بادي وزيد و ما بدبخت شديم. لباسهاي مامان را از تراس ربود و برد. ديگر مكافات شروع شد. زندگي بر ما حرام. پدر، اولش سگرمههايش رفت توهم بعدش سريع عين پلنگي نر جهيد تا از غيرتش دفاع كند. شمر ذیالجوشن شده بود.
بادي وزيد و ما بدبخت شديم. لباسهاي مامان را از تراس ربود و برد. ديگر مكافات شروع شد. زندگي بر ما حرام. پدر، اولش سگرمههايش رفت توهم بعدش سريع عين پلنگي نر جهيد تا از غيرتش دفاع كند. شمر ذیالجوشن شده بود. نگاهي به طناب رخت توي تراس كرد و بعد دوبامبي كوبيد تو سرش: «بدبخت شدم». مشخص بود كه با اين خون خون كردنش، امشب خون ميريزد. با همان بيژامه فاقبلند و جورابهاي لنگه به لنگه و دستمال يزدياي كه بر گردنش بود و همان آيفون 7اش كه تو دستش بود، دويد سمت همساده شمالي.
در خانهشان را با لگد زد. خانم همساده به لطافت تمام در را گشود. پدر گفت: «زود برو بيار تا شوهرت نيامده». زن عاطل و باطل ايستاده بود و مغزش قفل بود. گفت: «چي چي را بيارم برادر؟» پدر گفت: «يا برو زود بيار يا خودم را همين جا كشتم». زن همساده گفت: «آخه چي چي رو؟» و پدر همانجا نشست و فرو ريخت. گفت: «لباسهاي زنم را كه روي طناب تراسمان بود باد برد. پس به خانه شما نياورده؟» زن گفت: «نه. اصلا تراستان به خانه ما راه ندارد». پدر دويد سمت همساده جنوبي. كوبهاش را زد.
مرد سيبيل استاليني در را باز كرد و سلام داد. پدر يقهاش را گرفت: «برو امانتي مارو بيار. چشماتم درويش كن.» همساده جنوبي گفت: «بيا تو آب قند بخور. چرا اينقد قاطي هستي داداچ؟» پدرگفت: «پاي ناموس وسطه. برو البسه زن مارو بيار تا قيمه قيمهات نكردم.» مردسبيلو گفت: «كدوم البسه؟» پدر نعرههاي خوفناكي سر داد: «هفتاد سال به پاكي زندگي كردم، الان زندگيام در خطر است. برو لباسهاي زن منو بيار.» مرد سبيل استاليني گفت: «بيا شاهسپرغم برات دم كنم. لباسها مگه كجا بود؟ پدر با صدايي لرزان گفت توي مهتابي. روي طناب پهن بود. باد بردش.» مرد سبيلو گفت: «خونه ما كه نيومده، بذار منم لباس تنم كنم بيام باهم بگرديم.» همساده شمالي و همساده جنوبي و پدرم سراسيمه دويدند سمت همساده مغربي كه از قضا زنش مرده بود و عزب بود. با عصا آمد در را باز كرد.
پدر همانجا با دو دست خفتش كرد: «با زبون خوش برو بيار.» پيرمرد گفت: «چي رو؟ بفرمايين تو حالا، دهنتون رو شيرين كنين.» پدر گفت: «تا قاتلت نشدم برو بيار. چشماتم درويش كن.» همساده مغربي گفت: «چي رو بيارم؟» پدر گفت: «هموني كه ناغافل اومده خونهتون.» همساده مغربي گفت: «مگه كسي اومده خونهمون؟ واي دزد واي دزد... الو 110؟ خودتون رو برسونين، دزد، دزد!» پدر گفت: «بابا دزد كدومه. لباسهاي مارو باد نياورده خونه شما؟ پيرمرد گفت نوچ و به همراه همسايههاي شمالي و جنوبي و پدر راه افتادند. اين بار جلوي خانه همساده شرقي ايستادند. پدر دست گذاشت روي زنگ و ديگر برنداشت. همساده شرقي مردي به قاعده بود.
سيب زنخدان داشت اين هوا. به محض اينكه در را باز كرد، پدر تپيد تو. خِرش را گرفت: «من هفتاد سال تو اين مملكت با آبرو و عزت زندگي كردم.» همساده شرقي با چشمهاي تابهتا گفت: « اين حرفا چيه؟ ما اين همه سال باهم همسايه بوديم، از چشممان رنجيديم اما از همديگر نه.» پدر گفت: «پس برو با زبان خوش بيار. به غيرت من رحم كن. ببين شانههام چه شكلي داره مي لرزه؟» همساده مشرقي گفت: «چي را بيارم آخه نوكرتم؟» پدر گفت: «باد لباسهاي زنم را از تراسمون ربود. حكما به خانه يكيتون آورده ديگه. تا جابلسا و جابلقا كه نميتونه ببره. برو بيارش.» مرد قسم خورد كه اينجا نيست و او هم لباس پوشيد كه باهم بروند بگردند.
اما زنگ زدند آژان آمد. پدر گفت: «سركار! من همچون كودكي كه باد، بادبادكش را از پشت بام خانهاي به خانه ديگري ببرد غمگين و در حال انفجارم. يا گمشده مارو پيدا ميكني يا خودت را تبديل ميكنم به گمشده». (البته اينجايش را خالي بستم. كي ميتونه با آژان اين شكلي محاوره كنه؟ ببخشيد) آژان بريده بريده گفت: «چيگم شده؟ چي رو بردن؟ لباسهارو با صاحابش بردن يا خاليخالي؟» پدر گفت: «بعد از اين همه سال زندگي مشترك، هستيام در خطره سركار.» آنگاه آژان نيز قاطي پدرم و چهارتا همسادهمان شد تا بروند بقيه محله را بگردند و خانهاي را كه لباسهاي زنانه افتاده توش، به محاصره دربياورند و در يك عمليات ضربتي، پيش از آنكه چشم نامحرم بيفته بهش، حسابش را برسند.
پدر وقتي از پيدا كردن لباسهاي مادر، ناكام به خانه برگشت، ديگر كمرش شكست و از پا افتاد. مادر هم ديگر شرمش شد بيرون برود. ميگفت من از مردم خجالت ميكشم. پدر اما هروقت ميرفت از سر كوچه نان بخرد همچون كارآگاههاي شكاك، توي چشمهاي مردم زل ميزد كه ببيند در جنم كدامشان هست كه بتواند لباسهاي مادر را در خانه خود پنهان كند؟ بالاخره هفت هشت ماه بعد از ماجرا، پدر در حالي كه صبح تا شب را با اين فكر ميگذراند كه برنويش را بگيرد دستش و كل محله را ناغافل محاصره كند و مطبخها و كمدها و اشكافها و لباسكنيهاي همهشان را دنبال البسه مامانم سير بگردد، يك روز چشمش به لكلكي خورد كه بالاي درخت روبهروي خانهمان لانه ساخته بود كه تكهاي از لباس مامانم بالاي شاخهاش گير كرده بود و همچون پرچمي در باد، ميرقصيد.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر