۷ فیلم بد تاریخ سینمای ایران كه دوستشان داریم
پيتر بردشاو و بقيه منتقدان سينمايي گاردين ستوني دارند به نام guilty pleasure. ترجمهاش به فارسي ميشود چيزي در مايه «لذت گناهآلود».
محصول ۲۰۱۳ كه امتياز منتقدان به آن ۵۲ از ۱۰۰ و امتيازش در imdb، ۶.۹ از ۱۰ است. اين نوشته درباره فيلمهايي است كه از نظر سينمايي شايد حتي معمولي هم نباشند اما از ديدنشان به اندازه يك فيلم عالي لذت بردهايد. يواشكيهاي آدم مثلا. چيزهايي كه راحت سر زبانتان نميچرخد از دوست داشتنشان حرف بزنيد. درواقع شايد حتي نتوانيد از دوستداشتنشان دفاع كنيد. اما دلتان براي آنها تنگ ميشود. وقتي حال و حوصله چنداني نداريد ممكن است به جاي خيلي از آثار پرطمطراق و جانانهاي كه محبوبتان هستند سراغ اينها برويد. اينها آن چيزهايي هستند كه يكجايي دلتان را ربودهاند. حتما بهقاعدهاي و به حكمتي:
شب غريبان / محمد دلجو - ۱۳۵۴
ندا ميري: بگو كه بعد از اين جدايي با ما نيست... سيامك خردهدزدي بود توي تيم عباس خالكوب (جلال پيشوائيان/ بدمن پركار سينماي پيش از انقلاب) كه به همراه دوست قمارباز/تردست دورهگردش تقي (شهرام شبپره) در يك اتاق اجارهاي زندگي ميكرد. سر و كله رضا (فائقه آتشين) كه پيدا شد، دستِ دختر پسرپوش بيمار را كه از خودش بيكس و كارتر بود گرفت و برد خانهاش. صاحبخانه كه جوابشان كرد، اندك اسباب خانه را زدند زير بغل و سه تايي رفتند سراغ موسيو (نرسي گرگيا) كه برايشان لقمه چربي آماده داشت.
داستانِ غريبانه و خونينِ پايتخت اينطوري آغاز شد. قصد سرقت گاوصندوق فروشگاه بزرگي را كردند به دلخوشي اينكه بارِ خودشان را ميبندند و تمام. تهش كارشان رسيد به جاندادن رضا روي تخت بيمارستان و خوندادن سيامك به چاقوي عباس و هق هق گريه دختربچهاي كه آن وقتها حتي هنوز نميدانست فرزان دلجو همان محمد دلجو ست كه يك سهگانه دارد كه نام قهرمان هر سهشان سيامك است و نقش همه سيامكها را هم خودش ايفا كردهاست.
نميدانست همه اين سيامكها (علفهاي هرز و بوي گندم و همين شب غريبان) عاشقهاي بيفاميل بيخانماني بودهاند كه توي پيشانيشان مهر ناكامي خورده است و جوانمرگي. سيامك كنار رضا روي پلههاي گوشه يك خيابان نشسته بودند كه رضا گفت از اين وضع خسته شده. گفت بيا بشويم شكل همه آدمها. گفت دلش ميخواهد زندگي كند. گفت با تو. گفت پيشِ تو... سيامك به رضا قول داد كه اين آخريست و بعدش ديگر خبري از هيچ دلهرهاي نيست. ميشوند كس و كار هم و دوتاييِ هم و كار ميكنند و زندگي.
هنوز هم گاهي به خودم ميگويم كاش شب غريبان همانجا تمام شده بود. روي همان پلهها. توي همان روزهاي كوتاهي كه فرصت كردند مرز خواب و بيداري را گم كنند. كاش ما رضا را نديده بوديم كه به وقتِ جان دادن به سيامك گفت نميخواهم بميرم. چرا هنوز هم سكانس به سكانس و صدا به صداي فيلم انقدر زنده با من مانده؟ حسرتِ بلندِ ناكاميِ دو تا آدم كوتاه قد. شايد دليلش اين باشد كه هيچكسي قد دختربچهها خوب بلد نيست از دلِ همان تصاوير اغراقشده و گلدرشت و ديالوگهاي رقيق عاشقانه و فورانِ سانتيمانتاليزم، غربتِ دلدادگي آدمهاي بيستاره را ثبت و ضبط كند.
