وحید میرزایی در ستون طنز روزنامه شهروند نوشت: در روزگاری نه چندان دور در بادیهای مردمی میزیستند که به دلیل صعوبت مسیر کمتر کسی از آنجا عبور میكرد و مردم این دیار از محاسن پیشرفت علم و تکنولوژی بیبهره مانده بودند.
وحید میرزایی در ستون طنز روزنامه شهروند نوشت: در روزگاری نه چندان دور در بادیهای مردمی میزیستند که به دلیل صعوبت مسیر کمتر کسی از آنجا عبور میكرد و مردم این دیار از محاسن پیشرفت علم و تکنولوژی بیبهره مانده بودند. روزی مردی بادیهنشین در حالی که از شدت بیکاری دست در جیب مشغول یک قل دو قل بود، ناگهان در زیر پایش چغزی دید به رنگ یشمی خالخال. چندبار به گردش چرخید اما بلاهت و سفاهتش بیشتر از آن بود که ماهیت این قورباغه را تشخیص دهد. برای همین چغز بیچاره را برداشت و به میدان اصلی قریه برد.
مردم گِرد وی جمع شدند و هر یک نظری در باب این جانور دادند. یکی گفت «ماری است که در اثر امواج پارازیت در بدو تولد دچار نقصان شده. بنزین سربدار هم بیتأثیر نیست البته.» دیگری گفت «موجودی است فضایی که به محض برخورد با جو تکه تکه شده. این یکی از تکههایش است؛ بینوا.» بعدی گفت « اینکه تابلو است. نوعی پلانگتون است که پُرخوری کرده.» دیگری گفت «قطعا از قسمتهای پاییندستی صنعت چسبسازی است؛ ببینید زبان چسبندهاش را. ولش کنی میچسبد.» راننده مَرکبی که از آن حوالی میگذشت این موجود را عامل بیثباتی منطقه و دلیل اصلی افزایش خشونت در منطقه دانست و معتقد بود این نیز کار خودشان است و تحلیلهای آبکی بر مردم عرضه داشت. هر کسی برمبنای عقل خویش چیزی میگفت.
القصه تصمیم گرفتند سراغ مرد دانا بروند.مدتی بود به دلیل اینکه همه مردم خود را دانای کل میدانستند کمتربه مرد دانا مراجعه میکردند و کارش کساد شده بود. مرد دانا لختی در خود فرو رفته بود و میاندیشید که ناگهان مردم هوهوکنان پشت در خانه وی حاضر شدند؛ در حالی که قورباغه را بر روی تغاری بزرگ گذاشته بودند و با احترام حمل میکردند. مرد دانا بیرون آمد و گفت «چهتونه باز؟ دو دقیقه نمیذارین توی خودم باشم.» و با خشم در را کوبید و به خانه بازگشت که در این لحظه یکی از حاضران گفت «شوخیه مگه بذاری بری نمونی؟ دانای منی نشون به اون نشونی...» مرد دانا به خاطر این جمله و حجم صدای وی بازگشت. مردم چغز را به مرد دانا نشان دادند و از او خواستند پس از بررسیهای کارشناسی هویت وی را اعلام دارد. مرد دانا باز لختی در خود فرو رفت. تا دو دقیقه هم ولش میکردی در خود فرو میرفت. وی اطراف چغز چرخید، سرش را خاراند و در خویشتن خویش فرو رفت، فرو رفتنی.
لختی زور زد، اندیشید و خاراند... دوباره زور زد، اندیشید و خاراند... اما هیچ ندانست. با خود گفت «ای خاک بر سرت. مدرک دانشگاه آزاد دانایی میگیری همین میشه دیگه. پس چی به ماها تو دانشگاه یاد دادند؟» مردم همهمه کردند. مرد دانا با خود گفت «اگر مردم بفهمند که ماهیت این موجود را نمیدانی یقینا از فردا تره هم برای داناییات خرد و سرگین بار اندیشهات نمیکنند.» این شد که به بالای مجلس رفت. قورباغه را از تغار درآورد، ور اندازی کرد و گفت «بلبلش که بلبل است. حالا یا هنوز کوچک است و پر درنیاورده یا پیر شده و کرک و پرش ریخته.» مردم با شنیدن این حرف، مرد دانا را در آغوش کشیده و به بالا پرتاب کردند و از اینکه مرد دانایی این چنین سیاس و دانا دارند بر خویشتن بالیدند و همینجور که میبالیدند هوهوکنان به خانههایشان بازگشتند.
فرجام:
پس از این آواز علم مرد دانا بر همگان رسید. چغز یا همان قورباغه با یک بلبل جفتگیری کرده و دو بلبل کاکلزری به دنیا آورد.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
عالی
دست مریزاد
طنزی زیبا بود