یاسر نوروزی در ستون طنز روزنامه شهروند نوشت: در طول اين ٣٥سال پدرم دو بار حرف مهم با من زد؛ يكبار درباره كمربند «كايكو» و جوان همجوارش «تسوكه» و يكبار هم درباره تغييرات جسمي دوران بلوغ. در مورد اول خالصانه تمنا كرد من و برادر بزرگم بعد از ديدن اين كارتون مثل سگهاي بيابان تار به جان هم نيفتيم و فنون رزمي را روي نخاع و ترقوهمان پياده نكنيم.
یاسر نوروزی در ستون طنز روزنامه شهروند نوشت:
در طول اين ٣٥سال پدرم دو بار حرف مهم با من زد؛ يكبار درباره كمربند «كايكو» و جوان همجوارش «تسوكه» و يكبار هم درباره تغييرات جسمي دوران بلوغ. در مورد اول خالصانه تمنا كرد من و برادر بزرگم بعد از ديدن اين كارتون مثل سگهاي بيابان تار به جان هم نيفتيم و فنون رزمي را روي نخاع و ترقوهمان پياده نكنيم و در مورد دوم هم گفت: «پسر! يه كار مهم باهات دارم. برو تو اتاق!» پانزده سالم بود و جمله پدرم را ميشنيدم كه مثل يك آمپولزن گفت؛ انگار قرار باشد بروم داخل يكي از كابينها دراز بكشم و تن بدهم به سوزن سوزدار سرنگ. گفتم: «باشه» و ديدم افتاده دنبالم و همهجا را ميپايد.
دو صندلي هم آماده كرده بود در اتاق كه نشستيم رويشان. دستها را كرده بود داخل جيب و اضطرابش را ميديدم كه ميريخت به پاها؛ تكانشان ميداد. گفت: «پسر!» و ناگهان سكوت كرد؛ مثل اينكه در مراسم سوگواري براي يك فوتباليست فقيد ملي باشد. در هر حال استاديوم دونفره ما یک دقيقه سكوت كرد و بعد از آن پدرم استارت زد؛ استارت يك دونده پير. اگر اجازه داشتم همان مسائل را براي خودش توضيح بدهم، بهتر عمل ميكردم. بيچاره چندبار با دستمالي پارچهاي كه هميشه در جيبش بود، عرقش را پاك كرد و ماراتوني پرپيچ و خم را دويد. البته ما پابهپاي هم دويديم. وقتي درباره مسائل مهم اين سنين حرف ميزد، طوري به صحبتهايش گوش دادم انگار درباره موجوداتي شبيه به اي. تي. صحبت ميكند. حتی دو، سه باري وسوسه شدم از روي تغافل بپرسم: «نه بابا! واقعا؟» اما نگفتم.
در عوض سرم را انداختم پايين و در پايان تنها بسنده كردم به يك ناآگاهي لُپّي. گفتم: «فقط يه سوال دارم.» پدرم سر تكان داد كه بپرسم. گفتم: «مقصودتون اينه كه هرمزها در اين سن فعال ميشن و...» حرفم را تصحيح كرد: «پسرم! هرمز نام تنگهاي در خليج فارس است، اما ناراحت نباش. تو نميدوني و ندونستن عيب نيست. نپرسيدن عيبه. تلفظ درستش «هورمون» هست كه در سن بلوغ...» و يكبار ديگر به زمين خيره شد. من هم به همان نقطه خيره شدم تا شرمسارياش را با هم قسمت كنيم و دلسوزي پدرانهاش را قدردان باشم. حالا اما بعد از بيستسال از من خواسته همين مسائل را براي برادر كوچكم توضيح بدهم و من رفتهام داخل اتاقش. به شلوار پُرزاپش نگاه ميكنم و در اين فكرم اختلافي كه بين من و پدرم در نسلمان وجود داشت ديگر مثل سابق صرفا يك شكاف نيست؛ چاكچاك است.
برادرم دستي به موهاي سيخكرده ميكشد و ميگويد سريع باشم چون كار دارد. من هم معطل نميكنم و ماجراي هرمزها را خيلي فوري برايش توضيح ميدهم. گاهي نگاهم ميكند و گاهي با موبايلش پاسخهايي به آنسوي خط ميفرستد. مخاطب پيامكهايش را ميشناسم؛ جواني جعلّق است كه آيندهاي خاكسترنشين در ناصيهاش ميبينم؛ دودي و مفلوك ته يك جوب. چندباري هر دو را نصيحت كردهام اما آنها يكي، دو ساعتِ بعدي را پاي ایکسباکس سپري نخواهند كرد. با هم بيرون ميروند و دلدل ميزنم كجا ميروند. زور و چك و پسگردني ديگر جواب نميدهد و مثل آن پيرمرد قوزي، علامت مخصوص حاكم بزرگ هم جواب نميدهد. فقط بايد بنشينم و سر كنم با تهمانده نوعي وظيفه؛ يك مُشت حرفِ ماسيده؛ كيفيتي شُل و وارفته كه مثل آب دهان توي جوب افتاده و ميرود. چه اهميت دارد كجا؟
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
ادبیاتش فراتر از ستون طنز بود،آفرین:
يك مُشت حرفِ ماسيده؛ كيفيتي شُل و وارفته كه مثل آب دهان توي جوب افتاده و ميرود. چه اهميت دارد كجا؟