تملّق بد نيست اما من وقتي از آن منزجر ميشوم كه از قالب تكنيك به استراتژي و نقشه راه تبديل شود؛ يعني برنامه ١٠ ساله توسعهات را بر اساس آن قرار بدهي. اصلا عدهاي ذاتا اینکارهاند و درواقع نَچرالبورن دستمالاند(١)؛ در حالي كه حيف و ميلكردن این تکنیک هيچ به صلاح نيست.
تملّق بد نيست اما من وقتي از آن منزجر ميشوم كه از قالب تكنيك به استراتژي و نقشه راه تبديل شود؛ يعني برنامه ١٠ ساله توسعهات را بر اساس آن قرار بدهي. اصلا عدهاي ذاتا اینکارهاند و درواقع نَچرالبورن دستمالاند(١)؛ در حالي كه حيف و ميلكردن این تکنیک هيچ به صلاح نيست. مثل اين است بخشی از حقوق هر ماهت را مخفیانه بریزی به حساب مدیر بالادستی یا وقت برگشتن از سر كار، بزني پشت شانه راننده اتوبوس و بگويي: «همه مسافرها مهمون من!» خب چرا؟ وات؟ وای؟ اما درباه تجربیات شخصی خودم اگر بخواهم بگویم واقعا در این زمینه کوتاهی کردهام و الا قطعا حالا به جاه و منزلتی رسیده بودم. هرچند شانس هم نداشتم. چون نخستينباری که برای نمره تلاش کردم، با پوز خوردم زمین. نمره «تنظیم خانواده»ام ٩ شده بود و وقتی خدمت استاد رفتم تا آن را ١٠ کند، گفت: «نمیشه!» گفتم: «باور کنید من بلدم ولی نمیتونم بنویسم.» لاغر و عصاطور بود و نگاهم میکرد.
گفت: «یعنی چی بلدی؟» سرم را پایین انداختم و گفتم: «راستش شما آنقدر خوب سر کلاس این درس رو توضیح دادید که من تا آخر عمرم هی میخوام خانواده تنظیم کنم، هی تنظیم کنم، هی....» کله کشید توی صورتم و گفت: «چی چی رو تنظیم کنی؟» چهرهاش شبیه کسی بود که پاهای خاردار یک سوسک را گرفته باشد. گفتم: «خانواده دیگه!» زد پشت کمرم: «برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه! برو رد کارت جوون؛ برو!» سرم را پایین انداختم و متوسل شدم به یکی دیگر از تکنیکها. بغض کردم و گفتم: «ببخشید استاد؛ ولی واقعیت چیزِ دیگهست.» مشکوک نگاهم میکرد. نپرسید چی؟ خودم ادامه دادم: «راستش من عاشق شدم استاد» و انگار معشوق خودش باشد، به پایش به زمین افتادم. با این حال خم نشد دستم را بگیرد یا مثلا بگوید «عیب نداره پسرم. پیش میآد.
حالا طرف کی هست؟» و از این حرفها. همانطور که روی زمین افتاده بودم، در حالي كه وسايلش را داخل کیفش میگذاشت، گفت: «خوبه اتفاقا. شکست، مقدمه پیروزیه!» کمکم بلند میشدم و میدیدم که فرصتی نیست و همین الان است که از اتاقش برود بیرون. به سرعت افکار مختلف را در ذهنم مرور کردم: به بازوهای استخوانیاش دست بکشم، بگویم: «ولی چاق شدی ناقلا» پاچهاش را بگیرم و او مرا روی زمین بکشد و بگویم: «نرو! تو هم مثل من نمیتونی دووم بیاری، نرو / تو هم مثل من تو غصه کم میاری، نرو» تا در خانه تعقیبش کنم، سر کوچه ناگهان بپیچم جلوی رویش و بگویم: «دیدید هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست؟ بده نمره رو پس!»؟ اما همین که به در نزدیک میشدم ناگهان فکر دیگری به ذهنم رسید و گفتم: «باشه استاد.
ولی خب من دارم ترک تحصیل میکنم.» قدم آهسته کرد. به نظر موفق شده بودم. برگشت و پرسید: «چرا؟» و من برایش توضیح دادم که پدرم در تصادف یک دست و یک پایش را خلاف جهت از دست داده، مادرم به نوعی به امراض نادر بومیان ساحل عاج دچار شده، خواهرم سوی چشمهایش را از دست داده و برای همین ناچارم کار کنم. خلاصه دو سه دقیقهای تمام فلاکت و ادبار جهان را امپیتری چپاندم در خانهام. او هم گوش میداد. بعد همانطور که هدایتم میکرد بیرون، کارتش را دستم داد و گفت: «خیلی ناجوره که. اینو بگیر حتما بهم زنگ بزن!» بیمقدمه گفتم: «نمره چی؟ حله؟» و شنیدم که گفت: «نه. اونو فرستادم رفته دیگه. ولی یه جایی کار میکنم نظافتچی میخواد. زنگ بزن حتما بهم بسپرم»
پینوشت:
(١) Natural Born Dastmal
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
دم شما ولرم بادا ...