طنز؛ خرخر نکن لامصب
هیچ فکر نمیکردیم به همین راحتی، بعد از آنکه دشمن شدیم، دوست و رفیق صمیمی شویم. دشمن که نه اما خب وقتی کسی جوری خرخر میکند که بتواند با صدایش تختها را بلرزاند چه مواجهای میتوان داشت جز دشمنی؟ علیرضا اینطور بود.
هیچ فکر نمیکردیم به همین راحتی، بعد از آنکه دشمن شدیم، دوست و رفیق صمیمی شویم. دشمن که نه اما خب وقتی کسی جوری خرخر میکند که بتواند با صدایش تختها را بلرزاند چه مواجهای میتوان داشت جز دشمنی؟ علیرضا اینطور بود.
وارد آسایشگاه که شد کولهاش را گذاشت روی زمین و به تختها نگاه کرد. به شاهرخ که روی تخت اول سمت راست آسایشگاه با پوتین دراز کشیده بود و پاهایش را گذاشته بود روی لبه آهنی تخت نگاه کرد و پرسید کدوم تخت خالیه؟ شاهرخ بیآنکه نگاهش کند گفت طبقه سوم تخت چهارم همین ردیف. ساعت از پنج بعدازظهر گذشته بود و همه بیدار بودیم. هنوز حس و حال کندن خود از تخت بعد از چرت را نداشتیم و بهانهای هم برای بیرون رفتن از آسایشگاه در آن گرمایی که پهن شده بود آن بیرون. حالا نگاهمان به علیرضا بود که حتما بیش از ۱۰۰کیلو داشت.
بعد از ساعت ۱۲ هربار هرکدام از بچهها سراغش رفت و تکانش داد از خواب بیدار نشد و فقط تکانی خورد یا گفت اذیت نکن.
چارهای نبود و همه روی تختهایمان نشسته بودیم. شاهرخ که شب قبل نگهبان بود و کلافه خواب، پارچ نصفه پر از آب مانده از شام را برداشت و خالی کرد روی علیرضا.
دشمنی از همان لحظه شروع شد. با ترس از خواب بیدار شد و نشست روی تخت. بیآنکه چیزی بگوید لباسش را در آورد و با روی دیگر، خودش را خشک کرد و به شاهرخ نگاه کرد و گفت با من این کار را نکن. بعد گرفت و خوابید و دوباره خرخر شروع شد. کار سختی بود برای ما که همه، یک شب بخواب بودیم و شب بعد باید نگهبانی میدادیم همآسایشگاهی با کسی که آنجور خرخر میکرد. نگهبانی دادن و بیدار ماندن آن روز که شب را نخوابیده بودیم کار آسانی نبود وقتی افسر نگهبان ستوان سعیدی که از برداشتن اسلحه سرباز حواس پرت لذت میبرد و روانه بازداشتگاه کردش چراکه اسلحه ناموس سرباز است.
ارسال نظر