از درامدیدهها و قیرشوهای آبادانی چه میدانی؟
در ایامی که هنوز خبری از ملیشدن نفت در ایران نبود و انگلیسها در خرمشهر و آبادان یکهتاز میدان بودند اتفاقاتی میافتاد که هر کدام برای خود داستانی دارد.
میگویند تاریخ را فقط تاریخنویسها مینویسند ولی من همیشه اینطور فکر نمیکنم. با اینکه تاریخنویس نیستم، ولی میبینید که دارم جزئیات ناگفتهای از تاریخ سیاه نفت را توضیح میدهم.
قیرشوها آدمهایی بودند که قیر میشستند. اینها بعدها تبدیل به یک صنف شدند؛ البته تند نرویم، اول اجازه بدهید سری به شصت و اندی سال پیش بزنیم و بعد سر فرصت، داستان قیرشوها را برایتان بازگو خواهم کرد.
انگلیسها دنبال نفت سیاه و سایر فراوردههای روغنی اعلاء بودند؛ البته جنگ هم بود… جنگ متفقین؛ ولی مردم صرفنظر ار مسائل سیاسی و نظامی موجود، خوشحال بودند؛ چون کار و مشاغل متعدد زیادی ایجاد شده بود. در آن تاریخ، هندیها نیز همراه انگلیسیها بودند. همه چیز خوب پیش میرفت. کشتیهای بزرگ و کوچک در کنار اسکلهها، پهلو میگرفتند و تا دلشان میخواست غذا و مهمات خالی میکردند.
تعداد قابل توجهی از مردم، به عنوان کولی (Kooli) در بنادر سرگرم کار شدند. کولیها آدمهایی بودند که «بار» را روی کول خود میگذاشتند و ار کشتی به بنادر حمل میکردند.
در عرض چندماه، ساختمانهای پیشساخته بالا رفت و چادرهای عجیب و غریب توسط مزدوران هندیها برافراشته شد. انگلیسیها در ابتدا برای کسب محبوبیت در عوض بشکههای نفت، به کودکان و بزرگسالان، کاکائو و بیسکوئیتهای انگلیسی هدیه میدادند. مردم هم از این ماجرا بدشان نمیآمد.
مدتی بعد انگلیسیها نیروی انسانی کم آوردند و با جارچیانی که در اختیار داشتند از بومیان خرمشهر دعوت به همکاری کردند.
کارگرانی که با انگلیسیها کار میکردند، وضع نسبتاً خوبی داشتند؛ به همین دلیل به محض استخدام یک بومی، خانوادۀ نامبرده موظف به دادن شیرینی و دعوت از اهالی دور و نزدیک برای شرکت در یک ولیمۀ رسمی بودند.
مدت زیادی از این ماجرا گذشت، بومیان خرمشهری به محض اینکه موقعیت خود را ایدهآل یافتند، شروع به استحکام مواضع «خودی» کردند.
آنها به محض استخدام، اقوام نزدیک خود را برای تکمیل تدارکات، به مسئولان انگلیسی معرفی میکردند.
البته انگلیسیها مرتب به حضرات تفهیم مینمودند که «وفاداری» یکی از اصول بسیار مقبول نزد آنان است؛ ولی کو گوش شنوا! این همه نفت مفت داشت شلب-شلپ از لولهها به کشتیها سرازیر میشد، آن وقت آدم بیاید و وفادار باقی بماند؟ آن همه به یک مشت اجنبی؟
این بود که آهسته آهسته بساط دستبرد و سرقت شروع شد. کارگران بومی در ابتدا، ورود و خروج معمولی داشتند. هر وقت کارشان تمام میشد راهشان را میکشیدند و میرفتند، هر دو هفته یک بار هم حقوق خود را از کارفرمای مربوطه دریافت میکردند؛ ولی مدتی بعد، انگلیسیها متوجه شدند که تعدادی از کالاهای حساس مثلاً قطعات موتور خودرو یا چیزهایی از این قبیل از انبار کم میشد.
آنها اعلام کردند که کشف این قطعات موجب اخراج کارگران خواهد شد و به حرف خود عمل کردند.
