قصه کودکانه
قاصدک مهربان و خوش خبر
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، در یک جنگل سرسبز و قشنگ، خانواده قاصدکها روی یک گل قاصدک زندگی میکردند.
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، در یک جنگل سرسبز و قشنگ، خانواده قاصدکها روی یک گل قاصدک زندگی میکردند. در این خانواده پرجمعیت قاصدک کوچولویی بود که تازه بهار گذشته به دنیا آمده بود و با خواهر و برادرهای ریزریزش و پدر و مادرش زندگی میکرد. دوباره فصل بهار آمده بود و قاصدکهای کوچولو با وزش هر باد تکان تکان میخوردند. دیگر وقتش بود که با باد پرواز کنند و بروند به سفر. قاصدک قصه ما چمدان به دست منتظر یک باد قوی بود که بتواند برود به آسمان و به این طرف و آن طرف سر بزند، تا اینکه بالاخره دریک صبح آفتابی بادی وزید و همه قاصدکها را برد به آسمان و قاصدک قصه ما هم سوار بربال باد شروع کرد به پرواز کردن.
قاصدک رفت و رفت و رفت تا اینکه از باد پیاده شد و نشست کنار پنجره اتاق یک دختر کوچولو. وقتی دختر کوچولو قاصدک را دید خوشحال شد و آن را در دستش گرفت و به آرامی در گوشش گفت: «سلام قاصدک کوچولو، اگر یک پیغام بدهم، میرسانی به صاحبش؟» قاصدک کوچولو گفت: «سلام، البته که میرسانم، فقط باید آدرسش را بدهی به باد بعد هم من را بسپاری به او تا دوتایی برویم و صاحب پیغام را پیدا کنیم، آن وقت من هم پیغام تو را میگویم.» دختر کوچولو قبول کرد و با خوشحالی از قاصدک خواست تا برای مادر بزرگش که آن سر شهر زندگی میکرد پیغامی ببرد و از او بخواهد تا به دیدنش بیاید. بعد قاصدک را سپرد به دست باد و در کنار پنجره نشست تا پرواز کردن قاصدک را ببیند.
قاصدک آن قدر دور شد که دیگر دیده نمیشد، رفت و رفت و رفت تا اینکه به آدرس رسید و از باد پیاده شد و روی تخت وسط حیاط خانه مادر بزرگ افتاد و کنارش نشست. مادر بزرگ روی تخت حیاط کنار حوض نشسته بود و قرآن میخواند، وقتی قرآن خواندنش تمام شد آن را بست و بوسید و متوجه حضور قاصدک شد و او را در دست گرفت. قاصدک پیغام دختر کوچولو را به مادر بزرگ رساند. مادر بزرگ خیلی خوشحال شد و از قاصدک خواهش کرد تا پیغامی برای پسرش که پدر آن دختر کوچولو بود، ببرد. مادر بزرگ از قاصدک خواست تا به پسرش بگوید که امروز بیاید و او را پیش نوهاش ببرد و بعد قاصدک را به همراه آدرس به باد سپرد. قاصدک سوار بر بال باد رفت و رفت تا رسید به مردی که پسر مادر بزرگ بود وپیغام مادر بزرگ را به او داد.
مرد از قاصدک تشکر کرد و او را سوار بر باد کرد و فرستاد به آسمانها. قاصدک همراه با باد، چرخید و چرخید و چرخید تا اینکه لبه پنجره اتاقی نشست. این اتاق، اتاق همان دختر کوچولویی بود که صبح دیده بود! او حالا دیگر تنها نبود چون مادر بزرگش در کنارش بود. مادر بزرگ و دختر کوچولو قاصدک را دیدند، او را در دست گرفتند و بوسیدند و از او تشکر کردند. دختر کوچو به قاصدک گفت: «تو خیلی مهربانی که پیغام من را به مادربزرگم رساندی.» مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: «و خیلی خوش خبری که پیغام خوبی از نوهام به من رساندی.» و با هم خندیدند و قاصدک را به دست باد سپردند تا باز هم پرواز کند و پیغام دیگران راهم به مقصد برساند.
ارسال نظر