قسمت سوم
داستان واقعی؛ خاطره های گمشده (۳)
مشاوره که تمام شد، سارا نفس راحتی کشید. احساس بهتری داشت. در خیابان قدم زد و به مشاورهاش فکر کرد. به تصویر کودکی که دیده بود. مشاور پیشنهاد کرده بود که به کودک تنهایی که در تصویر دیده بود، بیشتر فکر کند.
برترین ها:
آنچه گذشت:
سارا، دکتر زنان جوانی است که با مشکل نازایی دست و پنجه نرم میکند. نسیم، دوست پزشکش مشکل او را عصبی میداند و او را به یک مشاور معرفی میکند. سارا، سهیلا، خواهر دوستش را که قصد سقط جنین دارد راضی می کند که تا تولد بچه صبر کند و بعد بچه را به کس دیگری بسپارد. فرزین، همسر سارا او را تشویق میکند که به فرزندخواندگی بیندیشد. سارا قبول میکند که به نزد مشاور برود و...
مرد، روبهروی سارا روی مبل چرمی سیاه نشسته بود و زل زده بود به سارا. سارا کمی جابهجا شد و گفت: «خب.» منتظر بود که مرد چیزی بگوید. مرد لبخند کمرنگی زد و به سارا گفت: « جلسه مشاوره قبل راجع به خانوادهات و همسرت گفتی. حالا میخوام برام از کودکیت بگی.» « از کجا شروع کنم؟»
مرد بدون اینکه نگاه خیرهاش را از سارا بردارد گفت: « اولین خاطرهای که از بچگیات یادت میاد چیه؟» سارا فکر کرد: « یادم میآید با یک پیراهن صورتی چین چینی ایستادهام کنار کیک تولدم. کیکم یک خانه شکلاتی است با اسمارتیزهای رنگی. فکر میکنم ۵ ساله بودم. مامان و بابا پیشم هستند.» تصویر دیگری داشت ذهن سارا را به هم میریخت: « یک تصویر دیگر هم هست که مطمئن نیستم مال کودکی خودم باشد. شاید توی یک فیلم دیده باشم.» مشاور روی صندلی جابهجا شد. سارا گفت: « یک بچه کوچک یادم میآید. یک دختر بچه خیلی کوچک که با دستهای خونی نشسته روی آسفالت و گریه میکند.» مرد گفت: « کمی بیشتر فکر کن ببین از آن بچه چه چیزی یادت میآید؟» سارا سرش را تکان داد و گفت: « چیزی یادم نمیآید. حتما توی یک فیلم دیدهام.»
مشاوره که تمام شد، سارا نفس راحتی کشید. احساس بهتری داشت. در خیابان قدم زد و به مشاورهاش فکر کرد. به تصویر کودکی که دیده بود. مشاور پیشنهاد کرده بود که به کودک تنهایی که در تصویر دیده بود، بیشتر فکر کند و ببیند که این تصویر به چه خاطرهای مربوط است.
مطبش خیلی شلوغ بود. سارا سهیلا را که بین بیمارها دید لبخند زد. فکر کرد کاش به مشاورم میگفتم که میخواهم بچهای را به فرزندی قبول کنم. بچه سهیلا را. اما سارا هنوز این موضوع را به سهیلا هم نگفته بود. وقتی به فرزین گفته بود فرزین حتی لبخند هم نزده بود: « باید بریم سراغ بهزیستی. اینجوری نمیشه. تو دکتری. نمیتونی همچین پیشنهادی به مریضت بدی.» اما سارا تصمیمش را گرفته بود: « هزار سال طول میکشه تا بهزیستی بهمون بچه بده. سهیلا بچهاش رو نمیخواد. من به افسون قول دادم بهش کمک کنم.»
سهیلا آرامتر از دفعههای قبل به نظر میرسید. بارداریش آشکار شده بود. سارا پرسید: « چطوری؟» سهیلا سرش را به آرامی تکان داد و چیزی نگفت. سارا دستگاه اکو را روی شکم برآمده سهیلا گذاشت و صدای ضربان قلب بچه توی اتاق کوچک پیچید: « پی تی کو پی تی کو پی تی کو» صدای قلب جنین همیشه سارا را به یاد یک چمنزار میانداخت با اسبهای کوچک و سرخوشی که بالا و پایین میرفتند. هر بار شنیدن صدای قلب جنین برایش خوشایند بود. هنوز دستش روی شکم سهیلا بود که ضربه خفیفی را احساس کرد. انگار جنین وجود سارا را احساس کرده بود و داشت به او نشانهای از خودش میداد. قلب سارا لرزید: « عجب پسر شیطونیه.» سهیلا نیمخیز شد: « پسره؟» سارا سرش را تکان داد. فراموش کرده بود که سهیلا نخواسته جنسیت بچه را بداند و اصلا برایش مهم هم نبوده. اما حالا چشمهایش را گشاد کرده بود و خیره شده بود به سارا: « نمیدونستم.»
