۴۸۹۵۷۳
۱ نظر
۵۰۱۳
۱ نظر
۵۰۱۳
پ

طنز؛ «درخواست»

دهخدا تا وارد کلاس شد دید رضایی جای او نشسته و با چهره‌ای جدی به بچه‌ها خیره شده بود. سکوتی عجیب کلاس را فرا گرفته بود. دهخدا با تردید از رضایی پرسید: «ببخشید پسرم! اتفاقی افتاده؟» غرضی گفت: «هیس» و تکه‌ای کاغذ مچاله شده...

حسن غلامعلی‌فرد در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:

دهخدا تا وارد کلاس شد دید رضایی جای او نشسته و با چهره‌ای جدی به بچه‌ها خیره شده بود. سکوتی عجیب کلاس را فرا گرفته بود. دهخدا با تردید از رضایی پرسید: «ببخشید پسرم! اتفاقی افتاده؟» غرضی گفت: «هیس» و تکه‌ای کاغذ مچاله شده را سوی دهخدا پرت کرد. دهخدا کاغذ را از روی زمین برداشت، بازش کرد و ناگهان با عصبانیت گفت: «چرا رصد رو با سین نوشتی؟» غرضی خودش را زد به آن راه و پاسخی نداد.
دهخدا سوی رضایی رفت و با کلافگی پرسید: «این جریان رصد کردن فضای کلاس چیه؟» رضایی همان طور که اخم کرده بود، پاسخ داد: «اشتباه به عرض‌تون رسوندن، کار از رصد گذشته، الان منتظرم ازم درخواست کنن». حدادعادل برای اینکه قال قضیه را بکند و بتواند از کلاس بیرون برود بدون اینکه اجازه بگیرد رفت پای تخته و همان طور که به خودش می‌پیچید، نوشت: «ما فقط درخاستِ رضایی داریم». دهخدا تشر زد: «درخاست غلطه. هنگامی که این‌جوری می‌نویسیش معنیش این می‌شه که در بلند شد!» بقایی نگاهی به در انداخت و از کوچک‌زاده پرسید: «در بلند شد؟» کوچک‌زاده نگاهی به در انداخت و پاسخ داد: «نه، بلند نشد».
دهخدا فریاد زد: «ته کلاس چه خبره؟ ساکت!» سپس رو کرد به حدادعادل و گفت: «شما دیگه چرا؟» حدادعادل همان‌طور که به خودش می‌پیچید، گفت: «این رضایی تا مبصر نشه ول کنِ قضیه نیست. اگه می‌شه شما رضایی رو مبصر کن تا ما هم بتونیم بریم به کارمون برسیم». دهخدا نگاهی به رضایی انداخت و پرسید: «شما تا حالا سی چهل بار کاندید شدی اما بهت رای ندادن. چه اصراری داری آخه؟» رضایی بادی به غبغبش انداخت و گفت: «بالاخره می‌شم». مطهری پوزخند زد و گفت: «كمي آهسته تر زيبا» رضایی یکهو بغض کرد و گفت: «دست‌کم مدتی به صورت افتخاری و سمبلیک بذارین مبصر باشم.
دلم می‌خواد خب، عوضش کلی طرح و ایده دارم برای شکوفایی کلاس». دهخدا نفسی عمیق کشید و گفت: «پاشو پسرم! درخواست می‌کنم برو بشین سر جات. دیگه این منم که دارم از تو خجالت می‌کشم». رضایی با بغض نگاهی به حدادعادل انداخت و به دهخدا گفت: «آخه بچه‌ها خودشون من رو درخواست کردن».دهخدا نگاهی به بچه‌ها که همگی خودشان را به آن راه زده بودند انداخت و گفت: «از این کلاس هیچی بعید نیست. شایدم یه روزی مبصر شدی». بعد رو کرد به حدادعادل و گفت: «شما اگه می‌خوای بری بیرون برو». حدادعادل با خوشحالی از کلاس بیرون رفت. دهخدا هم کتاب تاریخ را باز کرد و به رضایی گفت: «صفحه‌ سی و چهارم رو بخون».
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • بدون نام

    جالب بود. ممنون.

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج