طنز؛ باشگاه بدنسازی یا گولاخیزاسیون!
علي مسعودينيا در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: حتما اگر گذارتان به باشگاه بدنسازی افتاده باشد میدانید که بعد از چند روز با آنهایی که ساعت ورزششان با شما یکسان است سلام و علیکی پیدا میکنید و خاصه روی تردمیل فرصتی پیش میآید تا درباره قیمت ارز و وضعیت هوا و اوضاع کاسبی و رویدادهای سیاسی گپی بزنید و آخر ورزش هم خسته نباشیدی تحویل هم میدهید. برای من که قصد داشتم از شر هیکل قزمیت خودم رها شوم نیز چنین روندی طی شد.
علي مسعودينيا در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: حتما اگر گذارتان به باشگاه بدنسازی افتاده باشد میدانید که بعد از چند روز با آنهایی که ساعت ورزششان با شما یکسان است سلام و علیکی پیدا میکنید و خاصه روی تردمیل فرصتی پیش میآید تا درباره قیمت ارز و وضعیت هوا و اوضاع کاسبی و رویدادهای سیاسی گپی بزنید و آخر ورزش هم خسته نباشیدی تحویل هم میدهید. برای من که قصد داشتم از شر هیکل قزمیت خودم رها شوم نیز چنین روندی طی شد.
مشکل اینجا بود که ساعت ورزش من با جمعی از گولاخهای حرفهای یکی شده بود و آن عزیزان هم فارغ از گپهای معمول تمایل داشتند به نوعی نقش مرشد و مربی مرا هم ایفا کنند. اینطوری بود که وقتی یک روز داشتم با زور و زحمت و ناله و نفرین میله خالی هالتر را بالای سر میبردم یکیشان شترق زد پشتم و گفت: «داداش! باهاس پروتئین بخوریها!
اینجوری به جایی نمیرسی». حرکتش باعث شد همراه با میله هالتر پرتاب شوم و در آغوش گولاخ عظیمتری قرار بگیرم. ایشان كه انگار خرگوشی شکار کرده بود مرا از پس یقه گرفت و از زمین بلند کرد و به هیکلم نگاهی انداخت و گفت: «نه داداش! بیخود میگه! تو الان هیکلت عین وزغه. با پروتئین درست نمیشه. باس آمپول بزنی». بعد مرا رها کرد و من هم تالاپی عین خمیر نانوایی کف باشگاه ولو شدم.
در همین اثناء گولاخ بعدی پیش آمد و خطاب به گولاخ قبلی گفت: «داش افراسیاب! میخوای این هم مثل خودت بشه؟» افراسیاب گفت: «مگه من چمه داش مرتضی؟» داش مرتضی خندید و گفت: «هیچی! فقط شیش روز هفته میری تزریقاتی محلتون و یه روز در هفته میای باشگاه. تازه با این همه تزریق هیکلت شده شبیه آباژور!» بعد خودش به همراه رفقایش زدند زیر خنده. گولاخ بسیار بسیار عظیم دیگری که روی گردنش یک اژدهای وحشتناک تتو کرده بود، پیش آمد و مرا از لنگ گرفت و از روی زمین بلند و هیکلم را وارسی کرد و گفت: «آخی! چه ظریف و لطیفه این داداشمون!» بعد صدای نخراشیدهاش را نازک کرد و گفت: «شما باس بری زومبا و اروبیک عشقم! اینجا به دردت نمیخوره». بعد مرا انداخت روی یکی از تردمیلهای در حال کار. همانطور که داشتم روی تردمیل لول میخوردم شنیدم که افراسیاب به او گفت: «رسم پهلوونی این نیست که یه تازهکار رو اینطوری مسخره کنی! دفعه اولت نیس همچین میکنی!».
به زحمت خود را از تردمیل خلاص کردم و رفتم سمتشان و گفتم: «آقایون مسالهای نیست. من ممنونم که به فکرم هستید ولی...» گولاخ با خالکوبی اژدها اما دهانم را گرفت و خطاب به افراسیاب گفت: «باز که زبونت وا شد بادکنک! حالا تو واسه ما شدی پهلوون؟ آمپولات پیدا نشه توی ناصرخسرو که یه هفتهای هیکلت مث این (بنده را نشان داد) میشه عین ژیان تصادفی!» افراسیاب گفت: «اگه من ژیانم، تو که هیکلت پیوند قوری و آفتابهاس!» داش مرتضی وسط آمد و گفت: «اینقدر هیکل قناستون رو به رخ هم نکشید... هیچ کدومتون به درد بدنسازی نمیخورید. با این هیکل به درد بیلیارد و شطرنج میخورید!»
نوچههای طرفهای درگیر در این جدل هم کمکم وارد میدان شدند و کار به برخورد فیزیکی کشید. در همین زمان بود که مسئول باشگاه آمد و وقتی فهمید ماجرا چیست با فریاد گفت: «بس کنید داداشای گلم! در شأن شما نیست این کارها! ما همه با هم رفیق بودیم. از وقتی این آقا (بنده را نشان داد) اومده تو این باشگاه، بین همه اختلاف انداخته... نذارید این مارمولک خونتون رو کثیف کنه». گولاخها ناگهان گریبان هم را رها کرده و ساکت شدند. بعد همهشان چشم دوختند به من. گولاخ اژدهانشان یکهو فریاد زد: «بگیریدش!» من یک آن خشکم زد و بعد وقتی دیدم آن هیولاها با صورت سرخ از عصبانیت و دهان کفکرده به سمتم میآیند پا گذاشتم به فرار. در آستانه رسیدن به خیابان بودم که افراسیاب شیرجه زد و پاچه شلوارکم را گرفت. در یک تصمیم آنی بین شلوار و جانم، جانم را انتخاب کردم و بیشلوار تا خود خانه دویدم.
ارسال نظر