داستانهای شکست؛ بدترین رییسی که تا به حال دیدهاید
اغلب مردم شیفته یک داستان موفقیت خوب هستند، اما چه کسی میتواند در برابر قصههای حماسی مربوط به تحقیر، شرمزدگی و... مقاومت کند؟
۱. همیشه حس کرده ام شغل من این است که مراقب رییسام باشم و از او محافظت کنم. پس وقتی مدیری در بخش دیگری تغییرات سیستمی عمدهای را پیشنهاد میکرد، برای رییسام نامه بلندبالایی مینوشتم و توضیح میدادم که ضررها و فواید این تغییرها، چه برای بخش ما و چه برای کل کسب و کارمان چه خواهند بود .
راستش را بخواهید رییسام اصلا از مسائل فنی سر در نمیآورد، به همین خاطر حدس میزدم از اطلاعاتی که به او میدادم، خیلی خشنود باشد. فکر میکردم رابطه خوبی داریم، به همین دلیل یک بار ایمیلام را هم با لحنی کاملا علمی نوشتم و در گفتن اینکه چقدر ایده مدیر بخش دیگر ابلهانه بوده، هیچ کم نگذاشتم. البته به تفصیل هم شرح دادم که مدیر آن بخش چقدر از قضیه پرت است.
خوب، جناب رییس چه کار کرد؟ ایمیل مرا به همه افراد شرکت از جمله مدیر دیگر فوروارد کرد. از او پرسیدم: «چرا این کار را کردی؟» جواب داد: «تو برای نوشتن این ایمیل خیلی کار کرده ای. گفتم همه بدانند و بتوانی به خاطر این ایمیل فوقالعاده اعتبار کسب کنی.»
تصور کنید که وضعیت من برای شرکت در جلسه بعدی پروژه چقدر مضحک بود!
۲. ما به رییسمان میگفتیم جیمز باند. چون این خانم مدیر همه وقت خودش را صرفِ پاییدنِ ما میکرد تا مچمان را بگیرد. عاشق این حقه بود که مثلا «از خانه» به یکی از کارمندان ــ که تصادفی انتخاب کرده بود ــ زنگ بزند و ببیند اوضاع چه طور است، آن وقت خیلی تصادفی هم از دهانش بپرد که چند ساعتی در محل دفتر حاضر نخواهد بود چون دارد به جلسهای خارج از شرکت میرود! چند دقیقه بعد او را میدیدی که مخفیانه از پلههای اضطراری بالا میآید (بله، همدست هم داشت. همدستش داخل شرکت زنگ دزدگیر را از کار میانداخت و در پلههای اضطراری را باز میگذاشت). چند لحظه بعد مثل زورو داخل دفتر میپرید تا مچ کسانی را که کار نمیکردند، بگیرد.
خیلی سریع حقههایش را فهمیدیم و فریبش میدادیم. یک روز همدستش به سمت انباری میرفت تا باز زنگ خطر دزدگیر را از کار بیندازد. مخفیانه تعقیبش کردم. وقتی زنگ را از کار انداخت و رفت، من دوباره زنگ را فعال کردم و با گذاشتن تکهای فلز بین در و چارچوب در کاری کردم که فعلا به خاطر باز بودن در به صدا درنیاید. (شوهرم مهندس برق است و این هم اولین و آخرین باری بود که من به الکترونیک و برق علاقه نشان دادم!)
وقتی خانم رییس در را باز کرد، چشمتان روز بد نبیند، زنگ به صدا درآمد. ما هم از قبل برنامهریزی کردیم که چند نفری بدویم سمت در و انگار ببینیم دزدی داخل آمده یا نه. دویدیم و خانم رییس سرخ و سفید شد و گفت: «داشتم سیستم امنیتی شرکت را چک میکردم.»
۳. رییس پیری داشتیم که از وقت استراحت زیاد ما شاکی بود. میگفت ما وقتی برای صرف ناهار به آشپزخانه میرویم، زیاد طول میدهیم تا از زیر کار در برویم. (یک بار به من گفت باید همه کارها را در این شرکت خودم به دست بگیرم و بر همهچیز نظارت کنم).
یک روز فریادزنان از آشپزخانه بیرون پرید. یقه مرا گرفت و داخل کشید تا نشانم دهد یک نفر زبالهها را داخل سینک ظرفشویی ریخته است. خلاصه، رفت و از تک تک آدمها پرسید که آیا کار آنها بوده یا نه. هیچ کس زیر بار نرفت.
یک بار دیگر این اتفاق افتاد. آنوقت رییس پیر ظاهر شد و در آشپزخانه را برای همیشه بست و گفت شما به عنوان افراد بالغ هنوز صلاحیت استفاده از آشپزخانه را ندارید. یک هفته بعد بود که یک ساعتی زودتر سر کار آمدم تا به امور عقبمانده رسیدگی کنم. رفتم در آشپزخانه را باز کردم و ناگهان دیدم آقای رییس بالای سینک است و شخصا در حال همان کاری است که میدانید. به تتهپته افتاد و گفت: «میخواستم ببینم چه جوری میتونین این کارو بکنین!» بله. میخواست بداند! و عجیب نیست که آن اتفاق هرگز بعد از آن رخ نداد.
ارسال نظر