او بيش از شش دهه است كه بر قله نيروي افسانهاي موزيك راك ايستاده است. صداي بم و ترانههاي موزون باب ديلن درباره موضوعاتي چون جنگ، دلشكستگي، خيانت، مرگ و بيوفايي اخلاقي، زيبايي را به تلخترين تراژديهاي زندگي بخشيده است. اما روز پنجشنبه زماني كه آكادمي سوئد برنده نوبل ادبيات را اعلام كرد، مقام باب ديلن به عنوان بزرگترين چهره هنري جهان به عاليترين درجه خود رسيد.
روزنامه اعتماد - بهار سرلک: او بيش از شش دهه است كه بر قله نيروي افسانهاي موزيك راك ايستاده است. صداي بم و ترانههاي موزون باب ديلن درباره موضوعاتي چون جنگ، دلشكستگي، خيانت، مرگ و بيوفايي اخلاقي، زيبايي را به تلخترين تراژديهاي زندگي بخشيده است. اما روز پنجشنبه زماني كه آكادمي سوئد برنده نوبل ادبيات را اعلام كرد، مقام باب ديلن به عنوان بزرگترين چهره هنري جهان به عاليترين درجه خود رسيد. او براي «خلق نوآورانه كلام شاعرانه در سنت ترانهسرايي امريكا» جايزه نوبل را از آن خود كرد. سال گذشته باب ديلن آلبوم «سايههايي در شب» را روانه بازار كرد و در همان روزها با خبرنگار نشريه اينديپندنت به مصاحبه نشست و درباره تكنيك و رسم و رسومهاي موسيقي صحبت كرد. او در اين مصاحبه درباره اين آلبوم، تاثير اينترنت بر موسيقي و درك انسانها از اين هنر صحبت كرده است.
بعد از ساخت آهنگهاي تحسينشده، چرا الان اين آهنگ را ساختيد؟
الان زمان مناسبي است. از اواخر دهه هفتاد و زماني كه ترانه «Stardust» از ويلي نلسون را شنيدم به ساخت اين آهنگ فكر ميكردم. فكر ميكردم من هم ميتوانم آن را بسازم. به خاطر همين به ديدن والتر يتكينوف، رييس كلمبيا ركوردز رفتم. به او گفتم ميخواهم آهنگي باكيفيت مثل آهنگ ويلي بسازم. او گفت: «ميتواني اين آهنگ را بسازي اما بابتش پولي نميدهيم و آن را منتشر نميكنيم. اما اگر خودت ميخواهي برو و آهنگ را بساز. » من هم رفتم و در عوض آهنگ «Street Legal» را ساختم. حالا كه به گذشته نگاه ميكنم، يتكينوف حق داشت. براي من خيلي زود بود كه آهنگي باكيفيت بسازم.
طي اين سالها، ترانههايي كه ديگران ضبط ميكردند را ميشنيدم و هميشه دلم ميخواست من هم اينطور آهنگها را بسازم و هميشه از خودم ميپرسيدم بقيه اين آهنگها را آن طوري كه من ميبينم، ميبينند. دنبال اين بودم كه آهنگ باكيفيتي مثل آهنگهاي راد استوارت بشنوم. فكر ميكردم كسي هست كه بتواند عنصري متفاوت در اين آهنگها بگنجاند، راد قطعا ميتوانست. اما آهنگها مايوسكننده بودند. راد خواننده بزرگي است اما قرار دادن اركستر ٣٠ نفره پشت سر او به هيچ دردي نميخورد. نميخواهم كسي را بكوبم كه روزگار خودم را بگذرانم اما هميشه ميتواني بگويي كسي دل و روحش را پاي چيزي گذاشته يا نه و فكر نميكنم راد اينطوري باشد. شبيه اين آهنگهايي است كه صداي خواننده روي آهنگ (از پيش آماده شده) ضبط ميشود و اگر از تكنيكهاي ضبط مدرن استفاده كرده باشيد ميدانيد اينجور آهنگها موفق نيستند. براي مايي كه با اينجور آهنگها بزرگ شديم و زياد به آنها فكر نكرديم، اين آهنگها همانهايي هستند كه راكاندرول قصد تخريبشان را داشت- مثل موزيك هال، تانگو، ترانههاي پاپ دهه ٤٠، فاكستروتس و... براي خوانندههاي مدرن سخت است با چنين موزيك و ترانهاي ارتباط
برقرار كنند.
وقتي بالاخره قرار شد قطعه را ضبط كنيم، ٣٠ تا آهنگ داشتم و ده تا از آنها جوري در كنار هم قرار گرفتند كه مثل يك نمايش شدند. يك جوري به همديگر وصل بودند. در اتاق صدا آهنگهاي اين سبكي زياد زديم و روي صحنه كنسرت در سراسر دنيا بدون ميكروفن ووكال و همهچيز را خيلي خوب ميشنوي. معمولا اين آهنگها را با اركستر كامل ميشنوي اما من با گروه پنج نفره آنها را نواختم. البته تهيهكننده ميآمد و ميگفت ويولن و پيانو را اين طرف بگذاريد و آن طرف گروه نوازندگان سازهاي بادي بايستند. » اما من اين كار را نميكردم. من از كيبورد يا پيانوي بزرگ هم استفاده نميكردم. پيانو فضاي زيادي ميگيرد و صداي آن بر چنين آهنگهايي حاكم ميشود كه اصلا من چنين چيزي را نميخواهم.
طرفداران هميشگيات از اين موضوع غافلگير ميشوند، اينطور فكر نميكني؟
خب، نبايد غافلگير شوند. طي اين سالها آهنگهاي مختلف و متفاوتي خواندهام و مطمئنا آهنگهاي باكيفيتم را هم گوش دادهاند.
اين آهنگها را از زمان كودكيتان به ياد داريد؟ بعضي از آنها خيلي قديمي هستند.
بله. معمولا آهنگهايي كه دوست دارم را فراموش نميكنم.
وقتي بزرگ شديد به چه آهنگهايي گوش ميداديد؟
قبل از شروع راكاند رول، به موسيقي گروههاي بزرگ گوش ميدادم و هر چيزي كه از راديو پخش ميشد. راديويي بزرگ داشتيم كه شبيه به جوكباكس بود كه بالاي آن دستگاه پخش موسيقي بود. وقتي خانهاي خريديم، صاحبخانه قبلي وسايلش را با خود نبرده بود كه پيانو هم شاملش ميشد. وقتي به آن خانه رفتيم صفحهاي در اين دستگاه پخش موسيقي بود كه رويش برچسبي قرمز داشت و فكر ميكنم مال كلمبيا ركورد بود. آهنگ براي بيل مونرو بود يا شايد هم برادران استنلي و آنها شعر «دور شدن از كناره ساحل» را ميخواندند. قبل از آن هرگز آهنگي مثل آن نشنيده بودم، هرگز و اين آهنگ من را از موزيكهاي مرسومي كه گوش ميكردم دور كرد.
براي فهميدن اين موضوع، بايد بداني كه من از كجا آمدهام. من از شمال آمدهام. ما هميشه در حال گوش كردن برنامههاي راديويي بوديم. فكر ميكنم من از آخرين نسل يا نزديك به آخرين نسل انسانهايي هستم كه بدون تلويزيون بزرگ شدم. بنابراين ما به راديو خيلي گوش ميداديم. بيشتر برنامههايش نمايشي بودند. هر چيزي كه ميشنيدي را ميتوانستي تصور كني. حتي خوانندههايي كه آهنگشان را در راديو گوش ميدادم را نميتوانستم ببينم چه شكلي هستند بنابراين خودم تصور ميكردم آنها چه شكلي هستند. يا فكر ميكردم چه لباسي تن كردهاند. چه حركاتي روي صحنه ميكنند. جين وينسنت؟ وقتي او را نخستين بار تصور كردم او مردي قدبلند، باريك و بور در ذهنم جاي گرفت.
... داشتم به اين فكر ميكردم كه وقتي جوان بوديد چقدر براي شما مهم بود كه ترانههاي وودي گاتري را دنبال كنيد و چطور ميك جگر و كيث ريچاردز لندن را زير پا گذاشتند تا ترانههاي بلوز را پيدا كنند و حالا كه اينترنت همه اين ترانهها را يك جا دارد و ميتواني با يك كليك هر چه آهنگ در تاريخ موسيقي است را گوش دهي. فكر ميكنيد اينترنت موسيقي را بهتر كرده يا بدتر؟ ارزش موسيقي را بالا برده يا پايين آورده است؟
خب اگر شما يكي از اعضاي جامعه باشيد و به همه اين ترانهها دسترسي داشته باشيد، كدام يك از آنها را گوش ميدهيد؟ چند تا از اين آهنگها را همزمان و در يك دوره گوش ميدهيد؟ اينطوري مغزتان فشرده ميشود و همه اينها تبديل به يك لكه ميشوند. قبل از اين، اگر ميخواستي Memphis Minnie گوش كني بايد آلبوم گردآوري شده تهيه ميكردي كه در آن آهنگي از ممفيس ميني بود. و اگر آن روزها آهنگهاي ممفيس ميني را گوش داده بودي اتفاقي او را در صفحهاي پيدا ميكردي كه روي آن Son House و Skip James و Memphis Jug band هم بودند. و شايد دنبال ممفيس ميني در صفحههاي ديگر هم ميگشتي، يك آهنگ در اين صفحه، آهنگي در صفحهاي ديگر. سعي ميكردي بفهمي او كيست. هنوز زنده است؟ مينوازد؟ ميتواند چيزي به من ياد بدهد؟ ميتوانم كاري براي او بكنم؟ چيزي لازم دارد؟ اما حالا اگر بخواهي ممفيس ميني گوش كني ميتواني هزارتا آهنگ جور كني. بعد ميگويي: «آه خدا! زيادهروي كردم!» آنقدر راحت آهنگها را به دست ميآوري كه حس قدردانيات پايين ميآيد.
