رمانهایی که درخور جایزه منبوکر بودند
چندی پیش پل بیتی برای رمان «فروشِ کامل» برندۀ جایزۀ «منبوکر» ۲۰۱۶ شد. اما او در این مسیر تنها نبود و با پنج نویسندۀ دیگر رقابتی تنگاتنگ داشت. مادلین تین، دیوید سالای، دبورا لوی، گرِیم مکری برنت و آتوسا مشفق نویسندگانی هستند که بههمراه بیتی نامزدهای نهایی جایزۀ منبوکر بودند.
پول چندانی با خود نیاورده بود، و برای سی سال بعدی در چند شغل کار کرد تا ما کم و کسر نداشته باشیم. به من میگفت میخواهد منطقۀ سهدره۲ را ببیند پیش از آنکه سد برقآبی عظیم آنجا ساخته شود و آب ۱۷۵ متر بالا بیایید و ۱۵۰۰ دهکده را غرق کند. برنامۀ سفرمان را برای ۲۰۰۳ ریختیم، اما او ناگهان در سن ۵۸ سالگی، سه ماه قبل از زمان سفرمان، فوت کرد.
من سفرمان را لغو نکردم. با اینکه زبان ماندرین بلد نبودم، عازم همان مسیری شدم که او در نظر داشت: از هنگکنگ به شانگهای، از شیآن به لوئویانگ و از آنجا به پکن. آنجا که رفتم، شایعۀ یک بیماری مُسری (همان که معلوم شد سارس است) درهای کشور را پشت سرم بست. احساس میکردم از دست دادن مادرم زندگیام را زیر و رو کرده است و تا سالها بعد نفهمیدم که این سفرِ تکنفرۀ سههفتهای یک تغییر پرسروصدای دیگر در زندگیام بوده است.
چیزهای زیادی درباره چین بود که نمیفهمیدم. ولی در برخوردهایی که داشتم، در آن ماجراهای خندهدار، شگفتآور، پوچ، تکاندهنده، احساس میکردم چیزهای زیادی را میتوانم بفهمم اگر که توجه کنم، ظاهرسازی نکنم و خودِ خودم باشم. ظرف این یکدهه بازگشتهای متوالی به چین، یک درس واجب را یاد گرفتهام، اینکه چطور با تواضع میتوان مکانی را با تمام وجود لمس کرد و، در طی این فرآیند، اینکه چطور میتوانم با خودم کنار بیایم: احساسم از اینکه مادرم را ناامید کردم، نتوانستم خاتمۀ داستانش را عوض کنم، و همۀ آن میلهای پیچیده و متناقضی که داشتم.
ماجرای «نگو هیچی نداریم» با مادر و دختری در ونکوور آغاز میشود، همان جایی که من بزرگ شدم. از آنجا به دنیایی از تخیلاتِ درهمآمیخته با تاریخ کشیده میشود. میخواستم رمانی بنویسم دربارۀ تناقضاتی که یک قرن انقلاب سیاسی بهجا گذاشته است، و دربارۀ حال حاضر بنویسم که بهقدر یک عمر زندگی پیچیدگی دارد.
مثل اغلب اوقات، از حُسن تصادف به آن رسیدم. در پاییز ۲۰۱۲، داستانی سیصفحهای برای مجلۀ گرانتا نوشتم. اسمش «یوروپا»۴ بود: دربارۀ یک فاحشۀ مجارستانی و مراقبانش (که یکی از آنها دوستپسر اوست) که برای یک هفته پولپاروکردن به لندن میروند. در آن زمان از کل دم و دستگاه داستاننویسی سرخورده شده بودم، و این قصۀ کوتاه و جامع گویا راه برگشت عاطفیام برای علاقه به داستاننویسی بود. و از این جهت قطعاً موفق شدم، چون تابستان ۲۰۱۳ اشتهای نوشتن پیدا کرده بودم. بهطور خاص، به فکر یک مجموعه داستان بودم که هریک با دیگری مرتبط باشد، که در کنار هم چیزهایی بگویند که هیچیک بهتنهایی قادر به گفتنش نیستند. چنین کتابی به یکجور طرح یا ساختار وحدتبخش نیاز داشت.
ایدۀ اولم آن بود که این کتاب دربارۀ اروپا باشد: که هر داستان، مثل «یوروپا»، دربارۀ فرد یا جمعی از یک کشور اروپایی باشد که بهدلیلی به یک کشور اروپایی دیگر سفر میکنند. چنین کتابی به سیالیتِ گستردۀ بشر در اروپای معاصر میپرداخت. (یادتان باشد که این ماجرا مال سه سال و نیم پیش است، و آن هنگام اصلاً کلمۀ برکسیت [خروج انگلیس از اتحادیه اروپا] وجود نداشت.) البته این ایدهها، ایدۀ اروپای متحرک، در «همۀ هستی مرد» وجود دارند؛ اما در سال ۲۰۱۳ که به کتاب نانوشتهام فکر میکردم، زود فهمیدم که این مضمون اروپایی فقط یک مضمون است، ساختار نیست. آنقدر قوی نیست که داستانهای ناهمخوان را (که آن هنگام فقط یکی از آنها را نوشته بودم) به یک اثر واحد، متحد و تفکیکناپذیر تبدیل کند. چیزی بیش از این نیاز داشتم.
آن چیز را در غزل افتضاحی یافتم که یکی دو سال پیشتر نوشته بودم. در دوران سرخوردگیام از داستان، مدتی فُرمهای سنتی شعر را سرهمبندی میکردم، و یکی از بدترین شعرهایی که نوشته بودم غزلی دربارۀ سه دورۀ عمر آدمی بود. یکروز عصر که آن را میخواندم، یکی از آن لحظات نادرِ روشنایی بر من متجلی شد که هر نویسندۀ خلاقی قدرش را میداند: در آن لحظه، دری که هفتهها یا ماهها خودتان را به آن کوفتهاید ناگهان بهخودیخود باز میشود. هر داستان کتابم دربارۀ گذر عمر یک قهرمان باید باشد که از نوجوانی آغاز و به بازنشستگی ختم میشود، و داستانهای این قهرمانها تجسم یک مفهوم اساساً ساده و بهظاهر بیزمان یعنی سه دورۀ عمر است: جوانی، بلوغ، سالخوردگی.
سپس داستانها را نوشتم. در ابتدا، شاید در اشاره به شکسپیر۵ هفت داستان بود. سپس تعدادش را به نُه داستان رساندم. اول به این دلیل که برخی پرشهای ناگهانی را ملایم کنم، چون میخواستم زمان، چنانکه در حیات میبینیم، بهآرامی بر مردان داستانهایم بگذرد، یا به تعبیر شکسپیر: «آه که زیبایی، چونان عقربۀ ساعت، از پیکرش کم میشود بیآنکه شتابش به چشم بیاید.»
میخواستم از این زمین تفتیدۀ پهناور بهره بگیرم تا دربارۀ زنی بیستوچندساله بنویسم که از زندگی کوچکش و ناامیدیاش شرمسار است. او مراقب اصلی مادرش است، کسی که شاید (هرچند نه حتماً) از دردها و آلامش برای کنترل دخترش و نگهداشتن او کنارش استفاده میکند، با اینکه دخترش مدتها پیش خانه را ترک کرده است.
در عین حال، یک نقلقول بهظاهر ساده از هلن سیکسو درگیرم کرده است: «نه یک داستان، که یک تاریخ محل زندگی ماست.» تاریخ دختر رمان شیر داغ، سوفیا، گزارش یک شاهد عینی است که چگونه امیدها و آرزوهای مادرش در گردبادها و طوفانهای دنیا به باد رفت، دنیایی که هوایش را نداشت.
سوفیا میترسد مبادا این سرنوشتِ خودش هم باشد. میخواهد از این تاریخ فرا برود، طرح و نقشهای دیگر بریزد. در این تلاش، برایم مهم بود که برای ابعاد رادیکالترِ تجربۀ بشری احترام و ارزش قائل شوم: آنجا که بیمنطق، آشوبزده، خرافاتی، بیپروا شجاع و مأیوسانه حساس میشویم.
شیر داغ به روایت اولشخص از زاویۀ دید سوفیا نوشته شده است. این رمانْ نگاه خیرۀ انسانشناختی او به همهچیز است. مایۀ تعجبم شد که اسطورۀ مِدوزا۷ و آن خیرگی هیولاییاش نرم و آهسته به کتابم پا گذاشت. شیر داغ، با توسل به مِدوزا، از سوفیا سؤالی میپرسد: جامعه، با خیرهشدنهایش، در حق زن جوانی خشونت میورزد و او این خیرگی را تمام و کمال عودت میدهد؛ کجای این زن جوان «هیولا»ست؟ چه باید کرد تا، بهجای رو برگرداندن، ذهنیت او را هم وارد دنیا کرد؟
و، برعکس، فروش کامل یک باطلالسحر هم هست، تلاشی بیهوده برای دفع و التیامِ نفرین و تناقضات کسی که در جامعۀ عمدتاً سفیدپوستِ غرب لوسآنجلس، و به تبع آن کل آمریکا، در زمرۀ کارگران و رنگینپوستان است: همۀ فرارهایمان از دست پلیس، قلدرهای محل و سگهای ولگرد؛ بوی شیرین گرد فرشته (داروی توهمزای فنسیکلیدین)؛ کتککاریها؛ ترس؛ خودکشیهای محل؛ قتلعام در رستوران زنجیرهای بابز بیگ بوی؛ و، علیرغم افزایش نرخ جنایت، ارزش خانۀ سهخوابۀ سادۀ مادرم در دورۀ رونق املاک سر به فلک کشید، چون بالاخره آنجا غرب لوسآنجلس است! ماجرای رالف نیدر، قهرمان من، که مردد بود باراک اوبامای منتخب قرار است عمو سام شود یا عمو تام۹؛ ماجرای دو وزیر سیاهپوست، کاندولیزا رایس و کالین پاول، پرچمداران جنگی که بهوضوح بیهوده و ناعادلانه بود.
ولی درست که فکر میکنم، نزدیکترین ماجرا به یک آفرینش واقعی همان مسیری است که هربار در مسیر خانه به لوسآنجلس باید پشت فرمان بنشینم. با ۱۶۰ کیلومتر مسیر رفت و برگشت، یک سفر شبانه است که معمولاً در ابتدایش راه شمال را به طرف خیابان رابرتسون و سپس بلوار سانست میروم، بعد به غرب به سمت اتوبان ساحلی. اهمیت این مسیر رانندگی را نمیتوانم در کلمات بگنجانم. من لوسآنجلس مصنوعی کسالتبار را ترک میکنم، به قصد رسیدن به زیبایی باشکوه بورلیهیلز۱۰ و پالیسیدز۱۱، تفرجگاههای ساحلی مالیبو و زوما؛ و در میانۀ خاطرات کودکیام تخیل میکنم که اگر شهر را ترک نکرده بودم چه جور آدمی میشدم.
هنوز هم امید دارم یک سیاهپوستِ ساحلنشین شوم، در جستوجوی گنج، که فلزیابش را روی ماسههای ساحل میگیرد بلکه سکههای طلا و جواهراتی را پیدا کند که جهانگردهای اسپانیایی از قرن هجدهم تا بیستویکم بهجا گذاشتهاند. با آن خیابان مسطح، وقتی ترافیک سبک باشد، مثل هرجای کالیفرنیا کافی است به اتوبان برسید. و آنجا، پیش بهسوی ستارهها، یک دست روی فرمان، یک دست روی رادیو برای گرفتن موسیقی جاز ایستگاه KLON (که الآن اسمش KKJZ شده است)، اینجاست که این کتاب را «نوشتم». به تنها خاطرۀ خوبم از پدرم فکر میکنم: شش سالم بود، روی پایش نشستم تا «رانندۀ» فولکس اسپرتی شوم که در طول ساحل در دلِ باد جلو میرفت.
صادقانه بگویم که پاسخ این پرسشها مرا میترساند. دلهرۀ کندوکاو در خوشبینیام را داشتم، مبادا به دست حقیقتهای دردناکی از این قبیل نابود شود: «نوعدوستی در کار نیست»، «خشونت و زخمْ مؤلفههای اصلی زندگی روی زمیناند»، «از کیستی خودم گریزی ندارم» و «فقط وقتی بمیرم حقیقتاً آزاد میشوم.» آن دلهره شعلۀ روشنگرِ مسیرم بهسمت کشفی گرانبها شد: راوی داستانم آیلین دانلپ، و شیوههای روایتگریاش در میان تار و پود این مسائل پیچیده و نگرانکننده.
آیلین اولین رمان من بود و میخواستم برای طیف وسیعی از مخاطبان جذاب باشد: از آن شیفتگان ادبیات که من را بهعنوان نویسندۀ داستانهای کوتاه میشناختند، تا مسافرانی که شاید در کتابفروشی فرودگاه دنبال رمانی کوتاه برای مدت پروازشان میگردند. تصمیم گرفتم ساختار سنتی رمان را پی بگیرم و ببینم که با دنبال کردن اشارههای روایی خاص (یا بهاصطلاح نقاط عطف) به کجا میرسم. حتی کتابی به اسم رمان نود روزه۱۵ خریدم تا با عُرفهای سبک و ساختار جریان اصلی داستاننویسی آشنا شوم. از قاعدۀ سهپردهای ساختار رمان خندهام میگرفت، انگار که با درج متغیرهای تصادفی در یک فرمول ریاضی میتوان هنر ساخت.
میفهمیدم که «ساختار» عصارۀ آثار قرن گذشته است، همانهایی که به نام آثار کلاسیک میشناسیم. ساختار معیار اساساً همان ساختار سهپردهای است که الگوی فیلمهای هالیوودی است. دوست داشتم تجربۀ مطالعۀ این اثر چنان باشد که با انتظارات شکلگرفتۀ خواننده بازی کند. پس قالب سنتی را برداشتم و گفتم: «ببینیم چه میشود.» میدانستم که تجربهای جذاب از خلاقیت میشود؛ اما همچنین میدانستم که بهترین معماری برای ساختمانی است که پرسش مد نظرم در آن جای بگیرد: آیا میتوانید درون قیدهای یک نظامْ آزاد باشید؟ کشف کردم که من نمیتوانم، اما محدودیتها گاهی اوقات میتوانند به نبوغ و نوآوری منجر شوند.
برای همین آیلین را خلق کردم. او یک زن مجرد در اوایل بیستسالگی در شهری کوچک در منطقۀ ساحلی نیوانگلند است. در زندان نوجوانان کار میکند و مراقب پدر الکلیاش است که بازنشستۀ نیروی پلیس است. تصمیم گرفتم داستان کتابم در ۱۹۶۴ بگذرد، چون آن زمان آمریکا بر لبۀ یک دگرگونی فرهنگی بزرگ بود، و در خیالم ماجرای آیلین را هم یک جور دگرگونی میدیدم. تصمیم گرفتم که داستان آیلین پابهپای ماجرای الهامبخش یک مرد جوان زندانی پیش برود: بهدنبال روایت داستان او نبودم، اما داستان آیلین حداقل از جهت عاطفی به من بسیار نزدیک بود. و، در نهایت، طرح هجونامه را برای کتابم در نظر گرفتم تا اجازۀ افراطهای عجیب و غریب داشته باشم. چرا رویکرد ساده و سرراست را انتخاب نکردم؟ وقتی مستقیم با هیولا چشم در چشم شوید، به شما حمله میکند. بهتر است از کنار سراغش بروید. با این کار، چیزهای بیشتری بر شما آشکار میشوند.
تصور فردی که قادر به یک خشونت هولناک باشد اما در عین حال بتواند چنین فصیح دربارۀ عملش بنویسد، برایم جالب بود و جرقۀ اولیۀ پروژۀ خونین او شد. تحقیقاتم مرا به مفهومی رساند که در روانشناسی جنایی قرن نوزدهم مطرح شده بود: «دیوانگی بیهذیان»۱۷ یا «جنون اخلاقی»۱۸، حالتی که فرد شاید دچار «حملۀ خشم دیوانهوار» شود اما سایر اوقات گویا اختیار عقلش را کامل در دست دارد. از آنجا بهتدریج قهرمان داستانم در ذهنم شکل گرفت: رُدی مکری، کارگر هفدهسالۀ یک مزرعۀ اجارهای که در سال ۱۸۶۹ سه نفر را در روستای کوچک کالدیویی میکشد.
انتخاب زمینهای بیحاصل اما چشمگیر وستِرراس برایم طبیعی بود. خانوادۀ مادریام در اصل اهل آنجایند و تمام طول عمرم به آن منطقه سر میزدهام. ولی آن منطقۀ کوهستانی اسکاتلند نیز چندان بهرهای از سکون و آرامش روستایی نبرده است که سنتیها گمان میکنند. این منطقه، تاریخی سیاه از جنگهای قبیلهای و «پاکسازیهای» وحشیانه دارد، یعنی زمانیکه کارگران مزارعِ اجارهای از زمینهایشان اخراج شدند تا جا برای کارهای سودمندتر مثل گوسفندداری و ساختن تفرجگاه باز شود. سیاهۀ ۲۵ قانون حاکم بر زندگی کارگران مزارع اجارهای در لوئیس در سال ۱۸۸۱ بهخوبی برایم روشن کرد که بومیان آنجا تحت چه نظام بیرحمانهای زندگی میکردند. بوتهچینی از تپهها، ماهیگیری از جویبارها، برداشت حلزون یا حتی جلبک از ساحل، همگی، ممنوع شده بود. پس این شرایطِ فئودالیِ محلِ زندگیِ رُدی مکری پسزمینۀ جرمهای اوست.
ولی پژوهش تاریخی و ایدههای انتزاعی بهتنهایی نمیتوانند به رمان جان ببخشند. من در مقام خواننده مایلم که در قلمرو رمان غوطهور شوم؛ میخواهم حس کنم درون ذهن قهرمان داستانم. و من، بهعنوان رماننویس، به پیشواز این چالشها رفتهام: اینکه صحنۀ کتاب را شفاف به ذهن بیاورم و در عمق روان قهرمانم نقب بزنم. در پروژۀ خونین او از ساختار «سند کشفشده»۱۹ استفاده کردهام تا گسترهای از دیدگاههای متعارض دربارۀ رویدادهای داستان را به خواننده عرضه کنم و او را به کارآگاهبازی دعوت کنم. بدینترتیب خود خوانندگان تصمیم میگیرند که حقیقت رخدادها چه بوده است؛ یا به این نتیجه برسند که نمیتوان حقیقت عینی را دربارۀ هیچ رویدادی، خواه تاریخی یا جدید، معلوم کرد.
نظر کاربران
ممنون