روز و شب
دست نوشته های یک عاشق
تردید داری. به پنجره نزدیک می شوی تا رنگ ها را در روشنایی روز مقایسه کنی. می گویی می شود اخرایی را با رنگی خنثی مخلوط کرد. از من می پرسی: «این یکی خوبه؟» هاج و واجم از این که تو این همه انرژی صرف می کنی برای انتخاب رنگی که هیچ وقت دیده نخواهد شد؛ همچنان جوابی نمی دهم.
این را هم می گویی که باید پرده جلوی دوش را عوض کنیم و یک نفر را صدا کنیم برای تعمیر آب گرمکن. نگاهت می کنم و می گویم: «نمی دانم.» متعجب به نظر می رسی وقتی می بینی انتخابی ندارم، منی که هیچ وقت چیزی را به دست قضا و قدر نمی سپارم. آلبوم نمونه رنگ ها را می گذاری روی میز آشپزخانه، کنار لیوان قهوه من و همه رنگ های ممکن را دوباره از نظر می گذرانی؛ اخرایی، رنگ ماسه یا یک دست زعفرانی.
تردید داری. به پنجره نزدیک می شوی تا رنگ ها را در روشنایی روز مقایسه کنی. می گویی می شود اخرایی را با رنگی خنثی مخلوط کرد. از من می پرسی: «این یکی خوبه؟» هاج و واجم از این که تو این همه انرژی صرف می کنی برای انتخاب رنگی که هیچ وقت دیده نخواهد شد؛ همچنان جوابی نمی دهم. به من اطمینان می دهی که رنگ های دیگری هم هست، با مارکی دیگر، اگر طور دیگری ترجیح می دهم.
می گویم برای دیدن رنگ ها وقت هست و عجله ای در کار نیست، اضافه می کنم ما مشکلات جدی تری داریم که باید حلشان کنیم. به شب گذشته اشاره می کنم، به حرف هایی که بینمان رد و بدل شد؛ حرف هایی پر از سرزنش و تردید. تو برمی گردی حمام تا دیوارها را اندازه بگیری، حساب کنی ببینی چند قوطی رنگ باید خرید. همه جا را دنبال مترو می گردی، جعبه ابزار را وسط آشپزخانه باز می کنی، همه چیز را می ریزی زمین: انبردست ها، گازانبر و پیچ گوشتی ها. از من می پرسی که متر را جایی ندیده ام، چون من جای هر چیزی را در خانه می دانم. در حمام را باز می کنی و می بندی، مدام می روی و برمی گردی به آشپزخانه درحالی که من دست هایم را دور لیوان قهوه ام گرم می کنم، نور چشم هایم را می زند و معده ام درد گرفته است.
درباره رنگ مطمئن نیستی، تازه می خواهی بدانی باید رنگ مات انتخاب کنیم یا براق. دستت را روی دیوار آشپزخانه می کشی، درست همان جا که نگاهم سعی می کند ثابت بماند، کنار تقویمی که قرارها و برنامه هایمان را در آن می نویسیم، دیوار را لمس می کنی و به این نتیجه می رسی که براق انتخاب خوبی خواهد بود. منتظر تایید من هستی و من انگار با سکوتم به چیزی که تو گفتی مهر تایید می زنم و ظاهرا از مونولوگی که می گویی ناراحت نیستم.
ابزارها را همان طور پخش و پلا روی زمین رها می کنی، میز را تمیز می کنم، تو سرگرم اندازه گیری دیوارهای حمام هستی و من باید برای دوش گرفتن منتظر بمانم. به من می گویی با یک پرده خوشگل به رنگ تند، قرمز مثلا، حمام شادتری خواهیم داشت. اخرایی و قرمز، شاید کمی زننده بشود، نه؟ این را تو می پرسی.
در سکوتم سماجت می کنم، فقط می گویم زمان دارد می گذرد و من باید عجله کنم. بعد می شنوم که تلفن می کنی، برای سرویس آب گرمکن قرار می گذاریم. از من می پرسی چهارشنبه هفته بعد، وسط روز، برایم مناسب است؟ مجبورم جواب بدهم، لوله کش آن طرف خط است. خلاف میلم می گویم بله مناسب است.
می گویم بله و به این فکر می کنم که چهارشنبه آینده شاید دیگر این جا نباشم. مدت زیادی زیر دوش می مانم، دلم نمی خواهد لباس بپوشم، باید بروم مدرسه دنبال بچه ها. از صبح های هدر رفته بیزام، هیچ کاری نکرده ام. تو وسط راهرو ایستاده ای و من دلم نمی خواهد از کنارت رد شوم، چون می توانی راهم را ببندی و جوری توی چشم هایم زل بزنی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار همین چند ساعت پیش نبود که سعی می کردیم علت شکست هایمان را توضیح دهیم.
از خودم می پرسم تاثیر حرف های دیشب در تو چه بود، چون چیزی از نشانه ها و پیامدهای آن حرف ها را نمی شود در تو دید. از خودم می پرسم من بلد نیستم بگویم یا تو بلد نیستی بشنوی؟ مطمئن نیستم که دیشب با یک زبان با هم صحبت می کردیم. با این حال من همه کلمات مهم را برای ساختن جمله ای ساده، روشن، مستقیم اما بدون خشونت به زبان می آورم که تو بدانی این زندگی دیگر به درد من نمی خورد. تو را متهم نمی کنم، فقط از تنو می پرسم که چه حسی داری.
بعد تو حرف می زنی، نظرت را می گویی، صدا کمی بالا می رود، خودمان را نگه می داریم چون بچه ها همان نزدیکی خوابیده اند. بعد من رشته کلام را به دست می گیرم، سعی می کنم یک پله بالاتر بروم، می خواهم به مساله اصلی برسم اما نمی توانم به این زودی خطر کنم، می گذارم تو حرف بزنی. همان چیزهایی را کهق بلا گفتی تکرار می کنی، من هم همین طور، حرف هایم را تکرار می کنم، هرکدام در منطق خود زندانی هستیم. گفت و گوی ما به دو مونولگ تبدیل می شود که بیهوده می چرخند.
من به قلب نزدیک می شوم، به عشق، تنها چیزی که برایم مهم است، می خواهم بدانم هنوز دوستم داری و هر بار همان اتفاق می افتد؛ یک دفعه ساکت می شوی، هرچه بیشتر حرف می زنم، تو بیشتر به خواب می روی. یک هو حرف هایم قوی ترین داروی خواب آور می شوند. می گویم به زودی ترکت می کنم و تو چشم هایت را می بندی. منتظر جوابی برای سوالم هستم و تو واقعا خوابت می برد، با همه وجودت نفس می کشی، خاموش می شوی طوری که انگار دستگاهی را یک هو از برق بکشی.
فردا صبح، از من می خواهی که بین رنگ ماسه و اخرایی یکی را انتخاب کنم. از من می پرسی هفته بعد چه کار می کنیم، پدر و مادرت را چه روزی دعوت می کنیم، تعطیلات را کجا می رویم، شب کریسمس به بچه هایمان چی هدیه می دهیم.
منبع: همشهری
نظر کاربران
جالب بود
KHOOB BOD
MANIYE LOGHATE AASHEGHO BAYAD AVAZ KONAN....BEGAN BAZANDEH....