طنز؛ یک روز از وضع یک شهروند خبرنگار
شهرام شهيدي در ستون طنز روزنامه شهروند نوشت: ساعت ٨:١٢: شما صبح که از خواب بلند میشوید، ممکن است این سوی دنیا باشید و شب در آن سوی دیگر دنیا بخوابید. جهان امروز، جهان تغییر است. ساعت هشت و ده دقیقه صبح ممکن است با پیامک سردبیر از خواب بیدار شوی که پاشو پاشو باید در مورد دلار بنویسی و ساعت پنج بعدازظهر از همان سردبیر بشنوی که: چی؟ باز در مورد دلار نوشتی؟ نگفتم ننویس؟ شر درست نکن.
شهرام شهيدي در ستون طنز روزنامه شهروند نوشت: ساعت ٨:١٢: شما صبح که از خواب بلند میشوید، ممکن است این سوی دنیا باشید و شب در آن سوی دیگر دنیا بخوابید. جهان امروز، جهان تغییر است. ساعت هشت و ده دقیقه صبح ممکن است با پیامک سردبیر از خواب بیدار شوی که پاشو پاشو باید در مورد دلار بنویسی و ساعت پنج بعدازظهر از همان سردبیر بشنوی که: چی؟ باز در مورد دلار نوشتی؟ نگفتم ننویس؟ شر درست نکن.
ساعت ٨:٣٧: زیر دوش هستم. صدای زنگ تلفن خانه را میشنوم. صدای ضبطشده خودم را میشنوم. «لطفا پیغام بگذارید.» صدای فرهاد را میشنوم: الو...باز زیر دوشی؟ ببین من بالاخره تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل برم فرانسه. زنگ زدم برای خداحافظی. اینقدر هم آب مصرف نکن. تا تو بیای بیرون سد لتیان خشک شده.
ساعت ٨:٣٩: باز صدای زنگ تلفن. پیغام میگذارد: فرهادم. هنوز نیومدی بیرون از رفتن منصرف شدم. تو دو دقیقه یکدرصد از سرمایه زندگیم کم شد. تو هم بیا بیرون. البته هنوز لتیان خشک نشده اما بخت من خشکید.
ساعت ٩:٠٣: برای رفتن سمت دفتر روزنامه تاکسی آنلاین میگیرم. میزند ١٨هزار تومان. تأیید میکنم. پیغام میآید دیر ثبت کردید دلار جهید بالا. الان شد ٢٣هزار تومان. موافق هستید؟ هنوز درحال خواندن متن هستم که مینویسد: نشد دیگه هانی باز هم دلار گرون شد. قطع میکنم. پیاده گز میکنم سمت دفتر روزنامه.
ساعت ١١:٠٤: زنگ میزنم آبدارخانه. کسی برنمیدارد. زنگ میزنم بخش اقتصاد. کسی برنمیدارد. صفحه بورس. کسی برنمیدارد. صفحه حوادث. برنمیدارند. دفتردار سردبیر را میگیرم خود سردبیر برمیدارد. میگوید همه رفتهاند تو صف صرافیها برای خریدن دلار. موبایلم زنگ میخورد. دبیر صفحه اقتصاد است. میگوید ته صف صرافی ایستاده و وقت نمیکند بیاید روزنامه. خواهش میکند حالا که من روزنامهام و قصد خرید دلار هم ندارم، برای شماره فردا، مقالهای در مذمت هجوم مردم به دلارفروشیها بنویسم.
ساعت ١٣:٠٢: دبیر سرویس ورزشی نشسته روبهرویم و با ماشین حساب بازی میکند. میپرسم چه میکنی؟ میگوید دارم میزان سقوط و صعود را بررسی میکنم. میگویم از کی تا حالا با ماشین حساب میشود. سقوط سیاهجامگان را حساب کرد؟ یا قهرمانی پرسپولیس چطور با ماشین حساب قابل محاسبه است؟ نگاهم میکند. میگوید، نه بابا. دارم حساب میکنم از صبح تا حالا با این سقوط پول ملی، ١٠درصد از سرمایهام کاسته شده و سردار آزمون چون در خارج بازی میکند، یکهو سرمایهاش ١٠درصد رشد پیدا کرده.
ساعت ١٥:٠٧: مشاور مدیرمسئول حالش بد شده و اورژانس خبر کردهاند. قلبش گرفته. میپرسم نکند به خاطر آن سرمقالهای که علیه دو تابعیتیها نوشته، از اینور و آنور تحت فشار است؟ منشی میگوید نه بابا. شازدهاش از فرنگ زنگ زد که پولم تمام شده دلار بفرست. بنده خدا با قیمت جدید دلار سکته کرد.
ساعت ١٦:٠٩: نگاهم میکند. میپرسد: تو یعنی دلار نمیخری؟ میگویم نه. چشمانش برق میزند . میگوید بهت افتخار میکنم. راستش مردد بودم اما حالا با افتخار پیشنهاد ازدواجت را قبول میکنم. تو مرد ایدهآلی هستی. لبخند میزنم. از روزنامه میآیم بیرون. یک آب میوه میخرم. پیامک بانک میآید. موجودی ٤٧هزار تومان. میگویم خوب شد، پول نداشتم، وگرنه درخواست ازدواجم را قبول نمیکرد.
ارسال نظر