در ستایش تعجب
چرا باید به هنرمندان حق بدهیم که قهر کنند؟
چرا باید این فرآیند که کنسرتی از تمام مبادی و مجاری قانونی مجوز می گیرد، به طور رسمی تبلیغات می کند، بلیت می فروشد و گروه تمرین می کند و سالن آماده می شود و ناگهان یک هفته، یک روز، یک ساعت مانده به کنسرت همه چیز به هوا می رود و کنسرت لغو می شود، این قدر عادی شده باشد.
مجله روشن- حسین وحدانی: «همه چیز از آن جا شروع شد که...» جمله محبوب و مرسوم گزارش نویسان مطبوعاتی است برای شروع یادداشت ها و گزارش های تحلیلی یا توصیفی شان. ولی کسی به خاطر ندارد این موضوع از کجا شروع شد. آیا از زمانی که در دهه 70 گروه های موسوم به فشار در «جبهه» و «یالثارات» و «صبح» سمپات ها خود را تشویق می کردند که بند میم وصیت نامه رهبر فقید انقلاب را شخصا و راسا اجرا کنند و البته بنا به تفسیر رهبران شان از این بند، کنسرت ها را مصداق «آزادی های مخرب» و « آنچه در نظر شرع حرام و آن چه برخلاف مسیر ملت و کشور اسلامی و مخالف با حیثیت جمهوری اسلامی» است تشخیص داده و بر هم بزنند؟ یا پیش تر از آن، وقتی که این مهم به عهده امثال حاجی بخشی و نوچه هایش بود که به سالن های کنسرت بریزند و زن و مرد را از پیش از انقلاب 57 سراغ گرفت، وقتی فرهاد و اسفندیار منفردزاده و کسانی مثل او از کار بی کار شدند و به زندان افتادند؟
هرچه که هست، کم تر به یاد داریم اتفاقی که در سراسر این ارض پهناور، یک موضوع روزمره، ساده، روتین، بی دردسر، شادی افزا و استرس کاه است- یعنی برگزاری کنسرت- در کشور ما تبدیل به یک موضوع سیاسی، اجتماعی، مذهبی، امنیتی و حیثیتی نشده باشد. درواقع کنسرت موسیقی که یک اتفاق هنری است، در این مرز و بوم به همه چیز ربط پیدا می کند، جز هنر.
تا این جا البته حدیث مکرر است. قصه ای که از فرط تکرار برای ما عادی شده است و البته غصه همین جاست. چرا باید عادت کرده باشیم به این روند تکراری، که نه منطقی است و نه قانونی، نه شرعی است و نه اخلاقی، نه حرفه ای است و نه در شأن هنر و فرهنگ؟ چرا باید این فرآیند که کنسرتی از تمام مبادی و مجاری قانونی مجوز می گیرد، به طور رسمی تبلیغات می کند، بلیت می فروشد و گروه تمرین می کند و سالن آماده می شود و ناگهان یک هفته، یک روز، یک ساعت مانده به کنسرت همه چیز به هوا می رود و کنسرت لغو می شود. یا حتی وسط اجرا یکی از اعضای گروه مجبور به زمین گذاشتن ساز و ترک صحنه می شود، این قدر عادی شده باشد که حتی از این اتفاق تعجب هم نکنیم؟! چرا باید در چنین شرایطی، هنرمندان ما کماکان اصرار به برگزاری (درواقع برنگزاری!) کنسرت داشته باشند؟
تا زمانی نه چندان دور، استدلال مدافعان برگزاری کنسرت در شرایطی این بود که هنرمند اگر برنامه اجرا نکند، چه کند؟ و این که همین دریچه تنگ هم اگر بسته شود، چه شود؟ به عبارتی نسخه محافظه کارانه ای را توصیه می کردند که درد این بی فرهنگی را تسکین دهد و راه نفس به شماره افتاده این هنر را باز نگه دارد. اما این استدلال برای زمانی است که نه ایرانیان این چنین در اروپا و امریکا و اقصا نقاط جهان پراکنده بودند، نه اینترنت مرزهای جغرافیای و محدودیت های سیاسی و حکومتی را درنوردیده بود. حالا می شود در خانه نشست و آخرین ساخته های هنرمند مورد علاقه را دانلود کرد، اجراهای زنده اش را در یوتیوب و امثالهم دید یا حتی بلیت خرید و در کنسرت های مجازی شرکت کرد. می شود یک توک پا تا کشورهای همسایه (که از صدقه سری بی تدبیری و بی مسوولیتی مسوولان فرهنگی ما جیب های شان را پرپول می کنند و مرجع هنردوستان ایرانی شده اند) رفت و در کنسرت هنرمندان محبوب حاضر شد.
این البته نه تنها بهترین راه حل مشکل نیست؛ بلکه در حکم اکل میته به حساب می آید. اما وقتی از مسلم ترین استاد آواز نیم فرن اخیر گرفته تا قربانی و کلهر و همایون و درخشانی و این جدیدتری ها- شعرباف و همای و حافظ ناظری- و خوانندگان انواع دیگر موسیقی، به بهانه دلواپسی فالن امامجماعت یا دل خوری بهمان نماینده مجلس از ارایه هنر خویش محروم و گاهی به حبس در وطن (!) محکوم می شوند. آیا رواست تحمل این همه توهین و تحقیر هنر و هنرمند و هنردوست- به اسم باز نگه داشتن دریچه ای برای تنفس هنر- و خوشحالی بابت این که از لا به لای این دویار گاهی هم روزنه ای پیدا می شود که کسی آن چنان آسته بیاید و آسته برود که مبادا به تریج قبای حضرت آقای مدیر و مسوولی که نمی تواند موسیقی را حتی هجی کند، بربخورد یا نخورد؟
و سوال این که مگر نه که بهترین آثار زنده کسی مثل محمدرضای شجریان، در غربت آمریکا و اروپا و بعضی کشورهای همین حوالی اجرا و ضبط شده و باقی مانده؛ وگرنه که در وطن ماندن و به هر ساز هر روزه مجریان بی قانون قانون رقصیدن و فی المثل تصانیف آشنای «مرغ صحر» و «ایران ای سرای امید» را از فهرست کنسرت حذف کردن به این امید که برنامه مجوز بگیرد، همین چند کاست و و ی اچ اس و دی وی دی را هم از ما دریغ کرده بود. می ماند این که کو آن اتحاد و هم دلی هنرمندان در برابر این گستاخی و زیاده خواهی بی هنران! و کو آن صنف و صنفی گری که اگر بین دست کم بزرگان این عرصه بود و باشد، دلواپسان این چنین یکه تازی نخواهندکرد.
و این قصه شاید از آن قصه نخست هم غصه دارتر است که کاش میان هنرمندان ما، دست کم به اندازه صنف سلاخ و قصاب و قماش فروش هم دلی و هم راهی سراغ می شد گرفت که این چنین هرکسی از هر قماشی نتواند گلوی فرهنگ و هنر را بدرد و پوستش را بکند. و این قصه ادامه دارد.
ارسال نظر