ماجرای پذیرایی از هاشمی در خانه بنیصدر
سایت مشرق به مناسبت ایام سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، پارهای از خاطرات افرادی را که در آن برهه از تاریخ ایران اسلامی حضور داشتند، نقل کرده است.
تعدادی از این خاطرات در پی میآید:
* در شهریور ۱۳۵۰ دستگیر شد تا سال ۱۳۵۳ هم اصلا شکنجه نشد. صحنه آراییها و دفاعیات وی در دادگاه همه و همه به گونهای بود که کمتر کسی به او شک می کرد. حتی گاهی ساواک وانمود میکرد او یک مبارز واقعی است و به صورت تصنعی با او درگیر میشدند و حتی گاهی او را به انفرادی هم می بردند. مسعود رجوی بدون اینکه یک سیلی بخورد تعداد زیادی از انقلابیون را لو داده بود. (خاطرات عزت شاهی، ص ۱۰۷)
* اعضای سازمان مجاهدین افراد بیثمر و بیخاصیتی بودند. برای اینکه بهشان عزت نفس بدهند، برایشان مسئولیتهای کاذب و توخالی درست میکردند. یکی مسئول ناخنگیر میشد، یکی تاید، دیگری صابون و حتی خودکار. به اندازه نفرات مسئولیت درست کرده بودند. این مسئولیتها چنان در جان آنها رسوخ میکرد که وقتی مثلا مسئول ناخنگیر را صدا میکردی، انگار رئیسجمهور را صدا زده باشی. ناخنگیر را با ناز در جیبش میگذاشت و ابروهایش را بالا میانداخت و هر کس هم به او مراجعه میکرد اسمش را مینوشت نا نیمساعت دیگر برود ناخنش را بگیرد! (همان، ص ۲۲۸)
* سال ۵۳ باید چند نفر از خانمهای سازمان مجاهدین را از جایی به جای دیگر میبردم. وقتی سوار شدند و حرکت کردیم متوجه شدم یکی از خانمها در ماشین چادرش را طوری عقب زده که پایش پیداست. گفتم: «خانم، ببخشید پایتان پیداست». بلافاصله جواب داد: «آقا این حرفها چیه؟ شما هنوز این مسائل را برای خودتان حل نکردید؟» رفتم سراغ مسائل شرعی و برای قانع کردنش از در شرعیات وارد شدم. حرفهایم تمام نشده بود که گفت: «آقا این حرفها نیست! بالاخره شما یک نیازی دارید که من حاضرم آن را برای شما تأمین کنم. آیا من نباید نیاز برادر مجاهدم را برطرف کنم؟» دور زدم و در همان جای اول که سوار شده بودند، پیادهشان کردم. (خاطرات حجتالاسلام هادی غفاری به نقل از محسن رفیقدوست، ص ۱۰۳)
* دیماه ۱۳۵۷ دیگر همه جا رنگ و بوی انقلاب گرفته بود ولی مجاهدین خلق دوست نداشتند باور کنند که راه مبارزه با رژیم، مارکسیسم و افکار التقاطیشان نیست. روزی که برای دیدن پدرم به زندان رفته بودم یکی از اینها آمد و بلندبلند شروع کرد به خندیدن و گفت: «حاج آقا خمینی چه میگوید؟» پدرم در جوابش گفت: «امام میفرمایند پیروزی نزدیک است حتی نزدیکتر از سفیدی چشم به سیاهی آن». صدای خندهاش دوباره در زندان پیچید. باور اینکه امام بتواند بدون مبارزه مارکسیستی رژیم را سرنگون کند، برایشان خیلی سخت بود. مجاهدین مبارزه را به جای وسیله، هدفی میپنداشتند که هنوز در ابتدای آن به سر میبردند. (مرتضی صفار هرندی - حاشیههایی پررنگتر از متن، ص ۱۰۲)
* غیرمذهبیها اعتقاد داشتند چرا کتک بخوریم؟ چهار نفر را لو میدهیم آنها هم دست از سرمان برمیدارند. گاهی مارکسیستها تا ۲۰۰ نفر را هم لو میدادند. ولی مذهبیها میگفتند: چرا یک نفر دیگر به خاطر من کتک بخورد؟ به همین خاطر زیر بدترین شکنجهها هم نم پس نمیدادند. هر چه فکر میکنم میبینم هیچ عاملی نمیتواند باعث این کار شود به جز اعتقاد به وجود خدا. (خاطرات عزت شاهی، ص ۱۱۵)
* محمد منتظری میگفت: یک روز با آقای هاشمی مهمان بنیصدر بودیم. وقت شام، خانمی بدون حجاب شروع به چیدن میز غذا کرد و بعد هم در کنار ما نشست. بنیصدر گفت: «ایشان خانم بنده هستند». پس از صرف غذا او را کنار کشیدم و گفتم: «خوب نیست خانم شما با این وضع جلوی آقای هاشمی که روحانی هستند ظاهر شوند». بنیصدر گفت: «من اصولا عادت ندارم به زنم بگویم که شما برو در اتاق دیگر بنشین و یا جدا از ما غذا بخور و یا مجبورش کنم که حجاب خاصی داشته باشد.» (خاطرات علی جنتی، ص ۱۱۵)
ارسال نظر