همنشینی فقر و اعتیاد در یکی از محلههای تهران
روزنامه قانون نوشت: «خلازیر» نزدیک است؛ نزدیک برای آنهایی که چنان در آشغال فرو میروند برای یافتن چیزی که بتوان آبش کرد. برای پلاستیک و قوطی فلزی و هر چیزی که بشود فروخت، دست میکنند در گل و لای و سطلهای زبالهای که غرق در تعفن هستند. خلازیر نزدیکشان است؛ چرا که همانجا ضایعاتی که مثل گنجی ناپیدا به دنبالش بودهاند، میفروشند و در ازایش هرویین، شیشه و کراک میخرند.
روزنامه قانون نوشت: «خلازیر» نزدیک است؛ نزدیک برای آنهایی که چنان در آشغال فرو میروند برای یافتن چیزی که بتوان آبش کرد. برای پلاستیک و قوطی فلزی و هر چیزی که بشود فروخت، دست میکنند در گل و لای و سطلهای زبالهای که غرق در تعفن هستند. خلازیر نزدیکشان است؛ چرا که همانجا ضایعاتی که مثل گنجی ناپیدا به دنبالش بودهاند، میفروشند و در ازایش هرویین، شیشه و کراک میخرند.
از آدمهایی خواهیم گفت که هرندی و شوش را رها کردهاند و تغییر مکانی ۱۸۰ درجهای دادهاند و خودشان را به این نقطه از شهر بیقواره رساندهاند. خلازیر را با تاکستان و باغهای انگور و انارش میشناختند ولی چند سالی است آنقدر دچار دگرگونی شده که اسمش در ضایعات، بساطیها، سبزیکاران و معتادان حل شدهاست. وقتی اسمی از خلازیر به میان میآید، ذهن ناخودآگاه مغشوش میشود.
از مرکز شهر تا خلازیر راه زیادی نیست. باید بیندازیم نواب و از آنجا به اتوبان کاظمی، نرسیده به آزادگان وقتی نورافکنهای ورزشگاه امامرضا(ع) را دیدیم، آنجا خلازیر است. آدرس را اینطور به ما دادند. آدمهای ژولیده و خمیدهای که گونی روی دوششان انداختهاند و به زور خود را میکشند، نشانهای است که ما به این منطقه نزدیک میشویم.تا چشم کار میکند آدمهايی را میبینیم که سفیدی چشمانشان نشان میدهد که چقدر خمارند، گویی خلازیر قرق اهل دود است.
دیوارهای دود گرفته ورزشگاه نشان میدهد چه خبر است، اینجا پاتوق شبانه آدمهایی است که اعتیاد را به هم میفروشند. روبهروی ورزشگاه زمینهایی است که درختانش سبز شدهاند، گویا زمانی باغ بودهاند ولی رفت و آمدها و آتش روشن کردنها از باغ جز زمینی با چند درخت عقیم چیز دیگری برجاي نگذاشته است. آنهایی که دور باغشان فنس و سیم کشیدهاند مقابل حمله معتادان، حصارشان شکسته و مجبور به عقبنشینی شدهاند.
پارچهای سرگردان میان قرمز و بنفش بودن، دو درخت تو سری خورده را بههم دوختهاست. جلوی آن کفشهایی که چیزی به متلاشیشدنشان نمانده، جدا از يكديگر افتادهاند. انگار کفشها نيز روی دیدن یکدیگر را ندارند. سرنگهایی که روی زمین افتادهاند برای هم خط و نشان میکشند و پلاستیکهای دودزدهای که میخواهند هر چه زودتر از نقش قل قلی بودن رها شوند. این چادر که فقر و اعتیاد آن را به تسخیر خود درآورده، خانه مرد به ظاهر ۵۵ سالهای است که بیخیال از همهجا در خواب عمیقی فرو رفتهاست. نمیشود به چادر نزدیک شد. بوی تعفن و مگسهایی که یک لحظه آرام نمیگیرند، اجازه نزدیک شدن نميدهد. صاحب خانه چند وجبی را صدا میکنم. جواب نمیدهد. بلندتر صدایش میکنم. ساكت است. پیش خودم میگویم نکند مرده باشد. کمی آب به صورتش میپاشم. تکان کوچکی میخورد و از زاویه ۱۸۰ درجه به ۷۰ درجه تغییر میکند. آنقدر خمار است که نمیتواند به چشمهایم نگاه کند. حرفی نمیزند. داخل چادرش پر از پلاستیکهای آب شده، لیوان یکبار مصرف کهنه، زرورق و سوزن و سنجاقهای کج و معوج دودگرفته است که همچون مالکشان توان صاف شدن ندارند. در همان حالت دوباره غرق در توهمات میشود و چشمهایش بسته میشود.
