دهخدا در حال نوشتن روی تختهسیاه بود که فهمید چند نفر پشت سرش ایستاده بودند. هنگامی که برگشت احمدینژاد و مشایی را دید که با چند گلدان شمعدانی که با طناب به هم پیوند زده بودند پشت دهخدا و نزدیکِ در ایستاده بودند.
دهخدا در حال نوشتن روی تختهسیاه بود که فهمید چند نفر پشت سرش ایستاده بودند. هنگامی که برگشت احمدینژاد و مشایی را دید که با چند گلدان شمعدانی که با طناب به هم پیوند زده بودند پشت دهخدا و نزدیکِ در ایستاده بودند. دهخدا گردِ گچ را از سر آستین کتش تکاند و گفت: «برای چی بیاجازه اومدین پای تخته؟» مشایی با غرور گفت: «ما سر خودیم» احمدینژاد از این سخن مشایی نیرو گرفت و گفت: «اجازه ما دست خودمونه» دهخدا نفسی عمیق کشید و گفت: «چرا اومدین پای تخته؟» احمدینژاد گفت: «آی یارُم میاد، دلدارُم میاد» مشایی با دلی شکسته به احمدینژاد نگاه کرد، احمدینژاد به مشایی چشمک زد و گفت: «کلاغ دم سیاه قار قارو سر کن، مسافرم میاد شهرو...» دهخدا با کلافگی حرف احمدینژاد را برید و گفت: «بسه دیگه.
پرسیدم چرا اومدین پای تخته؟» مشایی پاسخ داد: «ما برای استقبال از مهاتما گاندی زمانه، مالکوم ایکس دوران، نلسون ماندلای امروزی و شاهماهی کلاس یعنی بقایی اینجا گرد هم آمدهایم» دهخدا پوف کرد و گفت: «بهتره به جای استقبال بگی پیشواز، بعد هم اینکه مگه بقایی کجا بوده؟» رحیمی از ته کلاس گفت: «رفته بود آبخوری تا آب خنک بخوره» احمدینژاد گفت: «این دستهگل رو هم براش ساختیم تا بهش بگیم چقدر مَرده» دهخدا رو کرد به احمدینژاد و گفت: «یعنی توی همین دو دقیقه که بقایی رفته آبخوری شما دستهگل ساختین؟» جهانگیری با اخم گفت: «شمعدونیای لب پنجره رو برداشتن با طناب بند رختای بابای مدرسه بستنشون به هم» دهخدا با خشم پرسید: «از بابای مدرسه اجازه گرفتین؟»
مشایی پوزخند زد و گفت: «همچین طناب طناب میکنه انگار دکله، ما سهممون رو از مدرسه برداشتیم، تازه شمعدونیا رو هم با گلدونش برداشتیم تا مدافعان حقوق شمعدانیها اعتراض نکنن»، ابتکار گفت: «یعنی زمینخواری تو روز روشن». تا دهخدا خواست حرفی بزند بقایی در کلاس را باز کرد. احمدینژاد با خوشحالی جیغ کشید و دسته گلی که ساخته بود را دور گردن او انداخت. بقایی زیر سنگینی گلدانها کمرش خم شد اما به روی خودش نیاورد و همانطور که با آستینش دهانش را پاک میکرد گفت: «اگه احمدینژاد بگه بمیر من هیچی نمیگم، فقط میپرسم چطور؟» مطهری پوزخند زد و زیر لب گفت: «مگه چطورش مهمه؟» مشایی با هیجان گفت: «ببین چقدر آدم اومدن استقبالت!»
دهخدا با کلافگی گفت: «به جای استقبال بگو پیشواز، بعد هنگامی که گفتی این همه آدم همین خودتون دو نفر رو گفتی؟» بقایی به مشایی گفت: «توی آبخوری کلی ازتون تعریف کردم، چندتا هوادار هم براتون پیدا کردم، باید یه برنامه بذاریم دفعه بعد همه با هم بریم آبخوری» مرتضوی گفت: «بچههای دم آبخوری خیلی با مرامن» رحیمی گفت: «به سلامتی سه کَس، آبخور و دکلخور و لولو و بر و بَکس» دهخدا لب ورچید و گفت: «اینا که از سه نفر بیشتر شدن» رحیمی گفت: «خواستم قافیه جور بشه» بقایی همانطور که زیر سنگینی گلدانها عرق میریخت از احمدینژاد پرسید: «برای دسته گل که پول ندادی؟» احمدینژاد گفت: «نه خیالت راحت» سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و کلاس در هالهای از آغوش و بوسه و یکسری سخنان غیرقابل پخش فرو رفت!
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر