تماشای نسخه سینمایی «دختری در قطار» به اندازهای تاسفآور بود که منرا ناخودآگاه بهیاد فیلم «پنجره اتاق خواب» اثر کورتیس هنسون محصول سال ۱۹۸۷ انداخت، در آن فیلم هنسون نیز نمیتوانست بازیگر اصلیاش استیو گوتنبرگ را به دنیای داستان وصل کند.
روزنامه صبا - آرش واحدی: زمانی که پس از تماشای فیلم معمایی جنایی «دختری در قطار» سالن سینما را در حال ترککردن سالن بودیم، خانمی که کمی آنطرفتر داشت از سالن خارج میشد بههمراه بیچارهاش گفت: «وای! واقعا فیلم خوبی بود!» من شوکه شده بودم! حسهایم مانند وقتی بود که کسی بگوید: «بامزهترین اتفاق، وقتی با یک میکروسکوپ کار میکنید، تقویت شدید حس بویایی است!» یا کسی بگوید: «دونالد ترامپ چقدر موهای فوقالعادهای دارد!» این حرف برای من بسیار عجیب است زیرا فیلم در هیچ مقیاسی سرگرمکننده نبود، نه برای اشخاصی که رمان پرفروش پائولا هاوکینز را خواندهاند و نه برای اشخاصی که رمان را نخوانده و برای تماشای نسخه سینماییاش در سالنها حاضر شدهاند.
پس از شنیدن این سخن من تا دقایقی افسرده بودم زیرا دو ساعت از عمر خود را بهدست آدمهایی سپرده بودم که حرفه آنها هنر و سینماست و در کمال تعجب آنها بلد نیستند داستان تعریف کنند. این در حالی است که فیلم از منبع قدرتمند و جذابی چون رمان «دختری در قطار» تغذیه میشود. پس از گذشت دقایقی به این واقعیت پی بردم که شاید اثر تیت تیلور -که در کارنامهاش اثر قابل ملاحظهای چون «خدمتکار» را دارد- از منظر زنانه و معمایی که برای خانمها بهوجود میآورد -که بیشتر به جستوجوی ذهنی آنها بازمیگردد- واجد جذابیتهایی باشد که من درک نمیکنم. از این لحاظ میتوان به این دسته از مخاطبان حق داد که از تماشای فیلم «دختری در قطار» لذت برده باشند ولی در هر صورت، کلیت ماجرا تغییر نمیکند. شما در ایستگاه راهآهن باشید یا در ترافیک پشت در ایستگاه و قطار حرکت کرده باشد؛ واقعیت این است شما جا ماندهاید.
بیشک رمان پائولا هاوکینز در عالم نشر یک پدیده است، بههمان اندازه که رمان جیلین فلین «دختر گمشده» یک پدیده است. مخاطبان هنگام خواندن این رمانها، بهعلت وجود پیچشهای فراوان داستانی -که البته باکیفیت نیز هستند- تا هفتهها درگیر داستان میشوند. در عبارتی دیگر رمان هاوکینز حتی توانایی این را دارد با یک خط رندانه، شما را دست بیندازد. شخصیت اصلی داستان که گاهی راوی هم میشود، ریچل نام دارد که به شما حس غرقشدگی یک انسان را در میانسالی بهدرستی منتقل میکند، شخصی که بهصورت رسمی در حال سقوطی آزاد است، ابتدا شانس بچهداشتن، سپس همسر، خانه، شغل، زیبایی و حتی تواناییهای سادهاش را از دست میدهد و به نوشیدنیهای الکلی پناه میبرد. او هر روز با نگاهی خیره با قطاری از روی رودخانه هادسون عبور میکند و به چیزهایی که از دستداده مینگرد.
همسر جدید شوهر سابقش، بچهای که میتوانست متعلق به او باشد و بختهای خوشبختبودن که همگی از دست رفتهاند. در خانه کناری آنها زوج خوشبخت و بینقص دیگری زندگی میکنند. زوجی که وجوهی دیگر به آرزوهای از دست رفته ریچل میدهند. آنها بینهایت شیفته یکدیگر بهنظر میرسند و این برداشت را بهوجود میآورند که نداشتن بچه نیز مانع خوشبختی آنها نشده است. از همه مهمتر که این زوج برخلاف ریچل به گروه زیبارویان تعلق دارند و... اما مشکل اینجاست که ریچل بهتنهایی راوی داستان نیست. هنگامی که ما خود را غرقشده در دنیای تلخ و پر از حسادت ریچل میبینیم، ناگهان منظرگاه تغییر میکند و دو راوی دیگر با نامهای مگان، همان دختر زیباروی همسایه، و آنا ،همسر جدید شوهر سابق، پدیدار میشوند. اینجاست که ما متوجه حسادت دیوانهوار این دو زن نیز نسبت به زندگی دیگران میشویم و... هر چه بیشتر از کتاب تعریف کنیم، پرداختن به فیلم کاری سختتر میشود زیرا ناخودآگاه وارد جزئیات و پیچشهای خط داستانی رمانی میشویم که در فیلم وجود ندارد.
