسه کلاس بعد از دانشگاه از خودش نشان داده بود را شکوفا کند.
او در ۲۰۰۹، در مسابقات جهانی کیک بوکسینگ آماتور در بانکوک مدال برنز گرفت.با این حال او خبر نداشت که قبل از رسیدن به قله باید یک خان دیگر را هم پشت سر بگذارد.در ۲۰۱۰، رکسانا به اولین زن مسلمانی تبدیل شد که قهرمان رقابتهای موی تای در بریتانیا شده است.
تمرینات آمادهسازی بسیار فشرده بودند و او بیش از آنچه انتظار داشت بعد از جلسات احساس خستگی میکرد. در واقع او حس میکرد بعد از تمرینها نمیتواند دوباره انرژیاش را بدست بیاورد.او برای دومین بار در زندگیاش مجبور بود هفتههای متوالی در بستر بماند.
او میگوید: "روزهایی بود که در رینگ بسیار تند و تیز و پر از انرژی بودم. اما روزهایی هم بود که وقتی از مترو بیرون میآمدم حتی توان رفتن تا باشگاه را نداشتم و روی پیشانی و همه کمر و پشتم عرق سرد مینشست."
در نهایت مشخص شد بیگم به سندروم خستگی مزمن مبتلاست و این یعنی تمرینات سخت او همه توانش را میگرفتند. اما هدف اصلی او قهرمانی در بریتانیا بود و باید خودش را با این شرایط وفق میداد.
به این ترتیب رکسانا بیگم و مربیاش به جای تمرینات بدنسازی روی استراتژی و تکنیک او تمرکز کردند. این یعنی بیگم حتی تا پیش از ورود به رینگ در شب بزرگترین مبارزه زندگیاش نمیدانست واقعا چه کار از دستش برمیآید. او "با امید به گرفتن بهترین نتیجه" وارد رینگ شد و این اتفاق هم افتاد.بیگم در نوامبر ۲۰۱۰ با غلبه بر پیچ فرینگتن قهرمان بریتانیا شد.
۶ سال بعد، قهرمانی جهان هم به کارنامه افتخارات او اضافه شد. او روز ۲۳ آوریل ۲۰۱۶ سوزانا سامیاروی را شکست داد تا عنوان قهرمانی جهان در کیک بوکسینگ را از آن خود کند.
رکسانا بیگم در ۲۰۱۸ به بوکس حرفهای تغییر رشته داد. او معتقد است با پایان همهگیری ویروس کرونا و ازسرگیری مسابقات، در این رشته هم میتواند قهرمان جهان شود.از وقتی بوکس را شروع کرده، خیلیها به او گفتهاند که سناش برای این ورزش بالاست.
رکسانا بیگم در مسیر رسیدن به هدف خود بارها با موانعی روبرو شده که روند پیشرفتش را کند کردهاند اما نتوانستهاند جلوی حرکتش را بگیرند. پس سن هم قطعا نمیتواند او را متوقف کند.بوکسور یکی دیگر از لقبهایاست که میتواند در توصیف بیگم به کار رود. هر چند خود او میگوید به اندازهای قدرت پیدا کرده که نیازی به هیچ صفتی نداشته باشد.
او میگوید: "در دوران زندگیام بارها مجبور بودم خودم را در چارچوبهای مختلف بگنجانم. اما حالا بالاخره حس میکنم به اندازهای قدرت دارم که فقط خودم باشم."
نظر کاربران
مطلب بسیار عالی بود، از خواندن آن لذت بردم. اجبارهای زندگی و فشارهای عصبی بیشترین سهم در ابتلای وی به این سندرم رو داشتند
چه داستان زيبا در مورد يك زن مبارز بود. و البته نويسنده حرفه اي آن نيز به زيبايي تمام حق مطلب را در مورد اين مبارز خستگي ناپذير ادا كرد. به اميد پيروزي هاي متوالي و بيشتر ركسانا در ورزش بوكس زنان
نکته جالبش این بود که بنگلادشی ها که یه زمانی تحت تاثیر فرهنگ ایران بودند در گذشته ها دور هنوز اسم های اصیل ایرانی روی بچه ها شون می زارند
چ داستان زیبا و لذت بخشی بود احسنت به این خانم چقدر یه انسان میتونه قوی باشه یاد بگیریم واقعا.
هشتاد درصد دخترهای ایرانی تحت فشار و ظلم خانواده هستن....داستانش تازگی نداشت...روزی هزار تا زن بدبخت که بدون عشق ازدواج کردن میبینم
پاسخ ها
آره والا دارم فقط همسرم رو تحمل میکنم . ۳۸ ساله داریم زندگی میکنیم فقط صبر و تحمل . نه جایی دارم برم نه پولی
.
نمیدونم چرا اول فک کردم ایرانیه
پاسخ ها
لابد به خاطر اسمش
بسیار عالی ودلنشین بود.به امید روزی که آزادی فکروعمل در تمامی جهان برقرار بشه.
درود بر همچین انسان خستگی ناپذیر ، بااراده و پرتلاشی
زن مسلمان در لندن قوی هست درود بر بریتانیا
بسیار لذت بردم
داستان خیلی جالبی بود
از یک زن مبارز ک تسلیم شدن برایش معنی ای ندارد