آواز تهران / كامران قدكچيان - ۱۳۷۰
هومان فرزاد يگانه: شايد حالا ديگر نوشتن از فيلمي كه بدمنِ آن قاچاقچي فيلمهاي غيرمجاز در دههي شصت و هفتاد بود - يعني همان فيلمهايي كه الان از صدا و سيماي خودمان هم پخش ميشوند - مضحك و شوخي به نظر بيايد، اما اينها همه بخش از خاطرات مبهم كودكي بچههاي دههي شصت محسوب ميشوند. براي من كه سينما را در همان دوران كودكي با همين فيلمهاي ويديويي مثلاً غير مجاز و ويديوي بتاماكس شناختم و بعدها با سينما رفتنهاي دوتايي با پدرم، بيشتر به آن جذب شدم، «آواز تهران» يكي از اولين فيلمهاي سينماي بعد از انقلاب بود كه در همان دنياي كودكي، عشق و رفاقت و تنهايي و بيچارگي قهرمانهايش را ميفهميدم و تلخيِ يونيكِ اواخر دههي شصتاش را با تمام وجود حس ميكردم.
آنروزها هنوز آنقدر فيلمبين نشده بودم كه بفهمم شخصيت چنگيز وثوقي درفيلم، در واقع كاريكاتوري است از دُن كورلئونهي مشهور و يا بيژن امكانيان و ابوالفضل پورعرب، شمايلهاي مهم سينمايي يكي از غريبترين دورانهاي تاريخ معاصر ايران به شمار ميروند، اما دور و برم بودند جوانهاي فاميل كه ميديدم چگونه جوانيشان در آن دوران، همينجوري به فنا ميرفت؛ هوشنگها و كيانها و بابكهايي كه با همان دو دو تا چهار تاي بچگي ميفهميدم كه چه سرنوشت غمانگيزي دارند و چقدر شبيه شخصيتهاي فيلم آقاي قدكچيان هستند و چقدر دلم برايشان ميسوخت.
غريبانه / احمد اميني - ۱۳۷۶
پويان عسگري: كليشه محض. دختر پولدار كه سوداي مهارجرت به ينگه دنيا را در سر ميپروراند و پسر لوطي فقير مسافرخانه نشين در شرف مرگ. اين داستان را قبلن هزار بار شنيدهايم و تماشا كردهايم. داستان همراهي دو آدم بيتناسب نسبت به هم. داستان دختري كه براي خروج از قيد و بند خانواده و مملكتش به مردي همراه نياز دارد تا به شكل صوري او را شوهر خودش جا بزند و اينگونه كارت سبز برايش صادر شود.
و داستان پسر عشقباز و پاك باختهاي كه از جان گذشته و لبريز از احساسات به زبان نيامده در پي مرهم و مامني است تا دم آخري پاكيزه و وارسته كلكش كنده شود؛ از دل دوستت دارمهاي بيشمار. پس به سياق تمام عاشقانههاي نامنتظر دختر خود را عاشق پسر مييابد و به او دل ميبندد. و پسر تا جايي كه جان در بدن دارد و توان در مشت، حامي و پناه دختر ميشود. دو آدم بيربط ابتداي داستان در پايان آن چيزي را به هم ميدهند كه همه عمرشان، دنيا از آنها دريغ كرده بود.
در اين داستان سوپر كليشهاي و البته بينهايت تاثيرگذار، به شكل غيرمنتظرهاي همه چيز در اوج است. از جوان اولي كه ابتداي از تك و تا افتادنش بود و خشهاي روزگار كمكم بر چهرهاش خط ميانداختند تا دختر زيباروي سرد مزاج كه در آزمون و خطاي بازيگري در سينماي ايران از همه دل ميبرد و بيآنكه خود بداند تبديل به الگوي دختركان كم سن و سال ميشد. بهترين ابوالفضل پورعرب تمام دوران در كنار هديه تهراني نورسي كه تماشاگران را رام و خام خود ميكرد. به همراه موسيقي به ياد ماندني فريبرز لاچيني (هيچ كس به اندازه لاچيني ملودي عاشقانه و گوشنواز براي فيلمهاي ايراني نساخته است) و ترانهي ماندگار و كلاسيك شده حميد غلامعلي با ترجيع بند "چه سخته بي تو رفتن، چه سخته بي تو موندن"و چند صحنه عاشقانه ماندگار در مقياس تاريخ سينماي ايران.
از اولين مواجهه دختر و پسر سر ماشين مچاله شده (استعارهاي از قلب شخصيت بزرگ؟) و صحنهي ملاقات دوبارهشان در رستوران كه بهرخ پيشنهاد گرين كارتياش را به بزرگ ميدهد تا آن چند دقيقه جادويي اواخر فيلم كه از صحنه تماشاي چرخ و فلك بازي بچهها آغاز ميشود و با مرگ بزرگ به پايان ميرسد. و اين ديالوگ شاهكار كه با فاصله بهترين ديالوگ عاشقانهاي است كه در يك فيلم ايراني به زبان آورده شده؛ بزرگ: بايد حدس ميزدم .. بهرخ: كه چي؟ .. بزرگ: كه عاشقم بشي. اين فيلمي است كه نام مرد عاشق يهلاقباي مريض احوالش "بزرگ" است و نام خودش چونان تمام زمزمههاي در خفا مانده، به زبان درنيامده و در زندان دل پژمرده شده؛ "غريبانه".
چشمهايش / فرامرز قريبيان - ۱۳۷۸
احسان ميرحسيني: ديدن چشمهايش فرامرز قريبيان در ۱۴،۱۵ سالگي (اولين تجربههاي تنهايي سينما رفتن)، عصر يك روز سرد زمستاني، تو يكي از سالنهاي فكسني دور ميدان انقلاب و مواجه شدن با اندوه منصور (قريبيان) كافي بود كه تجربهي اين ديدار رو توي ذهن ماندني كنه. زمان گذشت تا همين چند ماه پيش و تماشاي دوباره فيلم. تصور ميرفت كه مثل خيلي فيلمهاي ديگه در رجوع دوباره شامل تجديد نظري اساسي بشه، اما اين اتفاق نيوفتاد، عليرغم اين كه چشمهايش فيلم خوبي نيست. فيلم سوم قريبيان، داستان رفاقت مردانهاي است به شدت تحت تاثير كيميايي كه البته مشكل اصلي فيلم هم دقيقا از همينجا ريشه ميگيرد.
ديالوگهاي مردانه و قلمبه سلمبه مسعود جعفري جوزاني به تقليد از الگويش، خيلي جاها مخصوصا مقابل شخصيت بد داستان، رحيم (محمود عزيزي)، بيربط به نظر ميرسند و بيشتر ذوقزدگي ناشي از زيبايي ديالوگها به چشم ميخورد تا هر چيز ديگري. اما از داستان مشكلات دو رفيق با شخصيت منفي داستان كه بگذريم، چيزي كه همچنان فيلم رو سرپا نگه ميدارد، خود فرامرز قريبيان است،البته بيشتر قريبيان بازيگر، تا قريبيان كارگردان. غم و نوستالژي و حسرتي كه در چهره و حركاتش وجود دارد و مهمتر از همه عشق مگويي كه در دل به مرجان (سحر جعفري جوزاني)، دختر رفيق قديميش محمد (سياوش طهمورث) پيدا كرده و توان ابرازش را هم ندارد. از آن حسهايي كه ناخودآگاه و بدون هيچگونه دخالت خودآگاهانهاي به حال و هواي فيلم رسوخ ميكند و اينجا بيشتر از طريق صحنههاي روياي منصور با مرجان. فرامرز قريبيان در مقايسه با تجربيات كارگردانياش، بازيگر به مراتب بهتري است. اما چشمهايش با وجود تمام مشكلات فيلمي است كه به قول معروف همچنان كار ميكند، حداقل در مقام لذتي آغشته به گناه.