شخصیت ریچل میتواند یک برگ برنده پرچالش برای هر بازیگری باشد؛ شخصیتی وابسته به نوشیدنیهای الکلی که از خود متنفر است و از سویی بهصورت بسیار ریزبینانه خودخواه و خودشیفته است، ظاهر بسیار بدی دارد و با مرور زمان به اندازهای زشت میشود که گویی نامرئی است و هیچکس او را نمیبیند. همین مشخصات به ما نشان میدهد کهسازندگان اثر یا تاکنون رمان را نخواندهاند و یا خانم امیلی بلانت را درستوحسابی برانداز نکردهاند. این خانم در بدترین حالت مانند شخصی میشود که یک روز به خود نرسیده و با ذرهای رسیدگی مانند رئیس شرکتی پرزرقوبرق میشود و هیچ ارتباطی به شخصیت ریچل در رمان ندارد. در حقیقت شخصیت ریچلی را که بلانت اجرا کرده است باید دوباره بشناسید؛ زنی که به وضعیت ظاهری خود رسیدگی نمیکند، اعتیاد بدی به الکل دارد، لباسهای بیقواره میپوشد و بر حسب اتفاق گویی جایی خاک شده بوده است و حال دارد از گور بر میخیزد.
البته قابل توجه است که بلانت به اندازهای تجربه و قدرت بازیگری دارد که حتی در اثری چون «مرز فردا» توانست قدرت بازیگری خود را به رخ بکشد و «دختری در قطار» نیز از این قاعده مستثنا نیست. به جرات میتوان گفت اگر تغییرات کاراکتر ریچل را نسبت به رمان بپذیرید امیلی بلانت نقش را درخشان ایفا کرده است. باز هم باید خاطر نشان کنم بلانت حتی در فیلم بیهویت و ضعیفی چون «شکارچی: جنگ زمستانی» هم درخشان است. مسئله این است که راهکار تیت تیلور؛ کارگردان اثر برای نزدیککردن حس خوانندگان کتاب به شخصیت جدید حاضر در فیلم چیست!؟ دوربین نزدیک، بسیار نزدیک به صورت خانم امیلی بلانت است! دوربینی که به مخاطب اجازه نمیدهد حس شخصیت را نسبت به اطراف درست حس کند! زیرا شما در بیشتر مواقع هیچ تصوری از مکانی ندارید که شخصیت ریچل در آن بهسر میبرد زیرا اصلا جای دیگری را بجز جزئیات چهره بلانت نمیبینید. حال که بلانت سعی کرده است با ریز بازیهایی که توسط ابرو، پرههای بینی و لبهایش اجرا میکند کمی حس به تماشاگر از همهجا بیخبر انتقال دهد.
من احترام زیادی برای فیلمنامهنویس اثر، ارین کریسیدا ویلسون قائل هستم زیرا شانس خود را برای اقتباس از روی رمانی بسیار پیچیده و پر از هیجان امتحان کرده است اما متاسفانه این تلاش بیفایده است و بینتیجه میماند. برای دفاع از این ادعا باید بگویم کافی است شما به تغییر نظرگاههای اصلی راویهای مختلف دقت کنید، هربار منظرگاه تغییر میکند مخاطب گیجتر میشود و این بازمیگردد به گیجشدن خود ویلسون که به شکل عجیبی منتقل میشود. چنین اتفاقی در حالی رخ میدهد که با تغییر نقطه نظر از شخصیتی به شخصیتی دیگر هر چه پیش میرویم تیلور فلجتر میشود و ما زمانی در رویا یا تصورات ریچل هستیم که راوی قصه آنا یا مگان هستند. حرکت فیلم برخلاف قطار داستان بسیار کند پیش میرود، گاهی شما این تصور را دارید که بلانت نیز از این کندی خسته شده است(منظورم امیلی بلانت بازیگر است نه شخصیت داستان) و گاهی حسهایش باورپذیر نیست. برای مثال زمانی که نزدیک به خانه همسر زن گمشده با بازی لوک ایوانز ظاهر میشود و خود را دوست صمیمی همسرش معرفی میکند. در این سکانس حسها گم و بیارتباط است و توانایی بازیگران به کلی هدر رفته است.
وابستگی شخصیت ریچل به نوشیدنیهای الکلی باورپذیر نیست و بیشتر امری تفریحی بهنظر میرسد. این در حالی است که شما در رمان بهطور دقیق متوجه میشوید که ریچل به چه اندازه از چنین اعتیادی احساس ندامت میکند و به چه اندازه در مقابل این ضعف بیپناه است. ماجراهای داستان به شکل طعنهآمیزی رویکردی فمنیستی دارد و گاهی تصمیمگرفتن زنان را ناشی از اعتمادی میبیند که در مدت زمان طولانی بهوجود آمده است. این نکته داستان جزو زیرکانهترین رشتههایی است که هاوکینز در رمانش تنیده است و بههیچ عنوان نباید توقع داشت در فیلم نمود پیدا کند ولی حضور امیلی بلانت در قالب شخصیت ریچل و ربکا فرگوسن در کالبد شخصیت آنا میتوانست موقعیت مناسبی را برای درج کردن این نکته فراهم کند زیرا در هر صورت این اشخاص بازیگرانی هستند که در سینما با اجرای نقشهای چالشبرانگیز فمنیستی به شهرت رسیدهاند. امری که متاسفانه تیلور و ویلسون؛ فیلمنامهنویس کار موفق به استفاده از آن نشدهاند. در حقیقت شما در سکانس نهایی فیلم، زمانی که ریچل و آنا متوجه هویت قاتل اصلی روایت میشوند نهتنها این حس را درک نمیکنید بلکه دقایقی از وقایع رخداده عقب هستید و با
تاخیر متوجه اتفاقاتی میشوید که در حال رخدادنند، این نکته میتواند برای اشخاصی که رمان را نخواندهاند بسیار گیجکننده باشد.
در مباحث مربوط به بازیگری میتوان عملکرد کلی تیم را بهراحتی زیر سوال برد؛ ربکا فرگوسن بیش از حد بازی میکند و عملکردش بهصورت کامل اُوراَکت است، هالی بنت، ستاره تازه متولدشده هالیوودی، بیشتر شبیه به مدلهای دنیای فشن است تا فردی(مگان) که شخصیت پیچیده و پیشروی دارد. آلیسون جنی در نقش پلیس محوری فیلم که تحقیقات مربوط به گمشدن مگان را برعهده دارد همواره دارای اطلاعاتی است که مشخص نیست از کجا آورده است. او سرنخهایی دارد که تنها مخاطب میتواند از آن خبر داشته باشد و نه یک شخصیت چندبعدی درستوحسابی. جاستین ترو در نقش همسر سابق ریچل اجرای نسبتا قانعکنندهای دارد، حال بماند که نسبت به شخصیت رمان فردی بسیار کند و بیحال بهنظر میرسد و ما بهعنوان مخاطب فیلم هیچ حس باورپذیری نسبت به شخصیتهای شوهر مگان با بازی لوک ایوانز و روانپزشک ماجرا با بازی ادگار رامیرز پیدا نمیکنیم.
تماشای نسخه سینمایی «دختری در قطار» به اندازهای تاسفآور بود که منرا ناخودآگاه بهیاد فیلم «پنجره اتاق خواب» اثر کورتیس هنسون محصول سال ۱۹۸۷ انداخت، در آن فیلم هنسون نیز نمیتوانست بازیگر اصلیاش استیو گوتنبرگ را به دنیای داستان وصل کند و گاهی عنان کار را از دست میداد، در چنین شرایطی و تغییر منظرگاههای ماجرای یک قتل، هنسون با استفاده از رازآمیزتر کردن وجوه مختلف یک قتل و تیپسازی صحیح از قربانی ماجرا (با بازی ایزابل هوپرِ جوان) توانست ریتم و هیجان لازم در چنین آثاری را حفظ کند. امری که خالقان نسخه سینمایی «دختری در قطار» موفق به انجام آن نشدهاند و فیلم را به اثری هیجانآور مبدل ساختهاند که ذرهای هیجان ندارد.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر