«سندرم استكهلم» واقعا چیز عجیبی است!
«سندرم استكهلم» نامی است برای توصیف یك موقعیت عجیب: وقتی كه میان گروگان و گروگانگیر یك رابطه عاطفی برقرار میشود.

برترین ها: بهار سال 1998 ناتاشا كامپوش 10 ساله راهی مدرسه بود كه ناگهان یك ون جلوی پایش توقف كرد و مردی حدود 44 ساله كه بعدها معلوم شد نامش ولفگانگ پریكلوپیل است، او را ربود و این تازه آغاز داستان بود. باوجود آنكه ناتاشا فكر میكرد به زودی با پرداخت پول به آدمربا آزاد خواهد شد، این اتفاق هرگز رخ نداد و در نهایت سال 2006 خود ناتاشا موفق به فرار از دست آدمربا شد. ولی نكته قابل تامل در این آدمربایی حس عاطفی بود كه بین ناتاشا به عنوان گروگان و ولفگانگ با كسوت گروگانگیر ایجاد شده بود. شاید همین حس عاطفی بود كه ناتاشا را برای 8 سال نزد ولفگانگ نگه داشت.
مشابه این اتفاق نه تنها در واقعیت كه حتی در بسیاری از فیلمها و كارتونها سوژه قرار میگیرد. نمونه مشهور این اتفاق، داستان دیو و دلبر است؛ دلبری كه به قصر دیو میرود و دیو او را زندانی میكند و پس از گذشت مدتی از زندانیكردن او، عاشقش میشود و ... این نشانههای همدردی و فداكاری و مهربانی در اصطلاح علمی با نام «سندرم استكهلم» معروف است، سندرمی كه در آن گروگان و گروگانگیری نشانههایی از حس همدردی را از خود نشان میدهند كه همین میتواند كل ماجرای آدمربایی را تغییر دهد، مانند اتفاقی كه در دیو و دلبر رخ داد.
ادامه داستان ناتاشا...
ناتاشا به محض اینكه داخل ون قرار گرفت فهمید كه ربوده شده است. او ابتدا شروع به فریاد كشیدن كرد اما طولی نكشید كه مرد ۴۴ ساله دهانش را بست تا صدایش به جایی نرسد. با این حال ناتاشا تصور میكرد بهزودی از دست او خلاص خواهد شد. او مدتی را در انبار خانه آدمربا كه بعدها فهمید نامش «ولفگانگ» است، سپری كرد تا اینكه فهمید پلیس دست از تلاش برای پیدا كردن او برداشته است. او چند بار اقدام به فرار كرد اما هر بار ناموفق بود. آدمربا او را تهدید میكرد كه درصورت بروز هرگونه حركت خلافی از او، فرد كمككننده به ناتاشا و خود را خواهد كشت. مدتی گذشت. بهنظر میآمد ولفگانگ به نوعی از ناتاشا مراقبت میكند. همین جا بود كه ناتاشا هم احساس میكرد دلش میخواهد به او كمك كند.
شرایط برای ناتاشا چگونه بود؟
بهنظر میآمد ناتاشا هم حس همدردی با ولفگانگ پیدا كرده است. بعد از گذشت یك سال، ولفگانگ ناتاشا را مجبور كرد نام جدیدی برای خود انتخاب كند. او به ناتاشا گفت كه پدر و مادرش قبول نكردند پول لازم را برای آزادیاش پرداخت كنند و پدر و مادرش از اینكه از شر او راحت شدند، خوشحالند. ناتاشا چندبار تصمیم بهخودكشی گرفت و چند باری هم خواست كه فرار كند اما در همه این موارد ناموفق بود. هرچند علائم این سندرم كه همان حس همدردی بود، در او دیده میشد زیرا ناتاشا او را به نوعی تحسین میكرد. ۳ویژگی مهم این سندرم كه شامل احساسات منفی گروگان در برابر پلیس، احساسات مثبت گروگان نسبت به آدمربا و احساسات مثبت آدمربا دربرابر گروگان است، در این حادثه گروگانگیری به وضوح دیده میشد. از سوییناتاشا با او همدردی میكرد و از سوی دیگر ناتاشا از ولفگانگ خواهش میكرد شبها برایش قصه بگوید و او را آرام كند و گاهی آدمربا از ناتاشا میخواست آنچه را نیاز دارد، مطرح كند و او نیز خواستههایش را مطرح میكرد و ولفگانگ آنها را برآورده میكرد.
ناتاشا چگونه درگیر شد؟
ولفگانگ به نوعی شرایط را برای ابتلای ناتاشا به این بیماری فراهم كرده بود. او نشان داد كه بین او و ناتاشا قدرت نابرابری وجود دارد كه مشخص میكند او چه كاری را میتواند انجام دهد و چه كاری را نمیتواند. آدمربا ناتاشا را تهدید به مرگ و آسیب فیزیكی كرده بود و به همین دلیل ناتاشا تصور میكرد نمیتواند فرار كند.
