طنز؛ حکایاتي اندر باب انتخابات
روزی عدهای با پاي برهنه دقيقا از وسط اقيانوسي میگذشتند. مردی بدیدند نشسته در جزيره كوچكي و ريز ريز خاك آن را يا تراكم فروشي كردي يا به داخل اقيانوس ميافكندي. وی را گفتند چه میکنی؟ گفت: خاك به آب مُرُزُم. گفتند: چرا چنین کنی؟ مرد گفت: تا....
حکایت اول: در مدح آن کَس که فیالجمله و روی هم رفته از سنه ۸۴ در ممارست بودي تا همگنان را به قعر دریا افکندي.
روزی عدهای با پاي برهنه دقيقا از وسط اقيانوسي میگذشتند. مردی بدیدند نشسته در جزيره كوچكي و ريز ريز خاك آن را يا تراكم فروشي كردي يا به داخل اقيانوس ميافكندي. وی را گفتند چه میکنی؟ گفت: خاك به آب مُرُزُم. گفتند: چرا چنین کنی؟ مرد گفت: تا اسحاق و حسن را به قعر دریا کشانمي و بالاخره باشد كه توفيق حاصل كُنَمي. آن عده فغان و فرياد و هارهار سر بدادند كه اي مرد، همانا خویشتن نیز به دریا افکنده شوی و غرقه بنمایی. وی گفت: مُدُنُم. برق حيرت از حدقه مردان بيرون جست و با همان چشمان بيرون جسته فرياد برآوردند: ليكن چگونه از مرگ نميهراسي؟ مرد پاسخ داد: مُ يه خليج ساختُم تو نمايشگاه كتاب كلي هم قايق براش سفارش بِرفتُم، با همونا خُدُمُ نجات مِرِم. مردان احسنت سر بدادند و به ستاد وي بپيوستند.
حکایت دوم: در مذمت آن كَس كه علمش از تخم شترمرغ تا اورانيوم صددرصد غني شده بود و از قضا قدرت نيز به چنگ داشت ولي هرگز ديگران را مستفيض نمينمود.
سقراط از خدای معبد دلفی پرسید: داناترین فرد کیست؟ خدای معبد دلفی پاسخ داد: سقراط داناترین فرد است. سقراط کمی فکر کرد و گفت: تنها میدانم که هیچ نمیدانم. ناگهان مردی محکم بر پشت او کوفت و ندا همی در داد: منگول جون، نگو نمیدونم، زشته. مثل من باش. من همه چیو میدونم، مخصوصا خودم يه عالمه از برجام میدونم. سقراط نگاهی بر وی افکند و پرسید: بگو چطور همی بسیار دانستی؟ مرد پاسخ داد: راهحلی تو را آموزم که هرگز پیشتر ندانسته باشي: «همانا اگر بسیار بدانی، دانا خواهی بود». سقراط كمي به راهحل تفكر نمود و از شدت شهود جامه بدرید و سر بر کوه و بیابانهای اطراف مشهد نهاد.
حکایت سوم: در تقبيح استادي كه نفهميديم ناگاه چه گشت مَر او را.
معلمی بسیار جدي و متین و با يك استايل ثابت و يقه آهارزده، سالهاي سال در کلاس درس به دانشآموزانش درس همیمیداد. ناگاه در يك بعد از ظهر جمعه دلانگيز و باراني شروع به پرخاش نمود و حتي از روي يك كاغذ كلي ناسزا خواند. یکی از شاگردانش با حيرت هميپرسيد: ماذا فاذا ای استاد؟ استاد لب به سخن گشود كه تو چه داني وعده وزارت فرهنگ و ارشاد يعني چه؟ و دانشآموز را اردنگی کوبان به کوچه همي پرتاب نمود.
ارسال نظر