« معذرت میخوام. نباید میگفتم.»
« همیشه دلم میخواست پسر داشته باشم. از پسر بچهها بیشتر از دخترا خوشم میاد. از اداهاشون. از تفنگ بازی کردنشون. از ...» و ساکت شد. سارا ترسید. برای اولین بار سهیلا نشانهای از علاقه به کودکش را نشان داده بود و سارا میدانست که بچه با تکانهای کوچکش و ضربههایی که مادر حالا میتوانست احساسش کند، نخستین روزنه عاطفه مادری را در ذهن خسته و به هم ریخته سهیلا باز کرده است. سارا گفت: « میتونی بلند شی.» سهیلا دم در برگشت و به سارا گفت: « باید به کیان بگم. هر چند فرقی نمیکنه. دختر یا پسر ... هیچ فرقی نمیکنه.» اما از قیافهاش پیدا بود که خودش هم به حرف خودش اطمینان چندانی ندارد.
فرزین نشست روبهروی سارا و گفت: « امروز رفتم بهزیستی.» سارا چیزی نگفت. فرزین ادامه داد: « باید یه سری آزمایش...» بقیه حرفهای فرزین در همهمه ذهنی سارا گم شد. دلش مادرش را میخواست. هنوز فرزین داشت حرف میزد که سارا بلند شد: « میخوام برم پیش مامان. خیلی وقته بهش سر نزدم.»
مادر مثل همیشه آرام و قرار نداشت. به سارا گفت: « بشین. الان برات چایی میارم» و سارا لبخند زد. آسایش خانه پدری مثل همیشه رویش اثر گذاشته بود. فکر کرد: « هیچ جایی مثل اینجا نمیشه.» و پرسید: « پدر کجاس؟»
« ماموریته. دیر میاد امروز. فرزین کجاس؟» سارا مادر را تماشا کرد که بادنجانهای پوست کنده را نمک میزد و به دستهایش با رگهای برجسته آبی نگاه کرد: « مامان یه چیزی هست که باید بهت بگم.» مادر بادنجانها را چید توی آبکش و گفت: «چیه؟»
«ما بچهدار نمیشیم.» مادر وسط آشپزخانه ایستاد. سارا به چشمهای آبی و پوست لطیف مادرش نگاه کرد. فکر کرد مادرش چقدر به نظر آسیبپذیر میرسد و از جمله خودش ترسید: « البته چیز خاصی هم نیستا.» مادر آهی کشید و آمد نشست کنار سارا: « تو خودت دکتری سارا. چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟» سارا پوزخند زد: « چاقو دسته خودشو نمیبره مامان. نازایی دارم. البته علتش هم معلوم نیست. من و فرزین هر دو آزمایش دادیم. ظاهرا که هیچ مشکلی نداریم.»
« پس چی شده؟»
« دارم میرم پیش مشاور. نسیم منو فرستاده. فکر میکنه یه جورایی این موضوع عصبی باشه. البته این مشاورا چرت زیاد میگن.»
« منظورت چیه؟»
« مشاورم میگه به بچگیم فکر کنم. میگه حتما توی بچگی من یه چیزی بوده که ناخودآگاه باعث میشه من نسبت به مادر شدن جبههگیری کنم. به نظرت مزخرف نمیگه؟»
مادر ساکت نشسته بود و داشت لبهایش را میجوید.
« گفتم من هر چی از بچگیم یادم میاد خوشیه. شادیه. دوست داشتنه. حتی یه بارم مامان و بابام دعوام نکردن. گفتم عاشق بچههام ولی ...»
سارا متوجه شد که نگاه مادرش مثل همیشه نیست. در چشمهای آبی کمرنگ مادر چیزی بود. چیزی که سارا در بیمارهای بسیار و در چشمهای خسته خودش بعد از روزهای ناامیدی دیده بود: « اضطراب.» سارا دست مادرش را گرفت. دستهای مادر سرد بود. سارا دست مادرش را گذاشت روی گونهاش: « ناراحتت کردم.» مادر لبخندی زد که شبیه لبخند نبود: « من خوبم. ادامه بده.»
« یه چیزایی یادم میاد. از یه بچه یه دختر بچه که روی آسفالت نشسته. یه جایی مثل بیابونه و داره گریه میکنه. تنهاس. ماشینا از کنارش رد میشن.» صدای افتادن لیوان چای حواس سارا را پرت کرد. مادر از جایش بلند شده بود و داشت تکههای شکسته را جمع میکرد: « دستم خورد بهش.»