چندباری صدایش میزنم: آقا!... عمو!... سفیدی چشمانش برمیگردد. پرسشی بیمعنی از سر ناچاری میپرسم؛ معتادی؟ چشمهایش را میبندد. برای چندمین بار صدایش میزنم اما خماری اجازه حرف زدن به او را نمیدهد؛ انگار زبانش را غل و زنجیرکردهاند.
براندازش میکنم. سفیدی بر سیاهی موها و ریشهایش چربیده است. صورتش چرک و دودزده است، انگار ماههاست حمام نرفته. گونههایش بیرون زده و پوست به حالتی وارفته روی استخوانهایش ماسیده است. آنقدر نحیف است که میتوانم مهرههای کمرش را بشمارم. شلوارش آنقدر کهنه است که نمیشود حدس زد جنس آن کتان است یا پارچهای یا جین!
با سوالم چرتش را قطع میکنم. به زور سرش را بالا میآورد. چشمانش دو دو میزند. زبانش با آن خماری عصرگاهی سنگین سنگین میچرخد: «تو رو خدا منو نبرید. قول میدم از اینجا برم!» و چشمهایش در همان حال نیمه نشسته و نیمه خوابیده باز و بسته میشود.
چند وقته اینجایی؟
نمیدونم. یک ماه، دوماه.
قبل از اینکه بیای خلازیر کجا بودی؟
هرندی.
چند وقته وضعیتت اینجوریه؟
دو سال.
خانواده، زن و بچه داری؟
دارم. یک پسر و یک دختر.
خبر دارند اینجایی؟
نه.
ازشون خبری داری؟
نه.
خرجشون رو کی میده؟
نمیدونم شاید داییهاشون یا داداشم.
قبل از اینکه به این وضعیت بیفتی، کار هم میکردی؟
خاموش میشود و بعد گونی بزرگی که چرک لابه لای تار و پودش دویده، برمیدارد و بهسوی اتوبان میرود. شاید نمیخواهد از گذشتهاش بگوید. هنوز چند متری دور نشده که برمیگردد و در حالی که قطرات اشک روی صورتش جاری میشود و همه چیز را در مسیرش میشوید، میگوید:« بابا من برای خودم کسی بودم، نگاه نکن به این وضعیت افتادم. خونه و مغازهای داشتم، برو بیایی داشتم. چندتا کارگر برايم کار میکردند، خاک بر سر من که نشستم سر بساط تریاک نا رفیقا. اونا بدبختم کردند. پول و زندگیم دود شد. اینم وضعیتمه. نمیدونم پسر و دختر و زنم چیکار میکنند». بعد به راه بیمقصدش ادامه میدهد.
آدمهایی که وصلهشان با بقیه مردم ناکوک است، هر کدامشان سرنوشتهای مشابهی دارند؛ با یک اشتباه و کنجکاوی وارد باتلاقی شدهاند که اگر کسی دستشان را نگیرد به کام مرگ فرو میروند. «اصغر» ۳۰ سال دارد. اعتیاد مثل خوره به جانش افتاده است. سرنگی که همین چند دقیقه با آن به خودش هرویین تزریق کرده، توی کوله پشتی چرکش میگذارد. بیتفاوت به اینکه او را زیرنظر گرفتهام بهسوی مغازههای ضایعاتی میرود. از او میپرسم که چند سال است هرویین مصرف میکند؟ انگار هرویین اثرش را کرده و او را ساخته است. ميگويد:« هفت ، هشت سال میشه. لامصب رو نتونستم بذارم کنار. انقدر خلافم سنگین شده که اگر بتونم پول جور کنم، شیشه هم کنارش میزنم».
اصغر و آنهایی که به درد او دچارند، هر چه در میآورند براي مواد میدهند. ادامه ميدهد:« صبح تا شب باید توی خیابونها بچرخم و آهن و آلومینیوم و پلاستیک جمع کنم بدم به ضایعاتیها تا با پولش مواد بخرم. روزی باید دستکم ۲۵-۲۰ هزار تومان کار کنم».
توی خلازیر همه چيز مهیاست. جا برای بیغوله کردن، فروش ضایعات و خرید مواد و مصرفش.
