۵۹۴۹۱۵
۵۰۱۹
۵۰۱۹
پ

طنز؛ خرخر نکن لامصب

هیچ فکر نمی‌کردیم به همین راحتی، بعد از آنکه دشمن شدیم، دوست و رفیق صمیمی شویم. دشمن که نه اما خب وقتی کسی جوری خر‌خر می‌کند که بتواند با صدایش تخت‌ها را بلرزاند چه مواجه‌ای می‌توان داشت جز دشمنی؟ علیرضا این‌طور بود.

مرتضی قدیمی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:

هیچ فکر نمی‌کردیم به همین راحتی، بعد از آنکه دشمن شدیم، دوست و رفیق صمیمی شویم. دشمن که نه اما خب وقتی کسی جوری خر‌خر می‌کند که بتواند با صدایش تخت‌ها را بلرزاند چه مواجه‌ای می‌توان داشت جز دشمنی؟ علیرضا این‌طور بود.

وارد آسایشگاه که شد کوله‌اش را گذاشت روی زمین و به تخت‌ها نگاه کرد. به شاهرخ که روی تخت اول سمت راست آسایشگاه با پوتین دراز کشیده بود و پاهایش را گذاشته بود روی لبه آهنی تخت نگاه کرد و پرسید کدوم تخت خالیه؟ شاهرخ بی‌آنکه نگاهش کند گفت طبقه سوم تخت چهارم همین ردیف. ساعت از پنج بعدازظهر گذشته بود و همه بیدار بودیم. هنوز حس و حال کندن خود از تخت بعد از چرت را نداشتیم و بهانه‌ای هم برای بیرون رفتن از آسایشگاه در آن گرمایی که پهن شده بود آن بیرون. حالا نگاه‌مان به علیرضا بود که حتما بیش از ۱۰۰‌کیلو داشت.
بند کوله بزرگ و سنگینش را گرفت و بی‌آنکه بلندش کند، با خودش تا کنار تخت کشاند. از توی کوله، پتوی شتری خودش را درآورد و انداخت روی تخت و دو طرفش را صاف کرد تا همه جای تخت را بگیرد. حتما خیلی خسته بود که پوتین‌ها را درآورد تا درست و حسابی تا آخر شب یا یک‌سره تا فردا بخوابد. دستش را به لبه فلزی طبقه دوم تخت گرفت و خودش را به طبقه سوم رساند. حتما به صدای جرجر تخت توجه نکرده بود یا شاید که خستگی نگذاشته بود بشنود که به محض رسیدن به آن بالا خودش را ول کرد روی تخت تا بعد ما بتکریم از خنده. روی آن تخت هیچ‌کسی نمی‌خوابید و هیچ وقت، هم بیرون نبردند وقتی از چندجا شکسته بود. علیرضا همچنان چسبیده به تشک و تخت و بی‌توجه به تختی که ویران شده بود به خوابش ادامه داد و طولی نکشید که صدا خرخرش بیشتر از صدای تخت بود لحظه ریزش.

بعد از ساعت ۱۲ هربار هرکدام از بچه‌ها سراغش رفت و تکانش داد از خواب بیدار نشد و فقط تکانی خورد یا گفت اذیت نکن.

چاره‌ای نبود و همه روی تخت‌های‌مان نشسته بودیم. شاهرخ که شب قبل نگهبان بود و کلافه خواب، پارچ نصفه پر از آب مانده از شام را برداشت و خالی کرد روی علیرضا.

دشمنی از همان لحظه شروع شد. با ترس از خواب بیدار شد و نشست روی تخت. بی‌آنکه چیزی بگوید لباسش را در آورد و با روی دیگر، خودش را خشک کرد و به شاهرخ نگاه کرد و گفت با من این کار را نکن. بعد گرفت و خوابید و دوباره خرخر شروع شد. کار سختی بود برای ما که همه، یک شب بخواب بودیم و شب بعد باید نگهبانی می‌دادیم هم‌آسایشگاهی با کسی که آنجور خرخر می‌کرد. نگهبانی دادن و بیدار ماندن آن روز که شب را نخوابیده بودیم کار آسانی نبود وقتی افسر نگهبان ستوان سعیدی که از برداشتن اسلحه سرباز حواس پرت لذت می‌برد و روانه بازداشتگاه کردش چراکه اسلحه ناموس سرباز است.
به ناموس شاهرخ آسیب رسید تا وقتی پس فردا از بازداشتگاه بیرون آمد مستقیم سراغ علیرضا را گرفت و با کله گذاشت توی صورت تا دماغش بترکد و روانه بیمارستان شود. چند هفته بعد که با دماغ هنوز بانداژ برگشت دشمنی‌ها تمام شده بود. مشکل تنفسش حل شده بود و دیگر خرخر نمی‌کرد. وقتی سراغ شاهرخ را گرفت تا هم تشکر کند و هم شاید که تلافی، غمگین شد گفتیم زندان است و حداقل به خاطر آن کله، سه ماه زندان. چقدر پیگیری کرد تا چند روز بعد شاهرخ از زندانی که قرار بود یک ماه باشد آزاد شد و آن سه ماه را هم توانست از بایگانی بیرون بکشد. روزی که شاهرخ به پادگان برگشت باورمان نمی‌شد آنطور در بغل علیرضا جا شود. علیرضا گفت خیلی دمت گرم. باورت نمی‌شود اما همین خرخر باعث شد هیچ کسی دوستم نداشته باشد و حالا می‌توانم با خیال راحت بروم خواستگاری و از هیچ چیز نترسم.
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج