«معمای شاه» تموم بشه افسرده میشیم!
جوری دل و دین از مردم برده که همه آرزو دارند همه روزهای هفته جمع باشد. حتی حاضرند غروب های دلگیر جمعه را هر روز تحمل کنند ولی هر شب به تماشای آن بنشینند.
سریالی که صاحب نظران آن را نقطه اتصال تاریخ، هنر، دیالوگ نویسی و هیپنوتیزم می دانند. منتقدان اما عقیده دارند اگر نویسندگان این سریال در کنار ارائه دقیق اطلاعات تاریخی، کمی هم دیالوگ ها را زیرپوستی تر می گرفتند، به جایی برنمی خورد. البته این چیزی از ارزش تاریخی و هنری این سریال نمی کاهد. حالا یکی از عوامل فیلم که حقوقش به موقع پرداخت نشده، و ما از افشای نامش معذوریم، سناریوی فصل دوم این سریال را در اختیار ما قرار داده که ما گوشه هایی از آن را در اینجا به صورت اختصاصی منتشر می کنیم.
۱- روز- داخلی- دفتر نخست وزیر ایران
محمدعلی فروغی دارد با چند تن از نمایندگان مجلس ملی صحبت می کند.
فروغی: «آقایان! ما از طرف آمریکا و لژهای فراماسونری بین شما پول تقسیم کردیم که اینطور منفعل باشید؟ آخه خیانتی، جنایتی، چپاولی، چیزی! فقط نشسته اید در مجلس و قوانین ضدملی تصویب می کنید که این اصلا کافی نیست.»
نماینده اول: «جناب نخست وزیر، ما دوست داریم خیانت کنیم ولی این خاندان سلطنتی نشسته سر دیگ خیانت و نمی ذاره حتی ته دیگش به ما برسه.»
(بقیه اقایان با سر و پیپ تایید می کنند)
نماینده دوم: «بنده میگم حالا که تمام نفت و معادن و انبارهای غله کشور رو دودستی تقدیم اربابان چشم آبیمون کردیم، بیایم ابتکاری جدید به کار ببندیم و دارایی های غیرمادی مون رو هم در اختیارشون بگذاریم.»
فروغی: «مثلا چه دارایی هایی؟»
نماینده دوم: «مثلا غیرت، شرف و آبرومون رو.»
فروغی: «دارید مهمل می بافید آقا! مگه ما غیرت و شرف و آبرو داریم؟»
نماینده دوم: «آخر راست می گید. اصلا حواسم نبود. مرسی، اَه!»
۲- روز- خارجی- خیابان لاله زار
شاه و همراهان با ماشین های اسکورت دارند از خیابان عبور می کنند و مردم در دو طرف خیابان به تماشا ایستاده اند و هر کس شصت پایش را از پیاده رو وارد خیابان می کند، سربازان پایش را قلم می کنند.
مردم یک: «کشور در فقر و فلاکت و قهقرا دست و پا می زنه، اونوقت شاه مملکت سوار ماشین لوکس میشه.»
مردم دو: «شاه؟! هه! بگو نوکر آمریکا. نوکر انگلیس. نوکر نروژ. مردکه... (اینجا، بازیگر را شور ملی بر می دارد و سخنان غیرتمندانه ای بر زبان می آورد که در سناریو نیامده بود).»
مردم سه: «آقا این حرفارو نزنید. به گوش دژخیمای شاه برسه، می گیرد از گوشتتون کباب کوبیده درست می کنن.»
مردم یک: «یعنی توقع داری در مقابل این همه جور و ستم ساکت بمونیم؟»
مردم دوم: «و توقع داری چنین شاه ظالم و دیکتاتوری رو نفرین نکنیم؟»
مردم سه: «شما من رو از خواب غفلت بیدار کردید. مرسی، اَه!»
۳- شب - داخلی - کاخ سعدآباد
محمدرضا پهلوی دارد در اتاق کار خود با خواهرش (اشرف) صحبت می کند.
اشرف: «من می خوام با یکی دیگه از درباریا روابط خارج از عرف برقرار کنم. گفتم بدونی.»
محمدرضا: «می دونم روابط نامشروع توی ژن ماست ولی تو دیگه شور ماجرا رِ درآورید. بهت اجازه نمیدم اینکارو کنی.»
اشرف: «هاها! من ازت اجازه نگرفتم. فقط گفتم که بدونی. همین.»
محمدرضا: «ناسلامتی من شاه این مملکتم.»
(اشرف قاه قاه و با صدای جیغ مانند می زند زیر خنده)
اشرف: «شاه؟! نکنه خودتم باورت شده! نوکر حلقه به گوش ام.آی. سیکس باورش شده شاهه!»
محمدرضا: «خیله خب! دوست نداریم سمت واقعیمون رِ هی یادمون بندازی.»
اشرف: «راستی! همین یه ربع قبل سه تن تریاک وارد کشور کردم و دادم مامورای ساواک بین جوونا پخش کنن.»
محمدرضا در حالی که بغض کرده: «گفتی تریاک یاد بابا افتادم. اشرف؟»
اشرف: «هان؟»
محمدرضا: «خواهش می کنم در وارد کردن مواد مخدر به کشور، کمی هم به فکر تاج و تخت ما باش. اگه روزنامه ها بفهمن می دونی چی میشه؟»
(اشرف خنده ای بسیار بی دین و ایمان سر می دهد)
اشرف: «بانمک شدی! روزنامه نگار؟ (هاهاها) مگه چیزی به اسم روزنامه نگار باقی گذاشتی؟ همه یا تو زندانن، یا قبرستون یا آدمای خودتن.»
محمدرضا: «فعلا که من حتی عرضه کنترل کردن خانواده خودم رو هم ندارم. هر کاری دوس داری بکن. مانعی نداره.»
اشرف: «مرسی، اَه!»
۴- روز- خارجی- کوچه پس کوچه های تهران
دختر چادری با سبدی پر از سیب سرخ در حال عبور از کوچه است. پسر نجیب و ازدواجی ای از سر کوچه می پیچد داخل کوچه. دختر قبل از این که پسر نزدیک شود، سیب ها را قل می دهد روی زمین.
دختر: «آخ!»
پسر: «اجازه بدید کمکتون کنم.»
دختر: «شما به جای کمک، خانوادتونو بردارید بیارید با پدرم صحبت کنن. ما باید توطئه آمریکایی- صهیونیستی کنترل جمعیت این شاه ملعون رو خنثی کنیم.»
پسر: «نفستون از جای گرم بلند میشه ها. آخه با گوشت کیلویی چاهاااااارررر تومن مگه میشه زن گرفت؟»
دختر: «خب سویا می خوریم. البته در این که این رژیم بی کفایت و وطن فروش، مردم رو تو سختی انداخته شکی نیست ولی من شرایط شما رو درک می کنم و بیا!»
پسر: «باشه پس آخر هفته با پدر و مادرم میام که خانواده هه رو تشکیل بدیم و خلاصه در خدمت باشیم.»
دختر: «فقط لطفا روز خواستگاری، فامیلای بدتیپ و دِهاتی توی خونه ما نیان. مرسی. اَه!»
نظر کاربران
خیلی باحال بود، آه:))))))))
خیلی صحیح بود ینی تمام آدمای شاه کثیفن تو این فیلم!!!!
دقیقا هم همینجوری بوده
و شاید بدتر از این
ههههه هههه
نظری بیشتر از این نداشتم