او در این حادثه دریافته بود كه اگر به حرفهای آدمربا گوش نكند ممكن است مورد خشونت رفتاری و فیزیكی قرار گیرد یا حتی كشته شود. بنابراین برای ناتاشا فرار یك گزینه نبود چون ممكن بود به قیمت جان او تمام شود. تنها شانس او اطاعت بود. او با تبعیت از دستورات او میتوانست اعتمادش را جلب كند و به این ترتیب به او نزدیكتر شودو شاید بتواند راه فراری پیدا كند.
سرانجام ناتاشا
با اینكه ناتاشا خود را در برابر آدمربا ناتوان میدید، بعد از آخرین فرار ناموفق بهخود قول داد روزی كه قدرت پیدا كرد خود را از چنگ ولفگانگ نجات دهد و سرانجام آن لحظه در سال ۲۰۰۶ اتفاق افتاد؛ زمانی كه ناتاشا مشغول تمیز كردن ماشین ولفگانگ بود. او ناگهان متوجه شد آدمربا حواسش جای دیگری است و او موقعیت فرار دارد. در همین لحظه او پا به فرار گذاشت. بعد از فرار ناتاشا، ولفگانگ اقدام بهخودكشی كرد. ناتاشا مورد معاینه قرار گرفت و مشخص شد علائم استرس حاد و اختلال استرس پس از سانحه در او دیده میشود. او بعد از شنیدن خبر مرگ آدمربا بهشدت اندوهگین شد كه نشانی از اثبات وجود سندرم استكهلم در او بود. پزشكان برای درمان ناتاشا بهدلیل آنكه اختلال خواب نیز داشت، به او دارو تجویز كردند.
سندرم استكهلم نامی است كه برای توصیف این موقعیت به كار میرود: وقتی بین گروگان و گروگانگیر حالتی عاطفی بهوجود میآید. در این حالت گروگانها ممكن است با گروگانگیرها حس همدردی پیدا كنند و خود را تسلیم گروگانگیرها كنند. در اصل این سندرم، پاسخ فیزیولوژیك گروگانهای ربوده شده است. این نشانههای مهربانی و همدردی تا آنجا میتواند پیش برود كه گروگان با وجود تمام خطرهایی كه ممكن است تهدیدش كند با اختیار كامل خود را تسلیم گروگانگیر میكند. این سندرم در موارد دیگری مثل همسرآزاری، تجاوز یا سوء استفاده از اطفال هم ممكن است دیده شود.
در سال 1973 و از 23 تا 28 آگوست گروگانگیری در کردیت بانک شهر استکهلم سوئد روی داد و چند نفر از کارمندان بانک به گروگان گرفته شدند اما بر خلاف سایر گروگانگیریها این واقعه شهرت جهانی پیدا کرد و باعث شد بیماری جدید روانی یعنی سندرم استکهلم کشف شود. برخلاف انتظار، گروگانها از نظر احساسی جذب دزدها شدند و حتی بعد از آزادی، از آنها دفاع كردند و حاضر نشدند علیه آنها، شهادت بدهند. بعدها، یكی از دزدها با یكی از خانمهای كارمند ازدواج كرد! و به این ترتیب سندرم استكهلم متولد شد.
هر سندرمی علائم و مشخصاتی دارد و سندرم استكهلم هم از این قاعده مستثنی نیست. در حالی كه با توجه به نظرات متفاوت محققان، فهرست روشنی در این مورد وجود ندارد اما میتوان برخی از آنها را برشمرد:
- احساسات مثبت قربانی به گروگانگیر یا زندانبان
- احساسات منفی قربانی نسبت به خانواده، دوستان و مقاماتی كه سعی در نجات آنها دارند و موفق هم میشوند.
- پشتیبانی از دلایل و رفتارهای گروگانگیر
- احساسات مثبت زندانبان یا گروگانگیر نسبت به قربانی
- رفتارهای حمایتی قربانی در زمانی كمك به زندانبان.
لازم به ذكر است كه این سندرم برای همه گروگانگیرها و گروگانها پیش نمیآید.
در این سندرم هیچ قصد قبلی نه در زندانی و نه در زندانبان مبنی بر ایجاد رابطه دوستانه با فرد مقابل وجود ندارد. از دید روانشناسی ذهن انسان مسئول فراهم كردن مكانیسم دفاعی برای افراد است و به آنها كمك میكند از خطر دوری كنند.
در وضعیت گروگان و گروگانگیر، ذهن سالم به دنبال بقاست و در این حالت سندرم استكهلم شكل میگیرد. بعضی از متخصصان میگویند زندانی در این حالت به دوران نوزادی خود بازمیگردد كه برای غذا گریه میكند و در وضعیت وابستگی است. در مقابل زندانبان در نقش مادری كه كودكش را از تهدید محافظت میكند، قرار میگیرد. قربانی سپس برای بقا تلاش میكند. در این حالت انگیزه زندگی برای قربانی مهمتر از متنفر بودن از فردی است كه او را در وضعیتی دشوار قرار داده است.
اگــر چیزی دربـــاره شستوشوی مغز شنیده باشید متوجه شباهت روند آن با سندرم استكهلم خواهید شد. هر دوی اینها تحتتأثیر روابط ناشی از قدرت هستند. در این حالت گروگانگیر مدام توهم توطئه دارد و فكر میكند پلیس یا زندانی در حال طرح نقشهای برای خلاصی هستند و میخواهند او را از آنچه حالا برای او قدرت خوانده میشود، خلا كنند. به این ترتیب گروگانگیر سعی میكند با دروغهایی مانند اینكه خانوادهاش او را دوست ندارند و نمیخواهند مبلغ لازم را پرداخت كنند یا حتی پلیس دست از تلاش برای یافتن او دست برداشته است ذهن زندانی را به خود معطوف كند.
در وضعیتهای تهدید و بقا همه به دنبال روزنه امید هستند؛ نشانهای هر چند كوچك برای اثبات امید. وقتی گروگانگیر به قربانی كمی محبت نشان میدهد حتی اگر به نفع گروگانگیر باشد، قربانی آنها را به عنوان صفات مثبت زندانبان درك میكند. اجازه استفاده از حمام و خوردن و نوشیدن كافی است تا علائم سندرم بروز كند.
در رابطه بین گروگانگیر و گروگان ممكن است هر كدام از آنها درباره گذشتهشان صحبت كنند اینكه چگونه درباره آنها بدرفتاری شده، مورد آزار قرار گرفتهاند یا به آنها ظلم شده است. در این حالت همدردی نسبت به گروگانگیر اتفاق میافتد و به همین دلیل بیشتر اوقات قربانیان سندرم استكهلم اغلب از گروگانگیر دفاع میكنند. با جملاتی مثل «میدانم او فك من را خرد كرده است اما او دوران كودكی بدی داشته است.» در سندرم استكهلم قربانی برای نجات خود سعی می كند همه چیز را از دریچه چشم گروگانگیر ببیند و بنابراین سعی میكند آنچه او را خوشحال میكند، انجام دهد. در حقیقت در این حالت گروگان در حال تلاش برای به حداقل رساندن تماس با موقعیتهایی است كه ممكن است او را هدف سوءاستفاده لفظی یا خشونت قرار دهد.
مثال مشهور سندرم استکهلم، مورد ربوده شدن «پتی هرست» دختر یک میلیونر است. او در سال 1974 توسط عدهای آدم ربا اسیر شد اما در نهایت با ارسال یك نوار صوتی اعلام كرد به آدمربایان پیوسته است. او با آدمربایان سمپاتی پیدا کرده بود و حتی بعدها در سرقت از یك بانك با آنها همكاری كرد كه نتیجه آن محكوم شدن به 2 سال حبس بود.
نظر کاربران
این سندرم اصلا عجیب نیست تقریبا همه ما ایرانی ها دچارشیم
بعاز حمله اعراب با گذشت حدود دویست سال مقاومت تغریبا همه ما دچار اون شدیم وهنوز ادامه داره همه نمادهای ایرانی رو کنار گذاشتیم و عاشق دشمن شدیم
سلام
ممنون از اطلاع رسانیتون، متاسفانه کسایی که این مشکل رو دارن نمی تونن توانایی خودشون رو باور کنن و اصلا نمی خوان استعداد هاشون رو رشد بدن. به دلیل حس نفرتی که درشون ایجاد می شه ولی اجازه ورود به خودآگاه رو نداره کوهی از خشم و نفرت درشون جمع می شه که باز این خشم و نفرت به سمت خودشون هدف می ره و خودشون رو مورد شماتت قرار می دن. در واقع اینقد این شخصیت ها درگیر بقای روانی یا فیزیکیشون به دست متخاصم بودن که دیگه هویت متجاوز مساوی با کلیه امنیت و شخصیت قربانی. ضمنا اطرافیان ادم های نارسیست و شخصیت های کلستر بی هم در معرض سندرم استکهلم هستند ، این آدم ها گرچه به اندازه یه گروگانگیر آزار دهنده نیستن ولی به اندازه یه گروگانگیر مخرب هستند
به نظر من این مکانیسم نوعی دفاع طبیعی دربرابر خطر حمله و میل به ادامه بقا و بسیار هم منطقی هست اصلا هم عجیب و غریب نیست . دلیلشرا هم خودتان در متن اورده اید که خلی منطقی است:در این حالت انگیزه زندگی برای قربانی مهمتر از متنفر بودن از فردی است كه او را در وضعیتی دشوار قرار داده است.
با سلام.مطالبتون خیلی بدردم خورد دارم یه رمان راجع بش مینویسم خیلی کمک کرد
به نظر من این اتفاق وقتی میوفته که گروگان همش گروگانگیر جلوی چشمشه و فقط میتونه اونو ببینه و به اون فکر کنه وقطعا هر کسی باشه بعد یه مدت با شرایط خودشو وفق میده و فقط طرفشو تو ذهنش مجسم میکنه