فیلم «حیوانات شبگرد»؛ انتقام به پیچیدهترین شکل ممکن
فیلم «حیوانات شبگرد» به کارگردانی تام فورد و بازی ایمی آدامز، جیک جیلینهال، مایکل شنون و آرون تیلور جانسون، با داشتن سه خط داستانی مجزا و در عین حال مرتبط، داستانی به مراتب پیچیده را برای نمایش کلی واحد، روایت میکند.
علاوه به استفاده از این روش خاص که در ادامه این مقاله بیشتر به توضیح آن خواهیم پرداخت، شما میتوانید به وضوح در طراحی صحنهها و استایل بصری فیلم، تفاوتی چشمگیر را با سایر فیلمها شاهد باشید. برخی از سینما دوستان از جمله بنده حقیر، دوست داریم پس از مشاهده یک فیلم و اتمام آن، از دنیای آن به راحتی جدا نشویم. در واقع فراموش نکردن آنی فیلم و قرار دادن خودتان در نقش قهرمان داستان یا در مورد این فیلم، نقش اصلی (استفاده از نقش اصلی داستان به جای عنوان قهرمان در مورد این فیلم درستتر است) یکی از ویژگیهایی است که میتوانیم آن را در دسته مثبت ویژگیهای یک فیلم قرار دهیم.
همانطور که اشاره کردیم، داستان فیلم به سه قسمت تقسیم میشود: زمان حال که در آن ایمی آدامز را در نقش سوزان، مالک یا عضو هیئت مدیره یک گالری هنری که زندگی فوقالعاده مرفهی را دارد، میبینم. زمان گذشته که در آن شخصیت سوزان با عشق اول خود ادوارد با بازی جیک جیلینهال به صورت تصادفی در شهر نیویورک روبرو میشود. در واقع این قسمت از داستان قرار است در نقش یک کاتالیزور برای اتفاقات اصلی در زمان حال باشد. قسمت سوم و در واقع مهمترین آنها، اتفاقات کتابی است که سوزان در زمان حال مشغول به مطالعه آن است.
برای روشنتر شدن میخواهیم به توضیح بیشتر در مورد سه قسمت اشاره شده بپردازیم و ارتباط آنها با یکدیگر را شرح دهیم. ادوارد، همسر سابق سوزان، یک نویسنده تازهکار اما با استعداد است که هنوز به نقطه عطف دوران نویسندگیاش نرسیدهاست. گویا نیاز به یک تلنگر یا اتفاقی خاص دارد. مشکلات مالی موجود و برخی دیگر از اختلافات باعث جدایی سوزان و ادوارد میشود، ولی این جدایی، یک جدایی نرمال نیست. سوزان همراه با جدا شدن از ادوارد، بزرگترین ضربه ممکن را نیز به او وارد میسازد. ۱۹ سال پس از این اتفاق، ادوارد که تبدیل به نویسندهای ماهر شدهاست کتابی تحت عنوان «حیوانات شبگرد» را مینویسد.
همه اتفاقات و شخصیتهای کتاب نمادین هستند و مستقیم یا غیرمستقیم، اشاره به اتفاقاتی دارند که در گذشته حادث شدهاند. اشاره به زجری که ادوارد پس از آن اتفاق متحمل شد. در این قسمت از مقاله قصد داریم به صورت مو به مو به این نمادها اشاره داشته باشیم. در نتیجه داستان فیلم به صورت کامل توضیح داده خواهد شد. برای کسانی که فیلم را مشاهده نکردهاند توصیه میکنیم این قسمت را مطالعه نکنند.
در آغاز قصد داریم شخصیتهای کتاب را معرفی کنیم. تونی هیستینگز با بازی جیک جیلینهال (او دو نقش را در فیلم دارد) که سوزان او را در ظاهر ادوارد میبیند. لورا هیستینگز با بازی آیلا فیشر در نقش همسر تونی که سوزان خود را در جای او قرار ندادهاست ولی شباهتی باور نکردنی با او دارد. ایندیا هیستینگز با بازی الی بامبر در نقش دختر نوجوان تونی که سوزان او را با ظاهری مشابه به دختر کنونیاش میبیند. ری مارکوس با بازی آرون تیلور جانسون و در نهایت بابی آندز با بازی مایکل شنون، کلانتر منطقه. داستان کتاب از جایی که شروع میشود که تونی به همراه خانوادهاش تصمیم میگیرند به منطقهای در غرب ایالت تگزاس سفر کنند. در طول این سفر و در تاریکی شب، او و خانوادهاش با گروهی از اوباش به رهبری شخصیت ری، روبرو میشوند و در نهایت نتیجه این رویارویی، قتل همسر و دختر اوست.
این قبیل از اشارات در کل فیلم به وضوح قابل مشاهده است. در واقع این نبوغ کارگردان است که باعث میشود در کل طول فیلم به این موضوع فکر کنیم که آیا بالاخره انتقامی خونین صورت خواهد گرفت یا خیر. انتقامی که سرنخهای تصویری در طول فیلم، گاها مستقیم و گاها غیرمستقیم بدان اشاره دارند. گفتیم انتقام خونین!!!! به همین خون نیز در فیلم اشاره میشود، جایی که سوزان در هنگام بازکردن کاغذ بستهبندی نسخه کتاب در ابتدای فیلم، انگشت خود را میبرد و خون از آن جاری میشود.
یکی از مشخصههای بارز فیلم که در عالی بودن آن تاثیری روشن دارد، بازی عالی بازیگران است. ایمی آدامز همانند تمام فیلمهای اخیر خود بینظیر است و به آن عادت کردهایم. جیک جیلینهال نیز به همین ترتیب در نقش فردی ترسو و در عین حال عدالت طلب، عالی است. اما چیزی که بیشتر از همه در این فیلم خود را نشان میدهد بازی عالی مایکل شنون در نقش بابی و جانسون در نقش ری است. به عنوان مخاطب به هیج وجه از مشاهده جانسون در این فیلم لذت نبردم. این جمله، بزرگتری تمجید ممکن از بازی جانسون در آن نقش بود. در واقع هدف کارگردان نیز همین بود که شما از جانسون متنفر شوید. جانسون در رسیدن به این هدف به طور حتم موفق بودهاست. او جایزه گلدن گلوب را برای بازی در این نقش از آن خود کرد. در مورد شنون نیز کافی است که بگوییم او نامزد جایزه اسکار برای بازی در این نقش شدهاست و به احتمال بسیار زیاد نیز آن را از آن خود خواهد کرد.
پایان فیلم
یک نکته در مورد حیوانات شبگرد وجود دارد که به احتمال بسیار زیاد شما را آزار خواهد داد و آن سکانس پایانی فیلم است. آیا کارگردان برای این فیلم پایانی باز در نظر گرفتهبود؟ نظریههای بسیاری بر مبنای همان نمادهای کتاب در مورد پایان فیلم وجود دارد: ادوارد به آن قرار نیامد چون خودکشی کردهاست. در کتاب نیز میبینیم که در نهایت تونی توسط اسلحهای که خود در دست دارد کشته میشود. نظریه بعدی این است که ادوارد به آن قرار نیامد چون در آستانه مرگ قرار دارد. در کتاب، تونی که نماد ادواردِ ضعیف و احساسی است میمیرد اما نماد وجدان او بابی، که مبتلا به سرطان است زنده میماند. میتوان این برداشت را داشت که ادوارد نیز به همین بیماری مبتلا است و این کتاب حکم وصیتنامه را برای او دارد. وصیتنامهای که میتوان آن را بهترین انتقام ممکن از سوزان قلمداد کرد. یا اینکه جواب دادن ادوارد به ایمیل سوزان در ذهن او اتفاق افتادهاست. این نظریهها قابل باور هستند اما همانطور که مشخص است، آنها تنها نظریه هستند.
پس سوالی که مطرح میشود این است: آیا ادوارد قصد داشت با نیامدن به سر قرار انتقام بگیرد و اصطلاحا او را قال بگذارد؟ مگر آنها ۲۰ سال دارند؟ این چه نوع انتقامی است؟ اینجاست که باید کمی ریزتر به کل فیلم نگاه کنیم. فیلم از همان ابتدا این موضوع را به وضوح نشان میدهد که سوزان در زندگی به اصطلاح مرفه خود خوشبخت نیست. از زندگی در این فرهنگ متنفر است، از هنر زده شده است، همسرش به او خیانت میکند و کار و بارش رو به ورشکستگی است. ادوارد با فرستادن کتاب حتی وضع او را بدتر از این نیز میکند و او را با محدوده جدیدی از رنج آشنا میسازد: عذاب وجدان و همزمان ترس از انتقام. اینجا است که ادوارد با پاسخ به ایمیل سوزان، یک روزنه امید را برای او به وجود میآورد. سوزان خود را برای این رویارویی آماده میکند، آرایش لوکسش را پاک میکند، حلقه را از انگشتش خارج و خود را به سوزانی شبیه میسازد که ادوارد عاشقش شدهبود. تنها امید او برای خوشبختی همین است. اینجاست که میخ آخر به تابوت کوبیده میشود و این روزنه امید با نیامدن به سر قرار به صورت کامل از بین میرود. آیا این بهترین انتقام ممکن نیست؟
نظر کاربران
چرا
من که خوشم اومد.سناریوی فیلم واقعا بی نظیر بود. سینمای ما خالی از هر گونه فیلمنامه ی خوبی است