چه کلماتي بايد به کار ببرد که مناسب درک و سن پسر بچهاي۶ ساله باشد؟ نفس عميقي ميکشد و با لحني آرام و شمرده ميگويد: «آدمهاي بسيار زيادي در اين دنيا هستند که با نقص عضو به دنيا ميآيند. در جريان زندگي هر کدام از ما انسانها ممکن است اتفاقاتي بيفتد که دوستش نداشته باشيم.
وقایع اتفاقیه به نقل از گاردین نوشت: کودک ۶ ساله با بازوي گلولهخوردهاش وارد اتاق عمل ميشود؛ آمده براي عمل جراحي و بايد گلوله را در بياورند. مرد جواني که تنها پزشک باقيمانده در اين منطقه جنگي است، ميآيد براي معاينه.
دستش را وارسي ميکند. گلوله بدجور بيرحم بوده، تا انتهاي استخوان دستش فرو رفته و جانش را بالا آورده است. گذر زمان هم اينبار نعمت بزرگي نبوده که بتواند حلال مشکل شود و چيزي را تسکين دهد. يک هفته از داستان ورود گلوله به بازوي پسر بچه ميگذرد و حالا ديگر اين فقط گلوله نيست که مثل مهمان ناخواندهاي در جان پسربچه جاخوش کرده است؛ عفونتها هم آمدهاند تا اين دورهمي را کاملتر کنند. دکتر جوان کمي مکث ميکند، ميخواهد زمان بخرد تا حرفهايش را با خودش مزهمزه کند. بايد به پسربچه سوري بگويد که راهي براي حفظ بازويش ندارد و ناچار بايد کل دستش را تا شانه قطع کند.
چه کلماتي بايد به کار ببرد که مناسب درک و سن پسر بچهاي۶ ساله باشد؟ نفس عميقي ميکشد و با لحني آرام و شمرده ميگويد: «آدمهاي بسيار زيادي در اين دنيا هستند که با نقص عضو به دنيا ميآيند. در جريان زندگي هر کدام از ما انسانها ممکن است اتفاقاتي بيفتد که دوستش نداشته باشيم. مهم اين است که ياد بگيريم در مقابل تمام اين اتفاقات محکم و قوي مبارزه کنيم. گلولهاي که در دستت وارد شده، آسيب زيادي ايجاد کرده است. بازبودن جاي گلوله باعث شده که زخم عفونت کند و حالا من چارهاي جز جداکردن اين بخش بيمار از بدنت را ندارم. اگر به همين وضع بماني، خيلي زود بدنت مقاومتش را از دست ميدهد و اتفاق بدي ميافتد، اما اگر من اين تکه بيمار را جدا کنم، ميتواني بقيه زندگيات را به سلامت بگذراني. خودت چه فکري ميکني؟»
تمام حرفهايي که دکتر جوان ميزند، براي پسربچه مانند قصه نانوشتهاي است که بارها در خيابانها به چشم خودش آنها را ديده است. زناني که در جريان انفجارها پایشان را از دست ميدهند و مردان اسلحه به دستي که براي دفاع از خاکشان سينه سپر ميکنند و جانشان تمام ميشود. مردن، قطعشدن اعضاي بدن، خون و هيچچيز ديگري در اين دنيا ديگر نميتواند کودکان سوري را بترساند. ادبيات آنها، حروف و کلمات جنگ است؛ واژههايي که با خمپارهها ميآيد و در مُردنها و از دستدادنها خلاصه ميشود. پسربچه سرش را بر ميگرداند و با دست سالمش اشک گوشه چشمش را پاک ميکند. با صدايي که از غصه بيداد ميکند، ميگويد: «به عشق مادرم بايد زنده بمانم. اگر قطعکردن دستم ميتواند اين عشق را زنده نگه دارد، حتما اين کار را بکنيد. بعد از مرگ پدرم، من تنها مرد اين خانه خاموش هستم که بايد براي زندهماندن مادر و سه خواهر ديگرم سرسختانه بجنگم.»
و اين فقط بخشي از داستانهاي عاشقانه زندگي اهالي جنگ است. در جريان گذر روزهاي زندگي اين آدمها، بارها اتفاقاتي ميافتد که فقط يک وصله عاشقانه ميتواند آنها را روي پا نگه دارد. داستان مُردن پدر خانواده و بعد از آن جنگ مادر براي زنده نگهداشتن کودکانش. حکايت مرگ ناگهاني مادري در جريان يک انفجار تروريستي و بعد از آن پدري که حالا ديگر بايد مادر هم باشد.
قصه کودکاني که در يک چشم بههمزدن بيسرپرست ميشوند و تا پايان عمرشان ديگر خودشان ميمانند و خودشان. نه خانوادهاي دارند که در سايهشان پناه بگيرند و نه پدري که تکيهگاهشان باشد. روايت تلخ زوجهاي جواني که هنوز مهر عقدشان خشک نشده، همديگر را از دست ميدهند. تاريخِ آدمهايي که در جنگ و مناطق جنگي زندگي ميکنند، پر از زندگيهايي است که عمرشان فقط يک روز و حتي چند ساعت بوده است.
ابوحميد ميگويد: «بمباران دستبردارمان نبود؛ گفتيم با هم مردنمان بهتر از وداع در تنهايي است. با صداي هر موشک، يکبار از جا ميپريدم بالا. دلم هزار راه ميرفت، مبادا خانه پدري حليمه را نشانه گرفته باشند. نکند زندگي عاشقانهمان هنوز شروع نشده، اينطور تمام شود. حليمه را از بچگياش ميشناختم؛ دخترِ عموي بزرگم بود. اوضاعمان که زار شد، يک روز به پدرم گفتم ديگر طاقتم طاق شده و نميتوانم صبر کنم براي پايان جنگ.
کسي چه ميداند پايان اين حملات تروريستي کي و کجاست؟ پدرم ميدانست حرف من نَقل عشق و عاشقيهاي اين روزهاي جوانان خارجي نيست. قصه آدمهايي که در ميدان جنگ بزرگ ميشوند، حکايت تلخ از دستدادنهاي متوالي است. رفتيم براي عقد حليمه، در خانهاي که هر طرفش پُر بود از نشانههاي شليک گلوله، پارچه سفيدي بالاي سرمان گرفتيم. خيالم راحت بود حالا ديگر ميتوانم نگهدار حليمه باشم. عقدمان را که خواندند، گفت قولي از من ميخواهد، گفتم هر چه بگويي. گفت اگر دوستم داري، براي نجات خاک اين سرزمين تا پاي جانت بمان و مبارزه کن و مردانه قول دادم. قرار شد يک هفته بعد حليمه با ساک کوچکي لباس به خانه ما بيايد. از در خانه بيرون رفتيم و هنوز دومين خيابان را به انتها نرسانده بوديم که صداي انفجار در تمام جانمان پيچيد. پشت سرم را نگاه کردم، خانه پدري حليمه بود. من حتي به اندازه چند ساعت هم نتوانستم نگهدار حليمه باشم.»
حالا سه ماهي از آن روزها ميگذرد. ابوحمید به گاردين ميگويد: «من به عشق حليمه براي نجات جان مردم سرزمينم هر روز ميجنگم! حکايت عاشقي در ميدان جنگ همين است.»
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
هی دنیا..
خدا کمکشون کنه
خیلی دردناک بود
غلط هم کردی اندست راقطع کردی میتوانستی آن دست را نگه داری .مطمئناراهی وجودداشت.