البته بیشتر اخراجیها پس از مدتی دوباره جذب سایر قسمتهای مستقر در شهر میشدند. آن وقتها شناسنامه یا کد ملی یا این حرفها نبود. کارگر اخراجی پس از افتادن آبها از آسیاب، با اسم و مشخصات دیگری به کار بازمیگشت.
از این رو انگلیسیها تصمیم گرفتند که برخورد جدیتری داشته باشند. پس از کمی کش و قوس، سرانجام اعلام کردند که علاوه بر اخراج از کار و محرومیت از مواهب ویژه، سارقین را درسته در قیر مایع فرو و سپس رها خواهند کرد. قیر در گرمای خرمشهر، تقریباً همیشه مایع بود و برای این جور کارها کاملاً آماده بود.
انگلیسیها به محض اثبات سرقت، کارگران را در قیر مایع فرو میکردند و بعد از یک دو بار «ویبره»کردن، رهایشان میکردند. کارگر بیچاره از انگشت پا تا گردن در قیر غوطهور میشد و بعد از سپریشدن یک مدت زمان مشخص، وی را از بشکۀ قیر خارج میساختند. در آن زمان به بشکههای بزرگ قیر، درام میگفتند. درام (Drum) یک لغت انگلیسی بود که در آن موقع بسیار متداول شده بود.
معمولاً همچو آدم «درامدیدهای» به سرعت خود را به خانه میرساند و افراد فامیل با نفت و لیف به جان او میافتادند. این آدم درامدیده تا هفت هشت ساعت بعد، از قیر خلاصی مییافت؛ همچو آدمی، معمولاً تا یکی دو هفته بوی نفت میداد. این آدم به محض رهاشدن از بوی تند نفت، مجدداً با یک هویت دیگر، به بخشهای دیگر تأسیسات نیروهای انگلیسی مراجعه میکرد و اگر شانس یارش میشد، دوباره کار جدیدی را از آن خود میکرد.
حالا بشنوید از آن سوی ماجرا!
همۀ کارگران مثل آن اولی، رودار نبودند که با سینۀ سپرکرده و گردن افراشته به خانۀ خود برگردند و به همه اعلام کنند که مرتکب سرقت از چپاولگران شدهاند! این کار سادهای نبود.
ولی عجیب است در هر جامعهای یک سری آدمهای باهوش وجود دارند که به محض فرارسیدن شرایط، خودشان رو میآیند و جا و منزلتی برای خود باز میکنند. یک روز جلوی در ورودی انبار انگلیسیها، سر و کلۀ آقایی پیدا شد که یک پریموس، یک پیت نفت، چند قواره لُنگ، یک آفتابه، یک وان بزرگ، و چند بسته صابون بساط کرده بود.
به محض اینکه یک «قیری» از انبار انگلیسیها بیرون انداخته میشد بلافاصله او را به سوی خود فرا میخواند. ابتدا وسیلهای شبیه «پاراوان» را نصب میکرد و سپس به شستن و تمیزکردن قربانی میپرداخت. مردم، اسم این بندۀ خدا را «قیرشو» گذاشتند.
یک هفته طول نکشید که تعداد قیرشوها دو برابر شدند. جالب اینجا بود که عملیات تطهیر را جلوی چشمان انگلیسیها انجام میدادند.
کارگران متهم، به فراست دریافتند که خطر چندانی آنها را تهدید نمیکند، چند قدم جلوتر، قیرشوها در خدمتشان بودند. قیرشوها در پایان همان ماه به سه نفر رسیدند. آنها برای شستوشو، پنج ریال میگرفتند.
قیرشوی سوم برای ایجاد رقابت علاوه بر شستوشو، پودر هم میزد! براساس قانون عرضه و تقاضا، قیرشوها در ماه دوم به چهار نفر رسیدند و اتفاقاً کار و بار خوبی هم داشتند…؛ خلاصه روزی هرکس را خدا میرساند.
انگلیسیها با دیدن این بساط رفتهرفته درامهای قیر را جمع کردند و از فروکردن کارگران در قیر مایع منصرف شدند.
قیرشوها هم آهسته آفتابه لگن خود را جمع کردند و به کسب و کار دیگری روی آوردند.
ارسال نظر