طنز؛ اینترنت با مغز ما چه میکند؟!
محسن پوررمضانی در روزنامه شهروند نوشت:
با عصبانیت گفتم: تو از صحنه آمادهشدنم برای دزدی فیلم گرفتی پخش کردی توی اینترنت؟!»
گفتم: «یعنی الان هم توی گردنشه؟! مگه از تو کولر نشنیده بودی که میخوان برن شمال!»
گفت: «چرا بابا، رفتن. احتمالا گذاشته توی شکمِ مرغهای فریزرش. اون دفعهای میگفت از ترسِ دزد گردنبندش رو جاهای عجیب قایم میکنه، ولی بیچاره نمیدونست
گفتم: «خب دیگه حالا، من میرم طبقه بالا، تو حواست باشه اگر کسی اومد خبر بدی.» بدون پیراهن زدم بیرون و رفتم طبقه بالا. سریع با کلیدی که از قبل شیما کپی
زده بود در را باز کردم و رفتم تو. همهجا تاریک بود. چراغقوه را روشن کردم. دستهاش را گذاشتم توی دهانم و رفتم طرف فریزر. بیچارهها اصلا مرغ نداشتند. همهاش
بستههای نان سنگک یخزده بود و نخود سبز و سبزیجات. توی یخچال را هم نگاه کردم. یک سطل ماستِ مشکوک دیدم. دستم را کردم تویش و گشتم اما چیزی نبود. دست
ماستیام را لیسیدم اما مزه چرب و مزخرفی داشت و یادم نبود که دستم را هم گریس زدهام.
رفتم توی اتاق خواب. دیدم گردنبند خیلی ساده روی میز توالت گذاشته شده. واقعا به عقل جن هم نمیرسید! همینکه برش داشتم دست پشمالویی از زیرِ پتو دستم را
با دست آزادم چراغقوه را از دهانم بیرون آوردم و صدایم را نازک کردم: «میرم دستشویی عزیزم.» خوشبختانه دستم چرب بود و توانستم راحت آزادش کنم. سریع زدم
بیرون و برگشتم خانه. شیما گردنبند را که دید، اولش ذوق کرد و بعد با تعجب پرسید: «توی ماست قایمش کرده بود؟!» از خستگی دوش گرفتم و خوابیدم. صبحش که
رفتم سرِ کار موبایلم را چک کردم و دیدم شیما عکس جدیدی توی اینستاگرامش گذاشته و زیرش نوشته: «هدیه شوهر عزیزم برای سالگرد ازدواجمون.» ٣٣ تا لایک
نگاهم روی گردن شیما خشک شد. هنوز لکههای سفیدِ ماست روی حفرههای زنجیرش معلوم بود.
ارسال نظر