غذا از کجا پیدا میکنی؟
خداکریمه، بالاخره چیزی پیدا میکنیم که از گشنگی نمیریم. ته مونده غذایی از سطل زباله یا اینکه بعضی از این آدمها که دلشون برامون میسوزه غذایی برامون میارن.
اگر زمانی خمار باشی و از طرفی گرسنگی بهت فشار بیاره، کسی 50 هزار تومان بهت بده، چیکار میکنی؟
اول مواد میخرم، بعد غذا.
چرا اول مواد؟
اونایی که به حال و روز من دچارند از غذا میفتن. این هم بگم باید اول مواد رو بزنیم تا بدنمون سرحال بیاد كه بریم دنبال غذا.
چند وقته حموم نرفتی؟
والا یادم نیست. بگم ۶ ماه، ۷ ماه. نمیدونم.
تا آخر عمرت میخوای همینطور بمونی؟ نمیخوای ترک کنی برگردی خونه؟
نمیدونم.
سوالاتم که همینطور پشت هم قطار میشوند اصغر سگرمههایش توی هم میرود:« داداش اگه سوالاتت بیشتر بشن، نشئگیم میپره و اونوقت باید پول موادم رو بدی. نگی که نگفتم». این را میگوید و به راهش ادامه میدهد.
اما ضلع شمالی ورزشگاهی که پرسپولیسیها آنجا تمرین میکنند، پاتوق خریداران و فروشندگان ضایعات است. آهن، آلومینیوم، مس ،مفرغ و هر چیز فلزی را میتوان اینجا فروخت. مغازه و گاراژهایش توی هم رفتهاند. سراسر خیابان در قرق چهارچرخهها و وانتبار و نیسانهای آبی رنگ است جز باریکهای برای عبور پیاده.
اینجا، همانجایی است که معتادهای کارتنخواب با لباسهای چرک جلوی مغازهها و گاراژها قدمرو میروند تا هر طور شده بارشان را بفروشند و پول مواد امشبشان را جور کنند.
با این قسمت از ماجرا کاری نداریم که ضایعات را از معتادها به چه قیمت ارزانی میخرند و بماند که بعضیهایشان هم بهجای پول، مواد میدهند.
به ما گفتهاند اگر میخواهیم عمق فاجعه را ببینیم، سری به شهرک شهید رجایی در همسایگی خلازیر بزنیم. درشهرک شهيدرجایی مثل بسياري از مناطق حاشیهای، خانههای قدیمی و نوساز درهم آمیخته شدهاند. چهره این شهرک با وجود معتادانی که هر طرف سر می چرخانی، جلویت پدیدار میشوند، برایت غیرقابل تحمل میشود.انگار هرندی و شوش را به این نقطه از پایتخت آوردهاند.
دستهای از آنها روی زمین خاکی که کمی آنطرفتر پسربچهها فوتبال بازی میکنند به خواب فرو رفتهاند. دستهای تا کمر توی سطلهای زباله خم شدهاند و گویی به دنبال گنجی ناپیدا میگردند. پیش خودم میگویم اگر این جماعت هم که این همه برای رهایی از اعتیاد در تقلایند، اینطور تلاش میکردند از باتلاق خانمانسوز بیرون میآمدند.
آدمهای این شهرک، بهخصوص زنها را نمیشود به راحتی در کوچه و خیابانها پیدا کرد. زمانی که مدرسه ابتدایی تعطیل میشود، پدر و مادرها جمع جلوی مدرسه میشوند، دست بچههايشان را میگیرند و بدون تلف کردن وقت، میروند سمت خانه. درست پشت این مدرسه پاتوق گروههاي چند دهتایی معتادان است. شاید عجله برخی والدین همین باشد.
از پدر یکی از پسربچهها به نام مسعود رحمتی درباره وضعیت محلهشان میپرسم. پوزخندی میزند و میگوید:« از چه چیزی باید بگم؟ خودتون که میبینید، همه جا هستن. از دستشون امنیت نداریم. به زنم گفتم از خونه بیرون نیاد و هر چیزی میخواد بگه، خودم میخرم میام. هر چقدر به پلیس میگیم بیان معتادها رو جمع کنن، خبری نمیشه. البته باید حق هم بهشون داد که این همه معتاد را چطور جمع کنن و کجا ببرن».
