دهخدا تا وارد کلاس شد دید رضایی جای او نشسته و با چهرهای جدی به بچهها خیره شده بود. سکوتی عجیب کلاس را فرا گرفته بود. دهخدا با تردید از رضایی پرسید: «ببخشید پسرم! اتفاقی افتاده؟» غرضی گفت: «هیس» و تکهای کاغذ مچاله شده...
دهخدا تا وارد کلاس شد دید رضایی جای او نشسته و با چهرهای جدی به بچهها خیره شده بود. سکوتی عجیب کلاس را فرا گرفته بود. دهخدا با تردید از رضایی پرسید: «ببخشید پسرم! اتفاقی افتاده؟» غرضی گفت: «هیس» و تکهای کاغذ مچاله شده را سوی دهخدا پرت کرد. دهخدا کاغذ را از روی زمین برداشت، بازش کرد و ناگهان با عصبانیت گفت: «چرا رصد رو با سین نوشتی؟» غرضی خودش را زد به آن راه و پاسخی نداد.
دهخدا سوی رضایی رفت و با کلافگی پرسید: «این جریان رصد کردن فضای کلاس چیه؟» رضایی همان طور که اخم کرده بود، پاسخ داد: «اشتباه به عرضتون رسوندن، کار از رصد گذشته، الان منتظرم ازم درخواست کنن». حدادعادل برای اینکه قال قضیه را بکند و بتواند از کلاس بیرون برود بدون اینکه اجازه بگیرد رفت پای تخته و همان طور که به خودش میپیچید، نوشت: «ما فقط درخاستِ رضایی داریم». دهخدا تشر زد: «درخاست غلطه. هنگامی که اینجوری مینویسیش معنیش این میشه که در بلند شد!» بقایی نگاهی به در انداخت و از کوچکزاده پرسید: «در بلند شد؟» کوچکزاده نگاهی به در انداخت و پاسخ داد: «نه، بلند نشد».
دهخدا فریاد زد: «ته کلاس چه خبره؟ ساکت!» سپس رو کرد به حدادعادل و گفت: «شما دیگه چرا؟» حدادعادل همانطور که به خودش میپیچید، گفت: «این رضایی تا مبصر نشه ول کنِ قضیه نیست. اگه میشه شما رضایی رو مبصر کن تا ما هم بتونیم بریم به کارمون برسیم». دهخدا نگاهی به رضایی انداخت و پرسید: «شما تا حالا سی چهل بار کاندید شدی اما بهت رای ندادن. چه اصراری داری آخه؟» رضایی بادی به غبغبش انداخت و گفت: «بالاخره میشم». مطهری پوزخند زد و گفت: «كمي آهسته تر زيبا» رضایی یکهو بغض کرد و گفت: «دستکم مدتی به صورت افتخاری و سمبلیک بذارین مبصر باشم.
دلم میخواد خب، عوضش کلی طرح و ایده دارم برای شکوفایی کلاس». دهخدا نفسی عمیق کشید و گفت: «پاشو پسرم! درخواست میکنم برو بشین سر جات. دیگه این منم که دارم از تو خجالت میکشم». رضایی با بغض نگاهی به حدادعادل انداخت و به دهخدا گفت: «آخه بچهها خودشون من رو درخواست کردن».دهخدا نگاهی به بچهها که همگی خودشان را به آن راه زده بودند انداخت و گفت: «از این کلاس هیچی بعید نیست. شایدم یه روزی مبصر شدی». بعد رو کرد به حدادعادل و گفت: «شما اگه میخوای بری بیرون برو». حدادعادل با خوشحالی از کلاس بیرون رفت. دهخدا هم کتاب تاریخ را باز کرد و به رضایی گفت: «صفحه سی و چهارم رو بخون».
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
جالب بود. ممنون.