تاثیرگذارترین جملات ابتدایی ادبیات دنیا
جملات آغازین هر رمانی، اهمیت بسیار دارد.
وبسایت لاپلاس: جملات آغازین هر رمانی، اهمیت بسیار دارد.
۱) آناکارنیا/ لئو تالستوی/ ۱۸۷۸
همه خانوادههای خوشبخت مثل هم هستند، اما هر خانواده بدبخت، به راه و روش خودش بدبخت است.
۲) غرور و تعصب/جین آستین/ ۱۸۱۳
این حقیقت را همه دنیا قبول دارند که مرد مجردی با ثروت مناسب، باید به دنبال همسر بگردد.
۳) داستان دو شهر/چارلز دیکنز/ ۱۸۵۳
بهترین دوران بود، بدترین دوران بود، دوران درایت بود، دوران حماقت بود، اوج ایمان بود، اوج شک بود، فصل روشنایی بود، فصل تاریکی بود، بهار امید بود، زمستان یاس بود، همه چیز در یک قدمی ما بود، همه چیز را پشت سر گذاشته بودیم، همه مستقیم به بهشت میرفتیم، همه مستقیم در جهت مخالف میرفتیم.
۴) ۱۹۸۴/ جرج اورول / ۱۹۴۹
روز سرد روشنی از ماه آوریل بود، ساعت سیزده بار ضربه زد.
۵) ماجراهای هاکلبری فین/مارک تواین/ ۱۸۸۴
هیچی درمورد من نمیدانید، مگر اینکه کتابی با نام «ماجراهای تام سایر» را خوانده باشید. اما اصلا مهم نیست. آن کتاب را آقای مارک تواین نوشته بود و تقریبا همهاش حقیقت بود.
۶) ناتوردشت/جی. دی. سلینجر/۱۹۵۱
اگر واقعا میخواهید از این ماجرا مطلع شوید، حتما اولین چیزی که میخواهید بدانید این است که کجا به دنیا آمدهام و بچگی مزخرفم چطور بوده و پدر و مادرم چه کاره بودند و قبل از دنیا آمدن من چه میکردند و همه این چیزهای مسخره دیوید کاپرفیلدی،
اما راستش را بخواهید من حالش را ندارم این حرفها رابزنم.
7) گتسبی بزرگ/اف. اسکات فیتزجرالد/۱۹۲۵
در سالهای جوانتر و ضعیفتر بودنم پدرم به من نصیحتی کرد که از همان موقع در ذهنم میچرخد. اینطور گفت که هر وقت میخواهی از کسی ایراد بگیری فقط یادت باشد که همه مردم دنیا، شانس و بختی که تو داشتی را نداشتند.
۸) مسخ/ فرانس کافکا/۱۹۱۵
یک روز که گرگور سامسا از خوابی تلخ بیدار شد متوجه شد که در رختخوابش به یک سوسک غولآسا بدل شده است.
۹) موبی دیک/ هرمان ملویل/۱۸۵۱
مرا اسماعیل صدا بزنید.
۱۰) میدل مارچ/جرج الیوت/۱۸۷۱
دوشیزه بروکس زیبایی داشت که انگار لباسهای کهنه به آن جلوه بیشتری میداد.
۱۱) پیتر پن/ جی. ام. بری/۱۹۱۱
همه بچهها به جز یکی، بزرگ میشوند.
۱۲) عشق سالهای وبا/ گابریل گارسیا مارکز/ ۱۹۸۵
گریزناپذیر بود: عطر بادام تلخ همیشه او را به یاد سرانجام عشقی نافرجام میانداخت.
۱۳) نشان سرخ دلیری/استفن کرین/۱۸۹۵
سرما با بیمیلی از زمین برمیخاست، و مه با کمرنگ شدنش سپاهی را نشان میداد که روی تپه کشیده شده بود و استراحت میکرد.
ارسال نظر