هفته نامه کرگدن - سجاد صداقت: گفت و گو با قاسم کاکایی درباره جنون و عقل و شیدایی در ادبیات عرفانی و تفاوت دیدگاهی که بین عارفان و فلاسفه در مورد عقل و جنون وجود دارد.
صحبت از مفهوم جنون از زوایای مختلفی می تواند انجام شود، اما در ادبیات و سنت ایرانی مفهوم جنون به تعابیر مختلفی به کار رفته است. دکتر قاسم کاکایی، عرفان پژوه ایرانی و استاد فلسفه و عرفان اسلامی دانشگاه شیراز، در گفت و گوی پیش رو، به بحث درباره این مفهوم در تعابیر عرفانی می پردازد. کاکایی معتقد است که تجربه عارف برای رها شدن از عقل دوراندیش و رستن از خود شاید تعبیر دیگری جز جنون، دیوانگی و مستی نداشته باشد.
اگر بخواهیم از دیدگاه عرفانی و فلسفی به مفهوم جنون بپردازیم به نظر می رسد بهترین راهکار این باشد که تعریف و تبیینی از این مفهوم ارائه دهیم. جنون در ادبیات عرفانی و فلسفی چگونه تعریف و تبیین می شود؟
مفهوم جنون، مفهومی است که در ساحت های متفاوتی می توان درباره آن سخن گفت. واژه مجنون هم از همین ریشه می آید که در فارسی آن را «دیوانه» معنا می کنیم. مجنون به معنای جن زده است و دیوانه هم به معنای دیوزده؛ یعنی کسی که جن یا دیو در او حلول کرده است. کسی که چنین می شود دیگر خودش نیست.
به تعبیری آن جن یا آن دیو است که درون او نفوذ و رسوخ کرده و او است که سخن می گوید و حرف می زند. معنای مجنون و آنچه درباره آن تاکنون گفته شده از دیدگاه عرفی همین است. در نتیجه چون آن فرد دیگر خودش نیست و خود را دیگری یا دیگری را خود می یابد، یک نوع از خودبیگانگی پیدا می کند و دیگری را خود می یابد یا همان الیناسیون.
گاهی هم در ادبیات عرفانی از جنون به مستی یاد می کنند، زیرا مست همان کسی است که عقلش رفته باشد. با این اوصاف جنون گاهی به این معنا است که چیزی در فرد حلول کرده و گاهی به این معنا است که عقل فرد زایل شده باشد.
امیرالمومنین در خطبه متقین در نهج البلاغه تصویر زیبایی از حلول چیزی در فرد به دست می دهند و می فرمایند متقین کسانی هستند که: «یَنظُرُ إلیهِمُ النّاظِرُ فَیَحسَبُهُم مَرضَی»؛ فرد ناظر به آن ها نگاه می کند و خیال می کند که مریض هستند و مشکلی دارند. این تفسیری است که امام علی (ع) برای متقین به کار می برد.
بعد از آن ایشان می فرمایند: «وَ مَا بِالقَومِ مِن مَرَضٍ»؛ اما آنان بیمار نیستند در حالی که مردم می گویند آن ها مریض و مجنون هستند. بعد از آن امیرالمومنین به فرد ناظر که به این ها نگاه می کند، اشاره دارند و می فرمایند: «و یقُولُ لَقَد خُولِطُوا».
«خولطوا» در اینجا مجهول است و اگر بخواهیم آن را دقیق معنی کنیم به اصطلاح امروزی می توان گفت آن فرد قاطی کرده است. امیرالمومنین می فرمایند اگر چیزی با این فرد عجین شده که او چنین حالتی پیدا کرده، امر بزرگی است که با آن ها عجین شده اند: «لَقَد خالَطَهُم أَمرٌ عَظِیمٌ».
پس عارف کسی است که یک امر عظیم را درون خود یافته و این امر عظیم باعث شده که یک نوع از خود رستن و از خود بیگانه شدن در او اتفاق بیفتد، این معنا را ما در ادبیات عرفانی می یابیم. مثلا در دیوان شمس گفته می شود: «خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم» یا «انالحق»ی که حلاج می گوید. وقتی او «انالحق» می گوید یعنی من، من نیستم بلکه من، او هستم.
اگر خواسته باشید این مسئله را به جنون یا دیوانگی تعبیر کنید، یک معنای این چنینی در آن وجود دارد. برخی از این دیدگاه، حلاج را حلولی، کسی که چیزی در اول حلول کرده، می دانند؛ اما مطابق عرفان این نه حلول است و نه اتحاد است که در جای خود باید توضیح داده شود.
از سوی دیگر در دیوان شمس داریم که مولانا می گوید: «پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من» آنچه پوشیده در میان جان مولانا فرو می رود، اگر از بیرون به آن نگاه کنیم، مجنون و دیوانه است. جن یا دیو در این جا معنایی مثبت دارد همان گونه که امیرالمومنین فرمودند.
به عبارت امروزی می توان گفت آنچه را به جان او وارد شده، تجربه کرده است. حافظ هم می گوید: «در اندرون من خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»
این «من» چه کسی می تواند باشد؟ اگر من هستم، او نیست و اگر او است، من نیستم. این همان «من نه منم نه من منم» مولاناست یا عثمان سامانی وقتی می گوید: «کیست این پنهان مرا در جان و تن/ کز زبان من همی گوید سخن؟» این همان تعبیری است که در جان او چیزی حلول کرده است.
این چیز از دیدگاه دیگران در او حلول کرده، در حالی که از دیدگاه خود او باید ببینیم آنچه در او حلول کرده چیست؟ این حالت را که وجه، تجربه یا یافتنی در درون عارف رخ می دهد، گاهی در عرفان محبت می بینیم و گاهی در عرفان معرفت.
این دسته بندی از عرفان را چگونه می توان در بحث جنون مشاهده کرد؟ به عبارت دیگر دیدگاهی که درباره این موضوع وجود دارد چگونه تبیین می شود؟
عرفان محبت سر و کار با عشق دارد. خارج از این فضا می پذیریم که اطباء گفته اند این عشق یک مرض و دیوانگی است. حتی برای آن اصطلاح «مالیخولیا» به کار برده اند؛
یعنی عاشق مرضی به نام عشق گرفته است. عشق معنای جنون انسانی است. آن گاه عاشق خود را با معشوق یگانه می داند و نمی داند: «من کیم؟ لیلی و لیلی کیست؟ من/ ما یکی روحیم اندر دو بدن».
در عرفان محبت معشوق آن جن و دیو- به معنای مثبت- است که در درون عاشق فرو می رود. در وهله اول این موضوع مرض دیده می شود. در اولین داستان مثنوی- داستان کنیزک- سخن مولانا از جانب طبیب درباره کنیز این است که: «عاشقی پیداست از زاری دل/ نیست بیماری چون بیماری دل». از سوی دیگر سخن انوری در این باره این است که: «تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق/ عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار».
در ابتدا قبول است که عشق یک بیماری است، اما در عرفان محبت، این عشق یک درد است که درمان نیز خود آن است: «دردم از یار است و درمان نیز هم». هم درد است هم درمان.
حتی از درمان بالاتر است و به عبارتی این عشق طبیب است. مولانا در این باره می گوید: «علت عاشق ز علت ها جداست/ عشق اسطرلاب اسرار خداست».
عشق یعنی دیگرخواهی؛ از خود رستن است، از خودخواهی بیرون می آید و دیگرخواه می شود. گفت وقتی دیگر خودت نیستی و دیگری هست این همان جنون و دیوانگی است، ولی این غایت عرفان است که ما از خودخواهی برهیم. به همین دلیل فرمود که: «شاد باش ای عشق خوش سودای ما/ ای طبیب جمله علت های ما».
این عشق طبیب همه بیماری های روحی و اخلاقی انسان است که ناشی از خودخواهی است. یعنی عشق است که ریشه خودخواهی را می سوزاند چون دیگرخواهی است. از یک طرف عشق بیماری است چون دیگر خودت نیستی، مجنون و دیوانه شدی و از سوی دیگر عین درمان و طبیب است.
در همان شعری که از انوری خواندم در ادامه می گوید: «دل من باد گرفتار چنین بیماری/ تو خداوند مرا داشته هر دم بیمار». این بیماری مطلوب است و مربوط به عرفان محبت. از یک سو این عشق دیوانگی و مرض است، ولی از سوی دیگر می بینید که از خود بیرون آمدن باعث می شود انسان برهد و بی خویش شود. به تعبیر بعدی «از در درآمدی و من از خود به در شدم»؛ به این معنا خیلی باید دقت کرد.
کلمه شیفتگی، عشق، حالت واله و دیوانه شدن در زیارت امین الله هم به کار رفته است: «اللهم اِنَّ قُلوبَ المُخبِتینَ اِلیکَ وَاِلَههٌ...»، خدایا آن هایی که مطیع و واله و شیدای تو هستند و متعلق به خودشان نیست... این اصطلاح در شرع مقدس هم به کار رفته است.
در این جا سوالی که به وجود می آید این است که عقل در چنین بحثی چه جایگاهی دارد؟
عقل تعابیر مختلفی دارد. یکی از این تعابیر عقل معاش و دوراندیش است که همه ما آن را داریم. هرکسی بتواند نفع بیشتری کسب کند و گلیم خود را بیشتر از آب بکشد و منافع خود را تامین کند، او عاقل تر است، اما کسی که ترک نفع خود کند و دنبال نفع خود نباشد و اهل دیگرخواهی و ایثار شود از نظر این طایفه که به دنبال عقل دوراندیش هستند، دیوانه و مست است و عاقل نیست.
آدم عاقل که از منافع خود برای دیگری نمی گذرد. این دیدگاه با عقل دوراندیش سازگار نیست، چون باید منافع دیگری را به جای منافع خود بخواهید. لذا در این جا خودخواهی نقش اول را دارد، چرا که عقل دوراندیش همه چیز را می خواهد و برای خودش برنامه ریزی می کند، اما عشق دیگرخواهی است و با این عقل در می افتد.
لذا مولانا فرمود: «آزمودم عقل دوراندیش را/ بعد از این دیوانه سازم خویش را» یا در جای دیگری می فرماید: «حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو/ واندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو.».
این دعوت به دیوانگی کردن و حیلت را زمین گذاشتن و دوراندیشی عاقلانه خودخوهانه را به کناری نهادن، به معنای یک نوع دیوانگی است. در دل آتش درآمدن و پاکباز شدن با عقل دوراندیش سازگار نیست و یک نوع دیوانگی است. در عرفان محبت، خروج از عقل یک نوع دیوانگی است.
در عرفان معرفت این موضوع چگونه است؟
در عرفان معرفت، فهم و نگاه عارف به جایی می رسد که به تعبیر ابن عربی درک می کند در عالم هر چیزی هم خودش هست و هم نیست: «هو لا هو» یا عارف می فهمد که: «انا لا انا». عقل برهانی می گوید هر چیزی خود آن چیز است. اصطلاحا فلاسفه امروز به آن می گویند هر چیزی خودش هست، اما در این جا گفته می شود هر چیزی خودش، خودش نیست از جمله «من». در اصطلاح فلاسفه ما گفته می شود اجتماع نقیضین. هر چیزی با نقیض خودش جمع نمی شود.
جمع شدن دو پارادوکس با هم برای عقل برهانی دیوانه کننده است. عقل برهانی به تعبیر فلاسفه نمی تواند درک کند که «من نه من» یا «انا لا انا» باشد. لذا این مسئله اگر آمد و عارف به چنین مرحله ای رسید، گفته می شود از طور عقل خارج شده است؛ این بیرون آمدن از عقل را دیوانگی می گویند.
پارادوکس را عقل نمی تواند درک کند و اگر کسی گفت که آن را فهمیده، از طور عقل خارج شده است. جمع شدن وحدت و کثرت یک نوع دیوانگی و جنون برای انسان دست می دهد که غیر از آن عقل دوراندیش است. در این جا انسان از عقل عملی خارج شده و یک نوع عقل نظری است.
ما یک نوع دیوانه داریم که دون عقل است، اما دیوانگی نزد عرفا ورای عقل است. این که واقعا عرفان عقل ستیز است یا نه، بحث مربوط به جای دیگری است، اما بالاخره چالشی با عقل؛ چه در عقل عملی که عقل دوراندیش بود و چه این عقل نظری که عقل برهانی بود پیدا می شود و برای این تجربه عارف، کلمه دیگری غیر از دیوانگی یا مستی پیدا نمی کنیم.
مسئله ای که در عصر جدید با آن رو به رو هستیم دیدگاه کسانی چون فوکو در غرب است که مقوله جنون یا دیوانگی را شکل دهنده عقل مدرن دانسته اند. او معتقد بود که از نسبت جنون و تمدن عقل مدرن به وجود آمد. آیا مباحث این چنینی را می توان به آنچه شما از جنون تبیین کردید نسبت داد؟
این مباحث در دو ساخت مطرح می شود. یک ساحت، ساحت عرفان ما و تجربه عشق و... است؛ امری است که عارف آن را یافته و برایش ملموس است و کلمه ای غیر از دیوانگی و مستی برای آن پیدا نمی شود.
ساحت دیگری که شما می گویید، ساحتی است که به نظر یک اندیشمند رسیده تا در فلسفه پردازی خود آن را مطرح کند و عقل مدرن را محصول دیوانگی بداند. شاید کسی بتواند مولفه های آن را بررسی کند و در یک مقایسه تجربی قرار دهد.
در ساحت فوکو از سوی او گفته می شود که من به شما می گویم و در عالم نظر به مطلبی رسیده است، در حالی که در ساحت عرفان تجربه عارف پیش روی ماست و اصلا قابل بیان نیست، اما به نظر من ساحت های آن ها کاملا فرق می کند و دو بحث متفاوت است.
در مجموع و برمبنای آنچه ما از جنون در ادبیات عرفانی می دانیم این مفهوم تا چه اندازه در توصیف این ادبیات تاثیرگذار بوده است؟
عشق دنیایی از معرفت را پشت سر خود دارد. چقدر این عشق در سرنوشت افراد معنوی تاثیر گذاشته؟ چه دردهایی را از آن ها دوا کرده است؟ پاسخ این سوال ها می شود همه داستان تاریخ عرفان و تصوف ما.
انسان هایی را نشان می دهد که به این کمال که از نظر دیگران مالیخولیا و مرض است، رسیده اند. حافظ، مولانا، خواجه عبدالله، باباطاهر و... نمونه هایی هستند که می توان از روی آن ها قضاوت کرد فضای فرهنگی چگونه بوده و چه تاثیری بر آن ها داشته است.
ارسال نظر