سارا هم از جایش بلند شد: « من باید برم مامان. به نظرت این صحنه واقعیه یا من توی فیلمی چیزی دیدمش؟ تو چیزی یادت میاد؟» مادر سرش را بلند نکرد: «حتما تو فیلم دیدی. همچین چیزی تو بچگیای تو نبود.»
ترافیک خیابان اعصاب به هم ریخته سارا را متشنج کرد. ماشینها با سرعت اندکی حرکت میکردند. سارا فکر کرد: « تصادف شده.» و رادیو را روشن کرد. داشت به مسیرهای جایگزین فکر میکرد که متوجه شد نزدیک ماشینهای تصادفی رسیده است. کودکی ۶-۵ ساله کنار اتوبان داشت گریه میکرد. دور و بر ماشین تصادفی پر بود از پلیس و آمبولانس و آتشنشانی ولی انگار کسی حواسش به کودک گریان نبود. سارا ماشینش را کنار زد و از جا پرید. قلبش آنقدر محکم میزد که نفسش را بند آورده بود. صحنه آشنا بود. صحنه به طرز عجیبی برایش آشنا بود. سارا از ماشین پیاده شد و به طرف کودک رفت. کودک پسر بچه ای بود و معلوم بود که خیلی ترسیده. سارا دست کودک را گرفت و گفت: « آروم باش. چیزی نیست. » کودک دستش را به طرف زن گرفت و گفت: « مامانم. مامانم داره میمیره.» زن جوانی را با برانکارد به داخل آمبولانس بردند. سارا گفت: « بابات همراهتون نیست؟» بچه سرش را تکان داد. سارا گفت: « بیا بشین توی ماشینم. میبرمت پیش مامان.» سارا دنبال آمبولانس راه افتاد. پسرک خیلی ترسیده بود. سارا دست بچه را نوازش کرد: « نترس. من خودم دکترم. الان به دکترا میگم مامانتو خوب کنن. نترس.» پسربچه سرش را تکان داد. سارا گفت: « اسمت چیه؟شماره تلفن باباتو بلدی؟»
سارا و کودک در انتهای راهرو بیمارستان نشسته بودند که مردی به سرعت به طرفشان آمد. بچه از جا پرید: «بابا!» سارا به مرد نگاه کرد: « حال همسرتون خوبه. عملش کردن. عملش خوب بوده.» مرد به سارا گفت: « واقعا ممنونم که مواظب پسرم بودین.» سارا گفت: « وظیفهام بود.»
از بیمارستان که بیرون آمد غروب شده بود. با اینکه میدانست مادر پسرک حالش خوب میشود و چند هفته بعد دوباره سالم و سرحال به خانهاش برمیگردد، نگران بود. نگرانیش عمیق و درونی بود. سارا به مشاورش تلفن کرد و برای فردا وقت گرفت: « دارم داغون میشم. یه چیزی اذیتم میکنه. یه چیزی مربوط به اون بچه.»
سارا دلش میخواست بنشیند و گریه کند. روزها و روزها بود که فکر و ذکرش شده بود بچه سهیلا. پسرکی که مادرش نمیخواستش. سارا به اتاق بچه فکر کرده بود. به لباسهای بچه. به موهایش که شاید خرمایی بود و چشمهایش که شاید مثل چشمهای خالهاش سبز میشد. اما حالا تصویر کودک سهیلا پشت تصویر کودک تنهای روی آسفالت مانده بود. کودکی که کوچک بود. شاید ۳ ساله با یک پیراهن سفید. ماشین سیاهی کنار کودک وحشتزده چپ کرده بود و چرخهایش هنوز میچرخید. سارا یادش آمد که ماشینها به سرعت از کنار کودک عبور میکردند و با وحشت و تکانی ناگهانی فهمید که این صحنه را در هیچ فیلمی ندیده است و کودک تنهای وحشت زده کسی به جز خودش نیست.
نظر کاربران
خیلی جالب بود امید وارم مشکل سارا هم تا حالا حل شده باشه(شاید هم الان پسر سهیلا تو بغلش باشه)به هر حالا براش آرزوی موفقیت میکنم.
کاملا مشخصه که سارا تو بچگی بعد از اون تصادف پدر و مادرش رو از دست داده و در واقع همونایی که باعث مرگ خونوادش شدند بزرگش کردند.......
khili ghashangeeeeeeeeeeee
قشنگ بود...ب امید داستانای قشنگ تر!!!!
good