آبي / حميد لبخنده - ۱۳۷۹
صوفيا نصرالهي: يك جور پارادوكس در خودش دارد. اينكه به عنوان يك عشق سينما، عشق همه چيزهاي خوب دنيا فيلمي برايت تبديل به يك تجربه لذتبخش شود كه ميداني خيلي خوب نيست. خيلي سينما نيست. «آبي» حميد لبخنده محصول سال ۱۳۷۹ براي من يكي از بهترين فيلمهايي است كه لذت گناهآلود ميدهد. فيلمي كه در اوج دوره فيلمهاي دختر و پسري ساخته شد ولي معتقدم يكي از بهترينهاي آن دوران است چون هنوز بعد از اين همه سال ديدن قصه دو قهرمانش ميتواند مجذوبكننده باشد.
تجربه شخصيام نشان داده كه گيلتيپلژرها در سينما براي محبوبشدن و شخصيشدن دو عامل مهم دارند: يكي قصه و ديگري بازيگر. كاري ندارم كه دهه ۸۰ بهرام رادان بهترين بازي خودش را در «سنتوري» داشت يا با «گاوخوني» شروع كرد به اينكه بازيگر متفاوتي باشد. بهرام رادان «آبي»(ارسطو) يكي از بهترينهاي كارنامه رادان است بخاطر يكجور معصوميت در نگاهش و بيتعارف اينكه چشمهايش در اين فيلم (شايد بخاطر تداعي اسم فيلم) بيشتر از هميشه آبي هستند. و هديه تهراني كه ستاره بزرگ سينماي ايران در آن سالها بود، در «آبي» در نقش يك دختر به ظاهر سخت، اهل جنگيدن و كلكل كردن مخاطب فيلم را مسحور ميكند.
گيلتي پلژرهاي محبوب من معمولا داستان سرراستي دارند مثل «آبي» كه كمي شوخطبعي هم قاطياش ميكنند. داستان «آبي» كلا چند جمله است: دختر از لج پدرش از خانه بيرون ميزند. با ماشين يك پسر جوان تصادف ميكند و از روي كلكل درميرود. پسر گيرش ميآورد و ميخواهد او هم انتقامش را بگيرد اما اين وسط ميزند و عاشق هم ميشوند. خدا ميداند چند تا از اين داستانهاي عامهپسند و پاورقي با اين سوژه ديدهام و خواندهام. چيزي كه «آبي» را متفاوت ميكند فقط در اجرا اتفاق ميافتد در همان سكانسي كه مهتاب با پاترولش به پيكان ارسطو ميزند. ارسطو با بهت و چشمهاي آبي كه از تعجب بازتر شده از شيشه به عقب نگاه ميكند و مهتاب موذيانه و زير لب ميخندد. همه مغناطيس فيلم همينجاست. بهش ميگويند: شيمي دو بازيگر.
دنيا / منوچهر مصيري - ۱۳۸۱
مونا باغي: سالي كه فيلم دنيا ساخته شد هنوز داستان زن اغواگري كه براي بردن دل و دينِ مرد خشك مقدس ميآيد خيلي مرسوم نبود و محمدرضا شريفينيا نيز در دام تكرار گرفتار نشده و دستش براي مخاطب آنقدرها رو نبود. پس تماشاي دنياي زيبارو كه به تازگي از خارج آمده و با آن زبان فارسيِ دست و پا شكستهي شيرين، آقاي حاجي را تا آخر راه، تا همان زيرزمين خانه قديمي ميكشاند جذاب بود. داستان داستانِ انتقام بود، انتقام دختري كه براي پس گرفتنِ خانه پدرياش از مرد پرنفوذ شهر چارهاي جز استفاده از اسلحه زنانه پيدا نميكند. آنچه در اين ميان بر جذابيت فيلم افزوده بود اما داستانِ فروريختن امپراطوري حاج عنايت بود.
