طنز؛ «آ» یا «عا»؟
حسن غلامعلیفرد در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
آقای دهخدا دفتر حضور و غیابش را باز کرد و گفت: «معتضد! بیا پای تخته!» معتضد همانطور که دستهکلیدش را دور انگشتش میچرخاند، رفت پای تخته. دهخدا با اخم گفت: «مگه اینجا سر چهارراهه؟» معتضد دستی به شکمش کشید و پاسخ داد: «سوییچ ماشینمه». بیهقی از جا برخاست و گفت: «آقا اجازه؟ معتضد الکی میگه ماشین زمان داره». معتضد عصبانی شد و رو به بیهقی گفت: «مردکه پارکسوار!» دهخدا تشر زد: «ساکت!» بعد به معتضد گفت: «روی تخته بنویس چه کسی آقا محمدخان قاجار را عقیم کرد؟» احمدینژاد بدون اینکه اجازه بگیرد با صورتی سرخ از کلاس بیرون رفت. دهخدا با تعجب از مشایی پرسید: «کجا رفت؟» مشایی همانطور که جهانگیری را چپچپ نگاه میکرد پاسخ داد: «آخه جهانگیری بهش گفت اینم تقصیر توئه!» دهخدا از جهانگیری خواست تا حواسش به تخته باشد و هی به ردیفهای پشت سرش برنگردد.
شریعتمداری با بیتفاوتی گفت: «یا کار انگلیس بوده یا آمریکا یا هاشمی». جواد هاشمی با بغض گفت: «چرا تهمت میزنی اخوی؟» بعد هم ادای تیر خوردن در آورد و خودش را روی زمین انداخت.
کریمیقدوسی گفت: «این هم برگ سیاه دیگری در دفترِ برجام!» دهخدا که تا دیوانه شدن فاصلهای نداشت رو کرد به تخته و دید متعضد چنین نوشته: «عاقا محمدخان قاجار را چه کسی عقیم کرد؟» و با عصبانیت گفت: «چرا اینطوری نوشتی؟» معتضد همانطور که سوییچش را دور انگشتش میچرخاند، پاسخ داد: «خواستم بامزه بشه». دهخدا با کلافگی گفت: «لازم نکرده، نمیشه که واژهها رو هر طور دلمون میخواد بنویسیم. تحریف کارِ غلطیه!» معتضد پوزخند زد و بدون اینکه اشتباهش را تصحیح کند، رفت سر جایش نشست. دهخدا «عاقا» را پاک کرد و واژه درست را روی تخته نوشت. مرتضوی با صدای بلند گفت: «آقا معلم اجازه! میخواین من از بین بچههای کلاس یک نفر رو پیدا کنم که مسئولیت این اقدام رو قبول کنه؟» دهخدا نفسی عمیق کشید و پاسخ داد: «نخیر، لازم نکرده». بعد دوباره از معتضد خواست تا پای تخته برود و بنویسد: «آیا تحریفِ تاریخ کارِ درستی است؟» اما معتضد «آیا» را «عایا» نوشت. دهخدا از خشم سرخ شد و فریاد زد: «چرا از قصد غلط مینویسی؟»
معتضد با نیشخند گفت: «آخه اینطوری بامزهتره». بیهقی اجازه گرفت و رفت پای تخته و کلمه درست را نوشت. معتضد چندشش شد و گفت: «ای پارکسوارِ خودشیرین!» دهخدا تپش قلب گرفته بود. تصمیم گرفت بیخیال تدریس تاریخ بشود و فضای کلاس را تغییر دهد. پس روی تخته نوشت: «خواص سیبزمینی چیست؟» ناگهان احمدینژاد درِ کلاس را باز کرد و همانطور که لبخندی شیطنتآمیز میزد گفت: «من بگم؟ بگم؟»
آقای دهخدا دفتر حضور و غیابش را باز کرد و گفت: «معتضد! بیا پای تخته!» معتضد همانطور که دستهکلیدش را دور انگشتش میچرخاند، رفت پای تخته. دهخدا با اخم گفت: «مگه اینجا سر چهارراهه؟» معتضد دستی به شکمش کشید و پاسخ داد: «سوییچ ماشینمه». بیهقی از جا برخاست و گفت: «آقا اجازه؟ معتضد الکی میگه ماشین زمان داره». معتضد عصبانی شد و رو به بیهقی گفت: «مردکه پارکسوار!» دهخدا تشر زد: «ساکت!» بعد به معتضد گفت: «روی تخته بنویس چه کسی آقا محمدخان قاجار را عقیم کرد؟» احمدینژاد بدون اینکه اجازه بگیرد با صورتی سرخ از کلاس بیرون رفت. دهخدا با تعجب از مشایی پرسید: «کجا رفت؟» مشایی همانطور که جهانگیری را چپچپ نگاه میکرد پاسخ داد: «آخه جهانگیری بهش گفت اینم تقصیر توئه!» دهخدا از جهانگیری خواست تا حواسش به تخته باشد و هی به ردیفهای پشت سرش برنگردد.
شریعتمداری با بیتفاوتی گفت: «یا کار انگلیس بوده یا آمریکا یا هاشمی». جواد هاشمی با بغض گفت: «چرا تهمت میزنی اخوی؟» بعد هم ادای تیر خوردن در آورد و خودش را روی زمین انداخت.
کریمیقدوسی گفت: «این هم برگ سیاه دیگری در دفترِ برجام!» دهخدا که تا دیوانه شدن فاصلهای نداشت رو کرد به تخته و دید متعضد چنین نوشته: «عاقا محمدخان قاجار را چه کسی عقیم کرد؟» و با عصبانیت گفت: «چرا اینطوری نوشتی؟» معتضد همانطور که سوییچش را دور انگشتش میچرخاند، پاسخ داد: «خواستم بامزه بشه». دهخدا با کلافگی گفت: «لازم نکرده، نمیشه که واژهها رو هر طور دلمون میخواد بنویسیم. تحریف کارِ غلطیه!» معتضد پوزخند زد و بدون اینکه اشتباهش را تصحیح کند، رفت سر جایش نشست. دهخدا «عاقا» را پاک کرد و واژه درست را روی تخته نوشت. مرتضوی با صدای بلند گفت: «آقا معلم اجازه! میخواین من از بین بچههای کلاس یک نفر رو پیدا کنم که مسئولیت این اقدام رو قبول کنه؟» دهخدا نفسی عمیق کشید و پاسخ داد: «نخیر، لازم نکرده». بعد دوباره از معتضد خواست تا پای تخته برود و بنویسد: «آیا تحریفِ تاریخ کارِ درستی است؟» اما معتضد «آیا» را «عایا» نوشت. دهخدا از خشم سرخ شد و فریاد زد: «چرا از قصد غلط مینویسی؟»
معتضد با نیشخند گفت: «آخه اینطوری بامزهتره». بیهقی اجازه گرفت و رفت پای تخته و کلمه درست را نوشت. معتضد چندشش شد و گفت: «ای پارکسوارِ خودشیرین!» دهخدا تپش قلب گرفته بود. تصمیم گرفت بیخیال تدریس تاریخ بشود و فضای کلاس را تغییر دهد. پس روی تخته نوشت: «خواص سیبزمینی چیست؟» ناگهان احمدینژاد درِ کلاس را باز کرد و همانطور که لبخندی شیطنتآمیز میزد گفت: «من بگم؟ بگم؟»
پ
نظر کاربران
خیلی جالب بود
چی بهتون ماسیده ازین دولت اعتدال ک اینقدر چاپلوسیشو میکنید؟