مورد عجیب و غریب آقای گابو
گابریل گارسیا مارکز در یکی از گفتوگوهایش گفته بود «درحقیقت، وظیفه نویسنده یا میشود گفت وظیفه انقلابی او، خوبنوشتن است و بس.»؛ وظیفهای انقلابی که مارکز به آن عمل کرد و آثاری آفرید که ابدیت را به سوی خویش خوشآمد گفت و جهان را به ضیافت قصههایی خواندنی و ماندنی دعوت کرد

ما و «صدسال تنهایی»ها
داستان داستان گابریل گارسیا مارکز در ایران مانند سرنوشت بسیاری از کاراکترهایش، غمانگیز است؛ تقریبا پنج دهه از انتشار «صد سال تنهایی» و چهار دهه از انتشار «عشق در روزگار وبا» میگذرد، و ما در سال ۲۰۱۶ (۱۳۹۵) صاحب ترجمهای قابل قبول از این دو شاهکار ادبی شدهایم؛ ترجمههایی که از زبان اصلی اثر (اسپانیایی) ما را با خوانشی دیگر از این دو شاهکار ادبی مواجه میسازد تا با سیمای واقعی یکی از بزرگترین نویسندههای تاریخ رویارو شویم.
داستان «صدسال تنهایی» ما ایرانیها برمیگردد به سال ۱۳۵۳. یعنی هفت سال پس از انتشار «صدسال تنهایی» به زبان اسپانیایی، اولبار بهمن فرزانه در سال ۱۳۵۳ این رمان را از ایتالیایی به فارسی ترجمه کرد. کتاب با جلدی سفید و جملهای از ناتالیا گینزبورگ نویسنده برجسته ایتالیایی روی جلد از سوی نشر امیرکبیر منتشر شد: «اگر حقیقت داشته باشد که رمان مرده یا در احتضار است، پس همگی از جا برخیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوییم.» این آغاز آشنایی ما با مارکز که به شکل عجیبوغریبی به خانههای ما راه یافت، به سراغ مترجمهای ایرانی هم رفت تا مارکز در کنار سیل عظیم خوانندگان فارسی، با سیل عظیم مترجمهای ایرانی هم مواجه شود؛ این دومی معضلی شد برای خواننده فارسی که تمییز خوب از بد را برایش سخت و گاه سختتر هم کرد.
در دهه هفتاد، خیل مترجمها به سراغ ترجمه این شاهکار مارکز رفتند. اما همه ترجمهها در انتشار چنان گرفتار ممیزی شدند که عملا میتوان گفت ما در فارسی با یک «صدسال تنهایی» دیگر مواجه شدیم که نویسندهاش هرکسی بود جز گابریل گارسیا مارکز. یکی از ترجمههای پرفروش «صدسال تنهایی» که به گفته مترجمش از اسپانیایی هم به فارسی ترجمه شده، ترجمه کیومرث پارسای است که بیش از دهها صفحه از رمان در ترجمه فارسی نیست؛ در جاهایی حتی آن چیزی که مارکز نوشته تغییر یافته، گویی این ترجمه را باید تالیف کیومرث پارسای دانست تا گابریل گارسیا مارکز. ترجمه «هفتالهشت» کیومرث پارسای با بیش از بیستوهشتبار تجدید چاپ، متاسفانه پرفروشترین «صدسال تنهایی» در ایران است، و صدهزار افسوس که این «صدسال تنهایی»، هیچ ارتباطی به مارکز ندارد، و بزرگترین ضربهای که یک مترجم میتواند به یک شاهکار ادبی بزند، دقیقا همینجا است.

در بین ترجمههای فارسی، در حال حاضر تنها یک ترجمه قابل تامل است که خوانش این شاهکار را به معنای واقعی کلمه میسر کرده، و آن ترجمه کاوه میرعباسی است که از سوی نشر «کتابسرای نیک» منتشر شده است. از دهه پنجاه تا امروز که «صدسال تنهایی» با نام بهمن فرزانه گره خورده است، شاید حالا باید «صدسال تنهایی» را با نام کاوه میرعباسی پیوند زد. مقایسه اجمالی بین این دو ترجمه که از ترجمههای خوب این رمان است، ما را به این نتیجه میرساند که چرا، حالا باید از ترجمه بهمن فرزانه خداحافظی کرد و به ترجمه کاوه میرعباسی سلام داد.
بهمن فرزانه در سال ۱۳۹۰، وقتی که با خیل عظیم ترجمههای معیوب و ناقص از «صدسال تنهایی» در ایران مواجه میشود تصمیم میگیرد «صدسال تنهایی»اش را که چهار دهه در راسته دستفروشهای انقلاب فروش میرفت و پولش هم به جیب دستفروشها، جمع کند و با یک بازخوانی و ویرایش مجدد، بار دیگر کتاب را از سوی نشر امیرکبیر منتشر کند. این اتفاق هم در همان سال میافتد. فرزانه خود در مقدمه کتاب مینویسد: «اکنون پس از سالها سکوت خوشحالم که عاقبت میتوانم به خواستاران آن کتاب جواب مثبت بدهم. ممکن است برخی از خوانندگان از این ویرایش جدید دچار شک و شبهه بشوند، ولی به آنها اطمینان خاطر میبخشم که صدمهای به کتاب وارد نشده است.»

ما و «عشق در روزگار وبا»
داستان «عشق در روزگار وبا» هم همان داستان غمانگیز «صد سال تنهایی» را بر گُرده خود دارد. در سال ۱۳۶۹، هفت سال پس از انتشار «عشق در روزگار وبا» در ۱۹۸۵، این شاهکار ادبی با ترجمه زندهیاد مهنار سیفطلوعی به فارسی ترجمه و منتشر میشود. این ترجمه تا سال ۱۳۸۳ که تنها ترجمه موجود در بازار بوده است، چندین بار بازنشر میشود، که ترجمه غریبانه و بیگانه اسماعیل قهرمانیپور از انگلیسی -که بعدها به سراغ دیگر کارهای آقای مارکز نیز میروند- چنان ضربهای بر پیکر این رمان - و بعدها دیگر آثار مارکز- فرود میآورند که هنوز زخمش التیام نیافته، کیومرث پارسای دو سال بعد این رمان را ترجمه میکند، تا این زخم دیرین را تازهتر و عمیقتر کنند.

یک دهه بعد از ترجمه بهمن فرزانه، کاوه میرعباسی که پیش از این «صدسال تنهایی» را با نام خود پیوند زده بود، با «عشق در روزگار وبا»، یکبار دیگر ما را به ضیافت مارکز دعوت کرد؛ دعوتی که ما را به سیمای واقعی مارکز در این شاهکار بیبدیل آشنا میکند؛ شاهکاری که روایت بیش از نیمقرن شیدایی است، و توماس پینچون نویسنده بزرگ آمریکایی و خالق «رنگینکمان جاذبه» و برنده کتاب ملی آمریکا، دربارهاش با شور و وجد، میگوید: «معرکه! محشر!» نیمقرن شیدایی حالا با ترجمه کاوه میرعباسی پیش روی ما است برای خوانش دیگربار: «اجتنابناپذیر بود: بوی بادامهای تلخ همیشه تقدیر عشقهای یکطرفه را یادش میآورد. دکتر خونبال اوربینو آن را به مشام کشید همین که قدم به خانه گذاشت که هنوز در سایهروشن فرورفته بود و برای موردی اضطراری به آنجا فرخوانده شده بود که از سالها قبل دیگر اضطراری به حسابش نمیآورد. پناهنده اهل جزایر آنتیل، خرمیا دسنتامور، معلول جنگی، عکاس مخصوص بچهها و همدلترین حریفش در شطرنج با بخور سیانور طلا خود را از عذاب خاطره خلاص کرده بود.»
ارسال نظر