همان حاجيِ مكه نديدهاي كه اسمش براي سفر مكه در نيامده بود و دلش هم نيامده بود خانماش را تنها به زيارت خانه خدا بفرستد اما ناگهان تصميم ميگيرد يك ماه حاجيه خانم را بفرستد زيارت تا استخوان سبك كند و خودش با خيال راحت بشود همسايه بانويي كه طبق فال قهوه روي قله كوه ايستاده و ميخواهد آقاي حاجي را بالا بكشد. آقاي حاجي كه پيشتر ظاهرش را مطابق ميل مردم مرتب ميكرد؛ بعد از دلبستن به دنيا اينبار براي رضايت معشوق دكمه بالاي پيراهن خود را باز ميكند، خضاب ميبندد،ريشش را ميتراشد و مانند جوانِ بيست ساله ميرقصد و آواز ميخواند.
اما افسوس كه امپراطوري در حال سقوط زياد دوام نميآورد؛ حاجي كه آنقدر پسر كوچكش را از نگاه حرام ترسانده بود كه پسر هر شب خواب جهنم را ميديده حالا بعد از روبرو شدنِ يار سي و پنج ساله با معشوق يك ماههاش ديگر آن غرور سابق براي بالا گرفتن سر و نگاه كردن به چشمان هيچكدام از اعضاي خانواده را ندارد. آقاي حاجي خسته و تنها به زير زمين خانه قديمي پناه ميبرد همان جا كه قرار است راز دنيا فاش شود. حاج عنايت در حالي كه هنوز چشم از زمين برنداشته با صدايي پر از حسرت، به دنيا ميگويد : واسه چي اومدي اين دل صاب مرده رو از زير يه من خاك و خل كشيدي بيرون.
هوو / عليرضا داوودنژاد - ۱۳۸۴
وحيد جلالي: جايي از فيلم است كه محمدرضا در حال نقشه كشيدن براي پول گرفتن از عطاست ولي خود عطا بيخيال آنچه در اطراف خود ميگذرد مشغول خوردن حبه قندهاي تو مُشتاش است. هوو را بايد اينگونه ديد تا لذت برد. سرخوش و رها مانند خود عطا. اصلاً جدي گرفتن اين فيلم و اسير قضاوتهاي سطح پاييني از اين دست كه مرد داستان حق دارد يا نه، نگاه فيلمساز به زن چگونه است و تقابل نگاه مدرن (زن اول عطا) و نگاه سنتي (زن دوم عطا)، خودش به شوخي ميماند. تِم مرد دو زنه (در اينجا سه زنه) و بريدن از زندگي قاطي پول و مناسباتاش و رها كردن اين زندگي و رو آوردن به كُرسي و پيژامه و مُتكا و زني كه لباس محلي ميپوشد و غذاهاي خوشمزه خانگي درست ميكند، روي كاغذ به اندازه كافي باسمه است كه فيلم را بخواهيم بابت اين چيزها بكوبيم.
ولي همانطور كه خود فيلمساز اين مفاهيم را جدي نگرفته و شكل روايت وِلِنگار فيلم هم تاكيد بر اين دارد، بايد از زاويه ديگري با هوو روبهرو شد. هوو اساساً فيلم رضا عطاران است. آدم سرخوش و يَله و الكي خوشي (؟) كه حتي وقتي زن اولش از ماجراي دوباره زن گرفتناش باخبر شده و كار به دعوا رسيده دست از مسخره بازي هاي بامزهاش برنميدارد. سواي عطاران، فيلم يك باند صوتي شنيدني و شمال خوش آب و رنگ و خوشگلي دارد كه ديدنش سرحالتان ميآورد. فقط اي كاش نيم ساعت اول فيلم انقدر بلاتكليف نبود. كاش داودنژاد با تِم عشق گذشته عطا كه سر و كلهاش پيدا شده بيشتر وَر ميرفت. كاش زن سوم كه عطا ظاهراً در انتها در كنار او آرام گرفته، انقدر بيرون از فيلم نبود.
نظر کاربران
اینا چی بودن