رضا زاهدی، پدر یکی دیگر از دانشآموزان هم وارد گفتوگویمان میشود:« به خدا از ترس اینکه اتفاقی برای بچههامون نیفته، صبح باید بچمون رو بیاریم مدرسه و ظهر برگردونیم خونه. خونه من یک کوچه با اینجا فاصله داره ولی با این وضعیتی که میبینید، جرات نمیکنم بچه رو تنها بفرستم بیرون».
خانم عسکری که دست نوه هشت سالهاش را محکم گرفته که پی بازی نرود، مثل بقیه ساکنان و اهالی دل پری از وضعیت محلهشان دارد:« چند سال پیش وضعیت اینطور نبود. این ضایعاتیها پای معتادها رو به اینجا باز کردن. اگر ازشون ضایعات نمیخریدن، اونها هم سر و کلشون پیدا نمیشد. چند سال پیش توی روزنامه خوندم دوتا معتاد توی سبزدشت دوتا پسر بچه رو کشتن، از اون روز فکرهای عجیب و غریب توی سرم میاد. از ترسم، خودم بچه رو میارم و میبرم. به عروسم گفتم نذاره بچه حتی جلوی در بازی کنه».
پشت مدرسه، میان زمین خاکی بزرگی که وسطش با لجنزاری به دو نیم تقسيم شده، پسرها مشغول بازی هستند. آن طرف چند معتاد خوابیدهاند و چندتاییشان هم مواد میکشند. فاصله بچهها به آنهایی که در دنیای نشئگیشان فرو رفتهاند، آنقدر نزدیک است که بچهها حتی حدس میزنند که آنها چه نوع موادی مصرف میکنند.
فقر و اعتیاد آنچنان چنگی به چهره این منطقه زدهاست که به این زودیها نمیشود آثارش را از بین برد. از پسربچهای به نام «ایلیا» که ۱۰ ساله است، میپرسم از معتادهایی که آن طرف زمین هستند، نمیترسد؟
با جسارت جواب میدهد:« برای چی باید بترسم؟کاری با ما ندارن. اینور نمیان. اگر بخوان اذیتمون کنن با سنگ میزنيمشون».
گشتی در کوچه و خیابانهاي شهرک که بین کهنگی و به روز شدن سرگردان مانده، میزنم. تصاویر مشابه است. آدمهای ژولیده و خمار را همهجای این شهرک میبینم. انگار آخرین سنگرشان را حفظ کردهاند. شوش و هرندی دیگر برایشان امن نیست.
پیرمردی که حاج رحیم صدایش میکنند به طرفم میآید و میخواهد توی روزنامهمان بنویسم که مردم شهرک شهيد رجایی آسایش و امنیت ندارند. میگوید:«ما نه آرامش داریم، نه آسایش. باید مدام حواسمون به خونه،ماشین و زن و بچههامون باشه. بهخدا جرات نمیکنیم خونه را برای نیم ساعت ترک کنیم. شما یک شب ماشین بیار توی یکی از کوچهها پارک کن و ببین تا صبح از اون چی باقی میمونه. مسئولها باید به مشکلات ما رسیدگی کنن. باید این بندههای خدا رو جمع کنن، ببرن ترکشون بدن. اینها هم انسان هستن ولی از بد روزگار افتادن تو خط اعتیاد. آدم معتاد هم چیزی نمیفهمه، دنبال پول میگرده برای خریدن مواد».
باید برای خلازیر و شهرک شهید رجایی فکری کرد تا دیر نشده، باید کاری کرد تا مثل شوش و هرندی دچار سرنوشت سیاهی نشود. باید برای آدمهایش کاری کرد. کودکانی که در زمین خاکی شهرک روپایی میزنند، شاید به فردای تلخي دچار شوند. نگاه کنجکاو آنها به آدمهای خمیده و غرق در اعتیادی است که چگونه زرورق را داغ میکنند و دود را به تن خسته و رنجورشان فرو میکشند. باید کاری کرد.
نظر کاربران
خود کرده رو تدبیر نیست وقتی انسان خودش دلش برای خودش نمیسوزه چه انتظار از بقیه داریم وقتی کسی تیشه برریشه خودش میزند واقعا از نظر عقلی در مضیقه هست چه فقیر باشد چه ثروتمندهیچ فرقی نمیکند با ذلت تمام لذت میبرن
یکی دو سال دیگه همه ایران مثل خلازیر میشود....
پاسخ ها
اقا این پرتو پلاا چی راج خلاازر میگن