بگذاريد درباره نخستين ترانه آلبوم «سايههايي در شب» به نام «احمقم كه ميخواهمت» صحبت كنيم. نمايش داستاني عاشقانه در اين آهنگ را دوست دارم. گفته ميشود فرانك سيناترا اين ترانه را براي آوا گاردنر، معشوقهاش نوشته است. يك بار نوشته بودي كه بازيگر يا هنرمند احساسات را از طريق شيمي انتقال ميدهد. نوشته بودي: «من اينطوري احساس نميكنم. كاري كه من ميكنم اين است كه نمايشي را اجرا ميكنم. » درسته؟
درست ميگويي. اما تو نميخواهي در آن غلو كني. ببين، در اين كار فقط با تكنيك سروكار داري. هر خوانندهاي سه يا چهار يا پنج تكنيك دارد و ميتواني آنها را در تركيبهاي متفاوت بگنجاني. بعضي از تكنيكها را وسط راه رها ميكني و تكنيكي ديگر را برميگزيني. اما به آنها احتياج داري. بايد نكات مشخصي را درباره كاري كه انجام ميدهي بداني كه بقيه از آن خبر ندارند. خواندن تكنيكهايي دارد و چند تا از اين تكنيكها را همزمان استفاده ميكني. يك تكنيك به تنهايي جواب نميدهد. همزمان بيشتر از سه تكنيك داشتن هم به درد نميخورد. اما ممكن است گاهي احساس كني بايد آنها را با يكديگر جابهجا كني. بنابراين بله، كمي شبيه به شيمي است.
بازيگر بودن با خوانندگي فرق دارد، در بازيگري ميتواني از منابع تجاربي استفاده كني كه ميتوان به نمايشنامه شكسپيري كه در آن بازي ميكني هم تعميم بدهي. اما بازيگر وانمود ميكند شخصي ديگر است اما خواننده نه؛ اين تفاوت اين دو نفر است. خوانندهها امروز بايد ترانههايي را بخوانند كه كه احساسات كمتري در آنها دخيل است. اين موضوع و حقيقت اينكه آنها بايد ترانههاي موفقي را از سالهاي دور بخوانند و جايي براي خلاقيت هوشمندانه باقي نگذارند. به نوعي، داشتن آهنگ موفق خواننده را در گذشته دفن ميكند. بسياري از خوانندهها در گذشته پنهان ميشوند چرا كه آنجا براي آنها امنتر است. اگر تا به حال موسيقي كانتري اين روزها را گوش كرده باشيد، ميدانيد كه دارم درباره چي حرف ميزنم. چرا همه اين آهنگها شكست خوردهاند؟ فكر ميكنم تكنولوژي موثر بوده است. تكنولوژي مكانيكي است و برعكس احساسات كه از زندگي يك انسان خبر ميدهد، عمل ميكند. حوزه موسيقي كانتري از اين موضوع ضربه سنگيني خورده است. آهنگهاي آلبوم خودم را آدمهايي نوشتند كه سالها پيش سبكشان از مد افتاد. شايد من كسي بودم كه به از مد افتادن آنها كمك كردم. اما كاري كه آنها
ميكردند فرم هنر گمشده بود. مثل داوينچي و رونوآر و ونگوگ. هيچكس ديگر مثل آنها نقاشي نميكشد. اما امتحانش اشتباه نيست.
بنابراين آهنگي مثل «احمقم كه ميخواهمت» را ميشناسم. ميتوانم آن را بخوانم. هر كلمه آن را احساس ميكنم. منظورم اين است كه آن را ميشناسم. مثل اين است كه آن را خودم نوشتم. خواندن اين آهنگ برژاي من آسانتر از خواندن «به ديدن من نميآيي، ملكه جين» است. يك زماني اينطوري نبود. اما حالا اينطوري است. چون «ملكه جين» كمي از مد افتاده است. نميتواند از ما جلو بزند. اما اين آهنگ از مد افتاده نيست. با احساسات انساني سروكار دارد، احساسي كه مداوم است. چيزي در اين آهنگها عامدانه جاسازي نشده است. كلمهاي اشتباه در آنها نيست. آنها جاودانه، غنايي و موسيقيايي هستند.
دوست داشتيد آنها را سروده باشيد؟
به نوعي خوشحالم كه آنها را ننوشتهام. با آهنگهايي كه ترانهشان را نسرودهام خوب سر ميكنم. ميدانم چطور پيش ميروند بنابراين آزادي بيشتري در برابر آنها حس ميكنم. اين آهنگها را ميفهمم. ٤٠يا ٥٠ سال ميشود كه آنها را شنيدهام و براي من معاني زيادي دارند. بنابراين با آنها غريبه نيستم. من ترانههايي نوشتم كه... نميدانم چطور بگويم... ميتواني با آنها سراسر دنيا را سفر كني و چيزهاي مختلفي ببيني. ميدانيد من دوست دارم نمايشنامههاي شكسپير را ببينم. اتللو، هملت و تاجر ونيزي را طي سالها ديدهام و برخي از اجراهاي اين نمايشها بهتر از ديگري بودند. خيلي بهتر. مثل شنيدن نسخهاي بد از يك آهنگ است. اما يك جايي ديگر، يك آدم ديگر نسخهاي بهتر دارد.
ارسال نظر