درباره «عشق آگاپه ای»؛ زلزله یِ جنون
گفت و گو با ایرج شهبازی درباره عشق؛ هم از نگاه عقلایی که بیرون از گود عاشقی ایستاده اند هم از نگاه عاشقانی که شرط اول قدم را جنون می دانند.
صحبت کردن از عشق کار سختی است؛ با پا پیش کشیدن و با دست پس زدن. یا با عقل پیش کشیدن و با عشق پس زدن... مولوی می گوید: «گرچه تفسیر زبان روشنگر است/ لیک عشق بی زبان روشن تر است». با وجود تمام این اما و اگرها، به سراغ دکتر ایرج شهبازی رفتیم تا او برایمان از عشق بگوید؛ عشقی که عاقلان و عاشقان هر کدام به نوعی آن را توصیف کرده اند.
خیلی ها دلشان می خواهد عاشق شوند و برای خودشان معشوقی پیدا کنند. اما نه می دانند که معشوق را چطور پیدا کنند و نه راه و رسم عاشقی را بلدند. اصلا چه می شود که بعضی عاشق نمی شوند و بعضی عاشق پیشه اند و معشوقی نمی یابند و بعضی ها هم کلا پرت شده اند از ماجرا؟
این سوال یک مشکل مهم دارد و آن اینکه عشق در این جا معنای مشخصی ندارد. عشق از آن دسته کلماتی است که معانی مختلفی دارد. اگر منظورمان را از این کلمه مشخص نکنیم، بحثمان به هیچ جای ثمربخشی نخواهدرسید. طبق مطالعات من، بدون این که ادعای حصر عقلی یا استقرایی داشته باشم، برای عشق دست کم هجده معنا می توان در نظر گرفت.
همین عشق انسانی هم انواع مختلفی دارد. اگر بپذیریم که انواع روابط انسان از چهار دسته خارج نیست، آن گاه می توان عشق انسانی را به چهار گونه کوچک تر تقسیم کرد: عشق انسان به خود، عشق انسان به خدا، عشق انسان به طبیعت و عشق انسان به انسان.
پیش از اینکه بحث را ادامه بدهم، باید یادآوری کنم که در این تقسیم بندی از سخنان استاد مصطفی ملکیان و دکتر مهدی کمپانی زارع بهره برده ام، ولی البته این تقسیم بندی، به این شکل، نتیجه تاملات شخصی من و عیب ها و نقص های آن نیز متوجه من است. همان طور که ملاحظه می فرمایید، عشق دارای معانی انواع گوناگونی است و تا وقتی که منظور خود از این کلمه را مشخص نکنیم، نمی توانیم بحث را ادامه بدهیم.
با این مقدمات، باید بگویم که هر یک از انواع عشق احکام ویژه ای دارد؛ برای نمونه می توان گفت که ۱- برخی از انواع عشق توصیه بردارند و برخی دیگر این چنین نیستند، ۲- برخی از انوع عشق کمال آفرین هستند، اما برخی دیگر باعث انحطاط اخلاقی شخص می شوند، ۳- برخی از عشق ها فقط به انسان ها تعلق می گیرند و برخی دیگر به اشیاء، ایده ها و نظام ها نیز تعلق می گیرند، ۵- در برخی از عشق ها فراق معنا دارد، اما در برخی دیگر نه، ۶- برخی از عشق ها فقط به یک نفر تعلق می گیرند، اما در برخی دیگر می توان به همه انسان ها و بلکه به همه موجودات عشق ورزید، ۷- در برخی از عشق ها نمی توان و نباید «خود» را دوست داشت، اما در برخی دیگر شرط هر نوع عشقی، دوست داشتن خود است، ۸- در برخی از انواع عشق، خدا نیز می تواند متعلق عشق قرار گیرد، اما در برخی دیگر نه.
بعد از این مقدمات و قبل از رسیدن به پاسخ نهایی یک مشکل در این بحث همین دسته بندی هاست. یعنی دسته بندی هایی که در آن، عاقلان بیرون از گود عاشقی ایستاده اند و خیلی خشک و جدی احوال متفاوت عاشقانه را برای خودشان دسته بندی کرده اند. در حالی که مولوی می گوید: «عقل در شرحش چو خر در گل بماند».
قطعا همین طور است. افرادی که حقیقتا عاشق می شوند، یعنی محبت بسیار شدید به چیزی یا کسی پیدا می کنند، نمی توانند درباره عشق سخن بگویند؛ چرا که عشق پایه های عقل آن ها را در هم می ریزد و قدرت تجریه و تحلیلشان را از بین می برد. یکی از تراژدی ها در زمینه عشق این است که عاشقان درباره آن سخن نمی گویند و کسانی هم که درباره عشق حرف می زنند، غالبا آن را تجربه نکرده اند. البته در این میانه استثناهایی هم وجود دارند، مانند مولانا که در عین عاشق بودن، تحلیل های دقیق و عمیقی هم در مورد عشق مطرح کرده است.
به نظرتان جریان کشش معشوق و کوشش های عاشقان هم در این دسته بندی ها همچنان یک امر کلی به حساب می آید یا متناسب با عشق ها متفاوت می شود؟
در عشق هایی که واقعا با یک محبوب خاص سر و کار داریم، خواه آن محبوب خدا باشد یا انسان، بحث کوشش عاشق و کشش معشوق مطرح می شود، ولی در عشق هایی مانند عشق اروتیک افلاطونی، عشق به طبیعت، عشق آرمان گرایانه و عشق آگاپه ای ظاهرا جایی برای طرح این بحث وجود ندارد.
در این باره نظریات گوناگونی وجود دارد. برای نمونه حافظ دو جا به صراحت این نظر را مطرح می کند که کوشش عاشق، بدون کشش معشوق هیچ سودی ندارد: «به حرمت سر زلف تو واثقم، ارنه/ کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن؟» و در جای دیگر می گوید: «تا که از جانب معشوق نباشد کششی/ کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد».
پس در مدل حافظ، وجود جذبه از طرف معشوق اهمیت زیادی دارد. به گونه ای که با نبودن آن، کوشش های عاشق بی ثمر می ماند. از مجموعه سخنان حافظ می توان دریافت که عشق «کاری است که موقوف هدایت باشد». بنابراین می توان الگوی عشق از نظر حافظ را این گونه صورت بندی کرد: کششِ معشوق، کوشش عاشق.
اما پذیرش این مدل خیلی ناامیدکننده است و باید عطای عاشقی را به لقایش بخشید.
واقعا این مسئله در عشق وجود دارد. تعدادی از مدل های عشق به هیچ وجه تصویه بردار نیستند. دکتر شفیعی کدکنی در شعری بسیار زبیا می گوید: «از زلزله و عشق خبر نتوان داد/ یک روز خبر شوی که ویران شده ای». غالبا عشق در نمی زند و اذن ورود نمی گیرد.
خاصیت عشق این است که سرزده و بدون اطلاع قبلی سر می رسد و همه چیز را بر باد فنا می دهد و تازه وقتی که شخص از غارت شدنِ خودش آگاهی یافت، متوجه می شود که عاشق شده است. اگر بحث خود را به عشق انسان به خدا منحصر کنیم، به نظر می رسد که در کنار نظر حافظ، مولانا نظر دیگری دارد که تا حدی امیدوارکننده است.
مولوی می گوید: «یک دو گامی رو، تکلف ساز خوش/ عشق گیرد گوش تو، آن گاه کش» و در جای دیگری می گوید: «بندگی کن، تا شوی عاشق لعل/ بندگی کسبی است، آید در عمل».
به نظر می رسد که می توان الگوی عشق از نظر مولانا را به این شکل صورت بندی کرد: کشش عام خدا، کوشش تکلفی انسان، کششِ خاصِ خدا، کوشش عاشقانه انسان. در این الگو سهم مهمی برای کوشش انسان در نظر گرفته می شود و او می تواند فعالانه در فرایند عاشق شدن خود شرکت کند.
با این تعریف ها آیا می توان گفت هر کدام از عشق ها مقامی دارند؟ مثلا می شود برخی را برتر از دیگری دانست؟
هر کدام از انواع عشق ارزش ویژه خود را دارند، اما به نظر من عشق آگاپه ای یا عشق نامشروط که مبتنی بر ایثارگری و دِهِشِ بی چشمداشت است، برترین نوع عشق است. در این نوع عشق، شخص به همه انسان ها محبت می ورزد، صرفا از آن رو که انسانند یا آفریده خدا هستند.
در این نوع عشق، هیچ گونه شرطی برای محبت کردن به انسان ها وجود ندارد؛ صرف آفریده خدا بودن یا انسان بودن کافی است که کسی را گیرنده محبت و نیکی من بکند. معنای این سخن آن است که نه جنسیت، نه مذهب، نه ملیت، نه نیک و بد بودن و نه هیچ شرط دیگری مورد توجه قرار نمی گیرد و شخص به همه محبت می کند. مانند خورشید که بر همه موجودات یکسان می تابد و مثل زمین که همه را یکسان در آغوش می گیرد.
در این عشق هیچ گونه انتظار پاداش و سپاسی وجود ندارد و شخص بدون چشم داشت عشق می ورزد. من همیشه مبلّغ چنین عشق نامشروطی هستم که جهان امروز هم بیش از هر وقت دیگری به آن نیاز دارد. اگر منظور شما از آن سوال اول، چنین عشقی باشد، تکلیف مشخص است: با محبت کردن به دیگران، کمک مالی کردن، دعا کردن، انرژی خوب فرستادن، خوشرویی کردن، عفو کردن و به هزاران شیوه دیگر می توانیم خود را برای این نوع عشق آماده کنیم. با این کارهای زیبا ما به مرزهای وجود خود وسعت می بخشیم و افراد دیگر را هم به دنیایمان راه می دهیم.
چنین دسته بندی های خط کشی شده برایم جای تعجب دارد، اما جالب است بدانم در این نگاه عاقلانه، عشق انسان به انسان چطور معنا می شود و درباره آن چه توضیح هایی داده اند؟
در این مورد هیچ فرمول خاصی وجود ندارد. اتفاق های زیادی باید رخ دهد تا دو نفر به هم دل ببندند. چه بسا شخصی که سال های طولانی با آدم های اطرافش در ارتباط است و هیچ گاه عشق برای او اتفاق نمی افتد، ولی در یک لحظه خاص، عاشق و دلداده شخصی خاص می شود. به نظرم سه مسئله مهم در این جا هست: تجانس و تفاوت و همزمانی. شرح این سه نکته مهم نیاز به فرصتی فراخ دارد، ولی با همه این ها تا آن جا که من می دانم، تاکنون تبیینی کاملا معقول و مقبول برای این مسئله ارائه نشده است.
به نظر می رسد که چنین دسته بندی هایی فقط خاص یک سری از آدم هاست. چه بسا برای کسانی باشد که الزاما هم متعادل نیستند. مثلا کسی که در تمام زندگی اش فقط عشق به فرزند دارد، کار چندان درستی انجام نداده. چون این شخص ابعاد دیگری از خودش را نفی کرده. از طرفی الزاما همه نمی توانند نگاه عارفانه خاص و مولوی پسندانه به جهان داشته باشند. خلاصه انگار این جا یک مشکلی هست...
