مادر و پسری که بعد از سالها همدیگر را پیدا کردند
گفتوگو با مادر و پسری که بعد از سالهای طولانی همدیگر را پیدا کردند را می خوانید.
حالا دیگر من هم خانواده دارم
سالار حالا دوباره میخندد. دیدن مادرش، پدرش، برادرانش و خانه قدیمیشان در دوران بچگی، همهوهمه رویاهای او را به واقعیت تبدیل کردهاند. رویایی که سالار تصور میکرد هیچوقت به آن دست نمییابد. حالا سالار در میان موج شادی هم روستاییهای دوران بچگیاش، خانواده خود را در آغوش گرفته و با هم اشک شوق میریزند. سالار درحالی که صدایش از خوشحالی، پایان ١٢سال دوری میلرزد، در گفتوگو با «شهروند» ماجرای این چند سال دوری را روایت میکند:
چی شد که گم شدی؟
من در واقع راه خانهمان را گم کردم. آن روز را کاملا به خاطر دارم. ٧ساله بودم. از مدرسه به خانه برمیگشتم. کمی از دست پدرومادرم عصبانی بودم. برای همین با خودم گفتم چند ساعت به خانه برنگردم. همینطور راهم را کج کردم و رفتم. آنقدر رفتم تا دیدم در یکجای دیگر هستم. جایی که اصلا نمیشناختم. خانهمان را گم کرده بودم. خیلی گریه کردم. انگار کلی از خانه و محلهمان دور شده بودم. شب را در خیابان ماندم، ترسیده بودم، اما هرچه سعی کردم نتوانستم خانهمان را پیدا کنم. با همین وضع حدود ١٥روز در خیابانها بودم. وقتی خیلی گرسنه میشدم، از مردم کمک میخواستم تا بتوانم شکم خودم را سیر کنم. سردرگم مانده بودم، حتی پیش پلیس هم نرفتم. ترسیده بودم. تا اینکه با یک پسر جوان آشنا شدم. او وقتی وضع مرا دید، به من کمک کرد. مرا به کرج برد. کار یادم داد و من کارگر ساختمانی شدم و به زندگیام ادامه دادم.
چطور نتوانستی خانهتان را پیدا کنی؟
من وقتی تقریبا ٥ یا ٦ساله بودم، به خاطر افتادن از بلندی سرم ضربه خورد. هنوز هم آثار زخم روی سرم است. بعد از آن حافظهام کمی دچار مشکل شد، حتی در درسهایم هم ضعیف بودم. چیزی یادم نمیماند. همه چیز را فراموش میکردم. دلیل اینکه دیگر نتوانستم خانهمان را پیدا کنم، همین بود. حافظهام یاری نمیکرد، حتی در این سالها زبان مادری یعنی ترکی را هم فراموش کردم.
بعد از اینکه کار پیدا کردی، چه شد؟
زندگیام را ادامه دادم. دوری از خانوادهام خیلی سخت بود، حتی شناسنامه و مدارکی هم نداشتم. فقط کار میکردم و خرج خودم را درمیآوردم.
چه کارهایی میکردی؟
کارگری، کاشیکاری، سنگکاری. این اواخر هم در شرکت مواد غذایی کارگری میکردم.
خانه هم داشتی؟
نه، خانهای نداشتم. شبها در همان محل کارهایم میماندم.
وقتی بزرگتر شدی، سعی نکردی خانوادهات را پیدا کنی؟
همیشه سعی میکردم. از همان روز اولی که گم شدم، تمام تلاشم این بود که خانوادهام را پیدا کنم، اما هیچ آدرسی نداشتم. وقتی با آن پسر آشنا شدم، او کمکم کرد و پیش پلیس رفتیم. حتی چند شب هم در کلانتری ماندم، ولی خانوادهام پیدا نشد. هیچوقت دست از تلاش برنداشتم.
هیچ آدرسی حتی از دوستان و بستگانت هم نداشتی؟
من خیلی بچه بودم. چیزی یادم نمیآمد. از طرفی تازه از مشگینشهر به شهریار آمده بودیم. اصلا آن منطقه را بلد نبودم. در مشگینشهر هم وقتی خیلی بچهتر بودم، زندگی میکردم. فقط میدانستم که یک خانه قدیمی در اردبیل داریم.
چه شد که خانوادهات را پیدا کردی؟
دوازده سال زندگیام همینطور ادامه داشت، تا اینکه یکنفر در پلیس امنیت تهران پیدا کردیم. از دوستان دوستم بود. وقتی گفت که خانوادهام پیدا شدهاند، دست و پایم لرزید. حتی نتوانستم روی پاهایم بایستم. از خوشحالی نمیدانستم باید چهکار کنم. روی زمین نشستم و از آنها خواهش کردم با مادرم تماس بگیرند. خودم نتوانستم حتی صدای مادرم را بشنوم. فقط گریه میکردم. آنها هم تماس گرفتند و خانوادهام به کرج آمدند. آنجا بود که برای نخستینبار دیدمشان.
وقتی خانوادهات را دیدی چه حسی داشتی؟
از خوشحالی فقط اشک میریختم. برادرانم را در آغوش گرفته بودم و گریه میکردم. همه آنها بزرگ شده بودند. حتی یکی از برادرانم را اصلا ندیده بودم. او سهسال بعد از گمشدن من به دنیا آمده بود. اصلا باورم نمیشد بعد از این همه سال، دوباره خانوادهام را میبینم. دیگر از بیکسی و تنهایی نجات پیدا کرده بودم. حالا دیگر من هم برای خودم خانوادهای دارم.
از این به بعد با خانوادهات زندگی میکنی؟
مجبورم برای سروسامان دادن به کارهایم دوباره به کرج برگردم، ولی خیلی زود کاری در همین روستای خودمان به راه میاندازم و پیش خانوادهام برای همیشه میمانم. دیگر حتی طاقت یک لحظه دوریشان را هم ندارم.
١٢سال رنج کشیدم
مادر سالار با خوشحالی از میهمانانش پذیرایی میکند. میهمانانی که برای جشن آمدهاند. جشن دیدار پسری که آخرینبار او را در ٧سالگی دید. حالا همان پسر ١٩ساله است. مادر پس از ١٢سال پسرش را در آغوش گرفته و برای دیدن دوبارهاش خدا را شکر میکند. او در اینباره به «شهروند» میگوید: «پسرم ٧ساله بود. تازه دو سالی میشد که از مشگینشهر به شهریار آمده بودیم. به دلیل کار شوهرم مجبور شدیم به آنجا بیاییم. آن روز بعدازظهر سالار به مدرسه رفت. با پدرش رفته بود، اما وقتی پدرش برای برگشتن او به مدرسه رفت، سالار را ندید. بعد از آن پسرمان گم شد. هرچه به دنبالش گشتیم، فایدهای نداشت. تا یکسال عکسش را در روزنامه چاپ کردیم. به پلیس آگاهی خبر دادیم، ولی فایده نداشت. هیچ ردی از سالار نبود. نمیدانستیم باید چهکار کنیم. هر روز اشک میریختم. دیدن دوباره پسرم برایم مثل یک رویا شده بود، تا اینکه من از دوری پسرم بیمار شدم. دیگر طاقت نیاوردم. نتوانستم در آن محله بمانم. سه سالی از ناپدیدشدن سالار گذشته بود که اصرار کردم به مشگینشهر و روستای خودمان برگردیم.
نظر کاربران
چشمت روشن مادرجان
خدایا شکرت انشاا...هرکسی گمشده ای دارد زود این لحظه قشنگ را به آغوش بکشند
عجب
خدایا همه گم شده هارا به خانوادشون برگردون
گمشده خود خواسته ؟؟؟؟؟
چه سخته!!!!من خودم پسرنوجوان 14ساله ای دارم خیلی مواظبشم توسن بلوغه ومراقبت بهداشتی وعاطفی زیادی لازمه تا تو این سن دچار مشکل نشه؛خیلی دلم سوخت که تو اوج نیاز ازخانواده ش دور بوده،،باید ازاون پسرجوانی که تو بچگی پیداش کرده وبهش کار یاد داده حسابی قدر دانی کنند ودستشو ببوسن که به انجام کار خلاف وادارش نکرده
بگم گیج شدم باور میکنید
چشام پر از اشک شد چی کشیده مادرش
خدارو شکر
خدایاخودت برسان که رسوندی.شکر.
اره رسول جان باور میکنیم اصلا از تو جز گیج شدن انتظار دیگه ای نداریم عمو
ای بابا،اشکم در اومد
اگه پیش پلیس رفته باشند پلیس وظیفهاش بود بچه توی اون سن را تحویل بهزیستی بده حالا خدا روشکر این جوون ادم خوبی بوده اگه گیر ادم های بد میافتاد معلوم نبود ایندش چی میشد
پاسخ ها
شایدترکیه رفته باشد.حالاپیداش شده.میشه
سریال کره ای ازروش ساخت.
چقدر پلیسهای ما تلاش بی وقفه کردن شرمنده شدیم والا
وای خدا اشکم در اومد خدا انشالله برای هم نگهشون داره ان شالله همه کسایی که گمشده ای دارن به گمشده شون برسن من از وقتی خبر گم شدن اون پسر بچه رو تو امامزاده هاشم شنیدم به مادر و پدرش فکر می کنم و براشون دعا می کنم انشالله اونها هم بچه گمشده شونو رو پیدا کنن
خدایا خودت کمک کن پارسا کوچولو هم مثل این اقا پیدا بشه
تبریک
چشامو پر اشک کردی . خداروشکر خانوادت پیدا کردی
یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور
خدارو شکر .چقدر هم پسره شبیه مادرشه.
الحمدالله رب العالمین
یک دعوای سادہ نگا چ بلایی سر بچہ اوردہ ازطرفی حافظش ضعیف بودہ وگرنہ زود پیدا میشد خدایاشکرت معجزس ک بعد اون ھمہ سال سالم موندہ یوسف کنعانہ بی شک
اشکم در آرومد خدایا روزی مردم ایران گمشده خورا پیدا کنند
یعنی پلیس با تلاش فراوانش در یک شهر کوچکی چون شهریار انهم 19سال قبل نتونسته پیدا کند ؟؟!! جایی از این قصه می لنگه
پاسخ ها
12 سال
موافقم
شايدم يه جاي سيستم پليس در ايران مي لنگه
بعد مدتها یه خبر خوب شنیدیم. خدایا شکرت
دروغ به این بزرگی هرچی می رسید می نویسید تو این دوره زمونه
لا حول ولا قوه الا بالا العلی العظیم خدایا روزی هزار مرتبه شکر ای مردم روز خود را با صدقه و جمله بالا شروع کنید تا درامان باشید
دروغه.امكان نداره نتونسته باشه اين همه سال خونوادشو پيدا كنه
خداروشکر انشالله هیچکس نبینه همچی سختیی
بخدا رسول ماهم گیچ کردی بااین نظراتت
هم بچه پیش پلیس رفته و هم پدر و مادر هر دو طرف هم در تهران بودن چطور پلیس نتونسته اینا رو بهم برسونه چطور بچه هفت ساله رو که به اداره پلیس رفته بوده و چند شب هم مونده بوده دوباره میفرسته تو خیابون حرفهای پسره با عقل جور در نمیاد
ولی خداروشکر که همدیگه رو پیدا کردن
خداروشکر که خانوادشو پیدا کرده. ولی خودش که میگه 3 روز کلانتری بوده و خانوادشم حتما رفتن کلانتری چجور پیدا نشده؟یعنی کوتاهی از نیروی انتظامی بوده؟
یکی ازفامیلهای من هم سال 84گم شد وهیچ خبری ازش نشداون موقع 13سالش بود اسمش اکبرجلالی بودخداکمک پدرمادرش کنه که پیداشه ازکرمانشاه کیهان شهرگم شد
علیخانی دوربینو بردار و بیار.
دیدید گفتم مشکل ذهنی داشته حتماً
رسول 10 سال حق داری گیج شوی
یجای کار می لنگه
اصلا با عقل جور در نمی آید
رفته پیش پلیس و پلیس هم ولش کرده!
مگه میشه
بخدا همش دارم اشک میریزم تورو خدا مادر جان مارو هم دعا کن