طنز؛ آخرین نشانِ مَردی
هر وقت دسته جمعی بیرون میرویم، بزرگترین تفریح مردهای فامیل این است که به نحوه آتش درست کردن همدیگر گیر بدهند. یعنی تعصبی که روی ور رفتن با زغال و بادبزن دارند، روی هیچ چیزی ندارند. مثلث آتش در فامیل ما مربع است و....
هر وقت دسته جمعی بیرون میرویم، بزرگترین تفریح مردهای فامیل این است که به نحوه آتش درست کردن همدیگر گیر بدهند. یعنی تعصبی که روی ور رفتن با زغال و بادبزن دارند، روی هیچ چیزی ندارند. مثلث آتش در فامیل ما مربع است و شامل اکسیژن (فوت)، ماده سوختنی (زغال و گاهی اوقات همراهی بخشی از لباس کسی که دارد از نزدیک زغالها را فوت میکند)، حرارت (کبریت و فندکهای یواشکی) و از همه مهمتر خود فرد «آتش درست کن». یعنی مثلا اگر من یا یکی دیگر از بچهها آتش درست کند، انگار در دید بابا یا داییها، از حرارت لازم برای سوزاندن حتی کاغذ هم برخوردار نخواهد بود. برخلاف جوکهایی که راجع به نقش پدرها و کنترلِ کولر درآمده، این وضعیت در فامیل ما برای بادبزن شدیدتر است. به محض اینکه یک نفر بادبزن را برمیدارد حتما نفرِ بعدی به بهانه اینکه «تو بلد نیستی» بادبزن را از او میگیرد. هر کدام از اعضای فامیل که با رعایت سلسه مراتبِ سنی زودتر روی زمین بنشیند تا از نزدیک زغالها را فوت کند از آن لحظه به بعد آتش را به اسم خودش سند میزند و مالک بادبزن میشود. ناگفته نماند آخرش هم جوجهها نیمهخام یا سوخته از آب درمیآید.
دایی حمید که از همه بزرگتر است، در حالی که بادبزن را از بابا میگیرد، میگوید: خب حامدجان، ایشالا کی دفاع میکنی؟
هنوز جواب ندادهام که بابا مثل یک عملیات انتحاری روی زمین مینشیند تا زغالها را فوت کند و حواسِ دایی پرت میشود. دایی یکجور باد میزند که ناخواسته دود توی چشمهای بابا میرود. از چشمهای خودِ دایی حمید هم دارد اشک میآید اما حاضر به دادنِ بادبزن به کسی نیست. چشمم به یک تکه زغال کوچک میفتد که با تمام قوا دارد گوشه دمپایی بابا را ذوب میکند. بابا میخواهد بادبزن را بگیرد اما دایی نمیدهد. اگر آن زغال پایش را بسوزاند به جای بادبزن به داد بزن تبدیل میشود. همینکه پای بابا میسوزد، دمپایی را از پایش درمیآورد و با همان دمپایی زغالها را باد میزند. دایی حمید دوباره از من میپرسد: خب حالا طرف چیکارهاس؟
معلوم است آنقدر حواسش به آتش بوده که یادش رفته راجع به پایاننامه میپرسیده نه ازدواج. دایی مسعود با نشان دادن کلیپی که صدایش قطع شده به دایی حمید و بابا و صمیمی کردن خودش با آنها، حواسشان را پرت کرده و بادبزن را میگیرد. بعد هم برای نشان دادن مهارت خود عین فیلمهای کمدی کلاسیک به سرعت باد میزند. کلیپ که تمام میشود، بابا و دایی حمید اعتراض میکنند: «چیکار میکنی خاکسترا رو داری همهجا پخش میکنی»
بابا بادبزن را جوری از دایی مسعود میگیرد که مثل بازی بچهها انگار یعنی «باختی، نفرِ بعد».
از آنجا که «گیر» از بین نمیرود بلکه از فرد بزرگتر به کوچکتر منتقل میشود، دایی مسعود هم نصف جوجههایی که من به سیخ کشیدهام را دوباره از سیخ درمیآورد و از یک ناحیه دیگر آنها را به سیخ میکشد: «اینا رو باید از اینجا فرو کنی نه از اونجا»
خوشبختانه دایی حمید هم به دایی مسعود گیر میدهد که چرا در جوجهها تونل کندوان درست کرده، اما باز هم خوشبختانه دیگر در جوجهها جایِ سالمی نمانده که دایی حمید هم بخواهد سیخ را از آنجا فرو کند. در حالی که کلی دارد به همه کسانی که در جمع ما نیستند خوش میگذرد، کمکم بوی سوختن جوجهها درمیآید و بوی آن بابابزرگ را هم به جمع ما میکشاند. بابابزرگ بدون هیچ دیالوگ اضافی، بادبزن را از بابا میگیرد و بابا هم خاضعانه و با تواضعی ریاکارانه آن را به بابابزرگ تقدیم میکند. بابابزرگ میگوید: ایشالا بازم نسوزوندین که؟!
هیچکدام از مردهای سابق که چشمهای شان حسابی قرمز شده، صدای شان درنمیآید اما همه جوری به من نگاه میکنند که انگار سوختگی احتمالی جوجهها به خاطر نحوه سیخ زدن من بوده. بابابزرگ اولین جوجه را به من میدهد و همه به چشم برادران یوسف به من نگاه میکنند. صددرصد کربن خالص را به معده میفرستم اما مجبورم بگویم «خیلی خوشمزهاس».
آخرِ سر، طبق معمولِ همیشه به عنوان مسئول آب پاشی روی زغال انتخاب میشوم. این مسئولیت از بچگی با من بوده. انشالا با همین فرمان جلو بروم و دفاع کنم و دکترایم را هم بگیرم و ازدواج کنم و صاحب فرزندی بشوم، حتما روزی جوجهها را باد خواهم زد و ثابت خواهم کرد مرد شدهام.
نظر کاربران
جالب بود