به نظر می رسد که در این دنیا هیچ کس نیست که عاشق نشود، ولی نوع و جنس عشق ها با هم تفاوت دارند؛ یک نفر عاشق خداست، کسی عاشق همسر یا فرزندش است، کسی دیگر به شغل یا وطنش عشق می ورزد و یکی هم عاشق همه آدم ها می شود و... در این که کمال انسان در تعادل است، هیچ شک و شبهه ای وجود ندارد؛ انسان کامل یعنی انسانی که کاملا انسان باشد و هیچ بُعدی از ابعاد وجود خود را نفی و انکار نکند. ولی تحقق یافتن انسانی که تمام ابعاد وجودی خودش را زندگی کرده باشد، خیلی آرمان گرایانه به نظر می رسد. چنین تفکری یک آرزوی دور دست نیافتنی را پیش روی ما قرار می دهد.
حالا که همه انسان ها به چنین نقطه ای نمی رسند، چه اشکالی دارد که هر کدام گونه ای از عشق را تجربه کنند؟ اساس جهان بر متفاوت بودن است اگر قرار باشد همه مثل هم باشند همه توانایی محبت ورزی یکسان را داشته باشند، دیگر جامعه ای مبتنی بر اتکای متقابل وجود نخواهدداشت. طبق یک اصل کاملا روشن و پذیرفته شده، هر انسانی موجودی کاملا منحصر به فرد و غیرتکراری است. ما باید به توانایی ها و استعدادهای خود بیندیشیم و ببینیم که در کدام نوع از انواع عشق کامیاب تریم. البته اگر باورمان این باشد که ما به سراغ عشق می رویم. اگر معتقد باشیم که عشق به سراغ ما می آید که دیگر جایی برای هیچ گونه سخنی وجود ندارد.
بالاتر گفتید که باید مبلغ عشق آگاپه ای بود. مگر می شود عشق ورزیدن را یاد داد و به دیگران مشق کرد که سراغ کدام نوع از عاشقی بروند؟
ابتدا نکته ای را درباره اصطلاح عشق ورزیدن بگویم. در گذشته برای عشق از تعبیر «عشق ورزیدن» استفاده می می شد و امروز از تعبیر «دوست داشتن». انسان جدید به شدت به دنبال تملک است و حتی می خواهد پدیده ای مثل عشق را هم از آنِ خود کند. وقتی که ما به جای «دوست داشتن» از «عشق ورزیدن» استفاده می کنیم، گویی قائلیم که ما در فرایند عاشق شدن خود می توانیم فعال باشیم.
بدون این که بخواهم از این مسئله زبان شناسانه حقیقتی وجودشناسانه را استنباط کنم، می توانم بگویم که به نظر من در برخی از انواع عشق، می توانیم از آموزش و تربیت سخن گوییم؛ مثلا پدر و مادری که از کودکی فرزندشان را به زیبایی حساس کرده اند، بنیان عشق اروتیکِ افلاطونی را در او نهاده اند و والدینی که فرزند خود را از ابتدا با احسان کردن و بخشیدن و بخشودن خوگر کرده اند، او را برای عشق آگاپه ای آماده ساخته اند. با این کارها، می توان افراد را برای لحظه عاشق شدن آماده تر کرد.
در چنین دیدگاهی این خطر وجود ندارد که آموختن قوانین زیاد قدرت بی پروایی های عاشقانه را از افراد بگیرد؟ مبادا یک نفر، در دهه چهل و پنجاه زندگی اش به این نتیجه برسد که اگر بی پروایی را هم تمرین کرده بود، شاید طعم دیگری از جهان را می چشید و عشق منحصر به فرد خودش را تجربه می کرد و...
همیشه خطر خطا کردن وجود دارد و برای رشد کردن چاره ای از آزمون و خطا نیست، ولی با آموزش درست می توان از میزان خطاها کم کرد. گذشته از این، عشق ابعاد دیگری از درون ما را نشان می دهد و حتی می تواند بدی های پنهانمان را به ما نشان دهد.
به نظر می رسد که عشق مانند مرگ، تنهایی و رنج، از موقعیت های مرزی است و من واقعی ما را بر ما آشکار می سازد؛ به دیگر سخن، عشق عمیق ترین لایه های وجود ما را با شدت و قدرت تمام آشکار می سازد. به همین دلیل غالبا عشق فردِ بد را بدتر می کند و شخص خوب را خوب تر. کم نیستند کسانی که عاشق شده اند، حتی عاشق خدا و چیزی جز انحصارطلبی و خشونت و نفرت به دنیا عرضه نکرده اند.
اگر این سخن را بپذیریم که عشق یک موقعیت مرزی است و درون ما را آشکار می کند، باز می توان نقش تعلیم و تربیت را دید؛ اگر شخص وجود خود را از رذائل بپیراید و درونی پاکیزه پیدا کند، چنانچه بعدها اتفاقا عاشق شود، عشق در وجود او آثار بسیار مبارکی را پدید می آورد.
این تغییرات که اتفاق خوبی است. چون بالاخره یک جایی من به نوعی با اشکالم مواجه می شوم و در صدد حل آن بر می آیم. یعنی انگار عشق به راهی برای معرفت خویش تبدیل می شود.
به نظر می رسد که این سخن کاملا درست است و عشق یکی از بهترین فرصت ها برای خودشناسی است. خودشناسی در درون یک رابطه اتفاق می افتد. اگر کسی بزرگ ترین عارف یا بزرگ ترین روانکاو باشد و سال ها در تنهایی خود را واکاوی کند، باز هم ابعادی از شخصیت او پنهان می ماند، ولی وقتی که شخص عمیقا درگیر یک رابطه عاشقانه می شود، همه نقاب ها را به کناری می گذارد و خود را آن گونه که هست نشان می دهد.
گذشته از این «روی یار» آینه جان است و دو نفر که به هم دل می بندند، در آینه طرف مقابل به تماشای خود می پردازند. از این رو می توانیم عشق را یکی از راه های مهم خودشناسی به شمار بیاوریم. به قول مولوی: «چون تو را دیدم، بدیدم خویش را/ آفرین آن آینه خوش کیش را».
جدای از این ها یک بحث دیگر در مقوله عشق این است که آیا می توان عشق را به آسمانی و زمینی تقسیم کرد؟ اگر عشق، زین سر و زان سر عاقبت ما را بدان می رساند، پس چطور یک عشق سعادت است و عشقی دیگر، ننگ؟
این بحث همچنان وجود دارد که بعضی دوست دارند عشق را به آسمانی- زمینی و حقیقی- مجازی تقسیم کنند. به نظر من با توجه به بحث بالا درباره موقعیت های مرزی، فرقی ندارد که متعلقِ عشق انسان باشد یا خدا یا هر چیز دیگر، اگر این عشق همراه باشد با خوب تر شدن انسان، اتفاق خوبی خواهدافتاد.
پس به نظرتان عشق با معنای زندگی هم ارتباط دارد؟
به نظر می رسد که بین عشق و معنای زندگی ارتباط مهمی وجود دارد. کسی که واقعا عاشق باشد، حالا مهم نیست که عاشق چه چیزی و چه کسی، حتما زندگی برای او ارزشمند و معنی دار و دلنشین می شود و برای چنین کسی اساسا پرسش از معنای زندگی مطرح نخواهدشد.
نظر کاربران
این عشقی که فرمودن دیگه پیدا نمیشه...اینکه بی توقع کسی رو دوس داشته باشی و همه کار براش بکنی
الان عشقا مثل معامله است
برای اولین بار بود تو فضای اینترنت یك نوشته به این پختگی خوندم.
اگر كپی كردی مرسی كه همچین سخنان خوبی رو نشر دادی مرسی.
اگر كلام خودت بود. هم باعث افتخارم بود كه از شما تشكر كنم.
موفق باشید دوست عزیز
به امید روزی كه دنبال آون چیزی كه ایمان داریم پا توی جاده بگذاریم. و لذت دنبال عشق گشتن رو تجربه كنیم. و در انتهای مسیر یه جور خاص عاشق شویم. كه دیگه تشنه نشیم
مهربان باشیم